گلوله سرخ(۴ و پایانی)
…قسمت قبل
✨✨در آخرین اپیزود ازین داستان بابت همه غلط های املایی و هرچیزی که شما خواننده عزیز رو اذیت کرد معذرت میخوام✨✨
پتوس دستش را روی گونه سباستین گذاشت و داخل چشم های مشکی پسر ذل زد چشم هایش چشم های روز اول نبودند و انگار که سباستین تماما در هم شکسته بود انگار که دیگر نمی خواست بار نگه داشتن گاردش را به دوش بکشد بنابر این گفت:
*رهات نمیکنم سباس کنارت میمونم خیلی خب؟
سباستین سرش را به نشانه مثبت تکان داد و گفت:
+امادم
پتوس به سباستین در دراز کشیدن روی مبل کمک کرد کنارش نشست و گفت:
*میخوام هیپنوتیزمت کنم سباس
+نیازه؟
*ممکنه برای ترمیم کردن زخمات و کنار اومدن باهاشون بعضی اتفاقات رو توی ذهنت تغییر داده باشی و من میخوام که به ناخودآگاه نفوذ کنم تا بتونم حقیقت رو بهت نشون بدم خیلی خب؟
+باشه هر کاری که نیازه بکن.
پتوس دست سباس را گرفت و گفت:
*چشم هاتو ببند و خودت رو توی یه فضای سفید تصور کن
مکثی کرد و ادامه داد:
*منم اونجام کنارت دستت رو گرفتم و قرارم نیست که ولش کنم. باهام شروع به قدم زدن بکن.
این را گفت و سپس دستگاهی که به آن اکولایزر میگفتند را به شقیقه های سباستین وصل کرد دستگاه این اجازه را به پتوس میداد تا با حفظ هوشیاری نصبی سباستین به داخل مغز او سفر کند
پتوس گفت:
*سباستین؟ چیزی میبینی؟
+ا اره یه یه چیز سیاهه
پتوس آرامش را حفظ کرد اما باز هم نگرانی در صدایش موج می زد با این حال ادامه داد:
*ازت میخوام یه کاری برام انجام بدی سباستین باشه؟
سباستین با خستگی گفت:
+چه کاری پتوس؟
*ازت میخوام بزاری اون چیز جات رو بگیره باشه؟
سباستین مکث کرد و با صدای دردمندی گفت:
+خیلی خب.
این را گفت و سپس سکوت کرد چند لحظه بعد پتوس گفت:
*سباستین؟ اونجایی؟
سباستین جواب نداد
پتوس با نگرانی گفت:
*کسی اونجاست؟ سباستین؟
سباستین که لحنش تغییر کرده بود با سردی گفت:
+من اینجام
*تو سباستینی؟
+نه, نه سباستین تو نیستم.
*پس کی هستی؟
+نمیدونم سباستینی که سالهاست ازش حرفی زده نشده.
*تو چند سالته سباستین؟
+22 سالمه تو تو کی هستی؟
*اسم من پتوسه من اینجام تا بهت کمک کنم.
+کمک؟ برای چی کمکم کنی؟
*کمک کنم تا بتونی با ترس هات کنار بیایی
+چرا باید بهت اعتماد کنم؟
سباستین قدیم فرد منطقی تری بود بنابراین پتوس تنها نیاز داشت تا متقاعد کننده حرف بزند پس گفت:
*چون من کسیم که تورو بیشتر از خودت دوست داره.
+نمیدونم چرا اما احساس میکنم میتونم بهت اعتماد کنم قلبم اینو بهم میگه
پتوس لبخند کمرنگی زد و گفت:
*پس بهم کمک میکنی تا منم بتونم بهت کمک کنم؟
+بگو چیکار کنم؟
*منو ببر به روزی که اعزامت کردن برای عملیات کودک سبز
+میخوای چی بدونی؟
*میخوام بدونم چه اتفاقی افتاد.
+باشه بهت میگم.
سباستین مکثی کرد و ادامه داد:
+جوخه ما جوخه 6 نفره ای بود که برای پیداکردن دختر معاون رئیس جمهور از دست یه گروهک شبه نظامی مسلمون اعزام شد من نفر آخری بودم که به جوخه ملحق شدم و علت عوض شدنمم سن کم و بی ارزش بودنم بود تا در صورت نیاز با دختر معاون تاخت زده بشم. فرمانده جوخمون ادگار دنتروم یه بریتانیایی بود که اول مخالف این عملیات بود چون ما جز نیروهای جست