گریه (۴)
لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…
خلاصه:با دختری توی فضای مجازی اشنا شدم ک خونشون طهران نبود.ی مدت زیاد از دوستیمون گذشته بود و من روز تولدش پیشش بودم.شب ب اتفاق خودش ب خونه خواهرش رفتیم.
ی ماشین ک توی اون دو نفر بودند.قیافه هاشون معلوم نبود و من نمیتونستم بهشون نزدیک بشم.صدای خنده هایی ک میومد برام خعلی اشنا بود…
با تکون خوردن دستم توسط نیوشا چشمامو باز کردم.
-سلام.عشقم.صبت بخیر.چقد میخوابی بسه دیگه
-سلام عزیزم.ببخشید.کلا زیاد میخوابم.داشتم خواب خوب میدیدم
-چ خوابی.نکنه خواب منو میدیدی
همون لحظه بود ک فهمیدم صدای خنده های توی خواب صدای نیوشا بود.اما چرا من از خنده هاش توی خواب خوشحال نمیشدم.
-اره جیگر من.منو تو بودیم تو خواب.وای خعلی گشنمه.آبجیت هنو بیدار نشده.
-چرا بابا.اون زد ب در ک منم بیدار شدم.بهتره خودمونو جمو جور کنیم بریم ی چیزی بخوریم تا عصبی نشده
ب هر نخوی ک بود اثرات شب قبلو پنهان کردیم.خودمونو مرتب کردیم و رفتیم توی پذیرایی .آبجیش طبق معمول تو اشپزخونه بود و داشت چیزی درست میکرد
-دیشب ی صداهایی رو میشنیدم.شما ها مگه خواب نبودین.
-ما ک خواب بودیم.نمیدونم شاید از بیرون بود.
همون دیشب هم میدونستم ک غیر ممکنه خواهرش سروصدامونو نشنیده باشه.اما وقتی انقد اروم برخورد میکنه ینی براش مهم نیس زیاد.درهر صورت شب خوبی بود.زود رفتم ی آبی ب صورتم زدم.پشت سرمم نیوشا رفت.
روی مبل نشسته بودم.باورم نمیشد.نود درصد دخترا وقتی صب از خواب پا میشن قیافشون با وقتی ک ارایش میکنن و کاملا مرتبا فرق میکنه.اما…اما … فیس نیوشا حتی بعد از بیدار شدن از خواب هم عالی بود.ی چهره اروم با موهای بلند ک باز بود.
شروع ب خوردن صبونه کردیم و یکم تیکه های خواهرشو شنیدیم و ما هم خودمونو میزدیم ب نفهمیدن.
حدودا ظهر شده بود ک نیوشا گفت بریم توی شهر ی چرخ بزنیم.منم از خواهرش خدافطی کردم .چون دیگه از همون طرف میرفتم سمت ترمینال.
انگار دنیا رو دادن بهش.دستمو طوری فشار میداد ک پلیس ها اونجوری دست فراری هارو فشار نمیدن.کل روحو تنم پر بود از حس خوب.از ی حسی ک واقعا نمیزاشت ب هیچ کدوم از مشکلات زندگیم فک کنم.بیرون نهار رو خوردیم و من دیگع باید کم کم میرفتم سمت طهران.مادرم چند بار زنگ زده بودو منم الکی گفته بودم ک خونه دوستمم.
توی ترمینال
-اشکان.تورو خدا بازم بیا.اصلا نمیتونم تحمل کنم ک بری.نمیشه ی شب دیگه بمونی
-دیوونه ای.مگه میشه دیگه نیام.ن نمیشه.هم برا تو درد سر میشه هم برا من.بزا همچی خوب پیش بره.کارامو جور میکنم بازم میام.
-باشه.مراقب خودت باش پس.
برای اولین بار تو زندگیم بود ک برقو توی چشای طرف مقابلم میدیدم.اشک توی چشماش جمع بود.میدونستم بعد از رفتنم فقط گریه میکنه.دوس نداشتم اینو.سرشو روب پایین گرفت.با دست سرشو اوردم بالا و قطره اشک زیر چشمشو پاک کردم.
-د لامصب وقتی اشک بریزی توقع داری من حالم خوب بمونه.
-ببخشید .دست خودم نبود
هرطوری بود خودمو رسوندم دم در ورودی اتوبوس.نشستم تو صندلی و فقط چشمامو بستم ک اشکم در نیاد.دست خودم نبود.حالم بد بود خعلی.اما خستگی بهم غلبه کردو خوابم برد.رسیدم طهران.رفتم سمت خونه.وقتی رسیدم اصلا حس خوبی نداشتم.انگار خونمونو دوس نداشتم.دیگه هیچ چی برام مهم نبود.فصای خونه رو دوس نداشتم.همش اهنگ های غمگین گوش میدادم.با این ک هنوز باهام بود
ی روزایی میان میرن.شبایی ک بیدار میشم
من سمت هدفم.بدون تو دیوار چیدم
هنوز کل ملودی های این اهنگ توی ذهنمه.از همه زده شده بودم.تلفن های رفیقامو فقط رد میدادم حوصله ی هیجکس رو نداشتم.همش ب این فک میکردم ک چطوری میتونم بازم ببینمش.همه زندگیم شده بود اون.نمیدونم عاشق شده بودم یا افسرده.
ی شب ساعتای یازده بود ک دیدم برام اس اومد.از کسی ک باورم نمیشد.کسی ک باعث یکی از بزرگ ترین لطمه های زندگیم بود.سحر.ی اس مزخرف با مفهوم اینکه غلط کردمو از این حرفا.توی جواب فقط بهش گفتم نزدیکم نشو.اتیشم زندگیتو میسوزونه.
باورم نمیشد.کسی ک ی روزی بخاطر رفتنش گریم میگرفت حالا خودم ردش کردم.ینی این رفتار من بخاطر نیوشاس.
دلیلش هر چییزی بود داشت کل زندگیمو فرا میگرفت.دیگه خبری از دوستام نبود.خودم ردشون کرده بودم.خونوادم خعلی کم منو بین خودشون میدیدن.زندگیم شده بود اون.اونم همینطور.کارمون ب جایی رسیده بود ک روزی یک ساعت باید گریه هاشو میشنیدم ک بخاطر دوری بود.نمیشد این دوری رو تحمل کرد.باید ی کاری میکردم.ی تغییر.ی تغییر سخت.
حدودا وسطای اردیبهشت بود ک …
-اشکان.اگه بهت بگم دارم میام طهران چیکار میکنی
-از خوشحالی خود زنی میکنم.خخخ
-پس شروع کن خودتو بزن
-ینی واقعا داری میای.چطوری
-با ابجیم.داره میاد طهران پیش یکی از اشناهاشون.البته ن خود طهران.بین طهران و کرج.
-این ک خعلی عالیه.خوب میام دنبالت میریم میگردیم طهرانو.
اره ولی تایمش مشخص نیس.فک کنم چند روز دیگه باشه
حالم خعلی خوب شد وقتی فهمیدم ک داره میاد پیشم.تو ذهنم میگفتم کجا ببرممش ک بیشتر بهش خوش بگذره.روزی ک میخواست بیاد داشت نزدیک میشد.از همون موقع تپش قلب گرفتم.انگار برا اولین باره ک دارم میبینمش.شبی ک قرار بود فردا صبش بیاد سمت طهران تا صب بیدار بودم.ینی واقعا داره میاد پیشم.
صب شده بودو من گوشی تو دستم بودو خوابم برده بود.حدود ساعت شیش بود ک گوشیم زنگ خورد
-سلام اشکان جونم دارم میام پیشتا.
-سلام عشقم.زود بیا ب خدا قلبم داره وایمیسته.
ساعت نزدیکای نه بود ک شروع کردم لباسمو پوشیدمو رفتم سمت ترمینال ازادی.زمانش رو میدونستم.ساعت ده میرسید طهران.
روی صندلی های سنگی ترمینال نشسته بودم ک دیدم اتوبوس همسفر داره میاد تو ترمینال.تپش قلبم یهو بالا رفت.دونه دونه مسافرا رو میدیدم تا اینکه …
ادامه دارد…
نوشته: Ameg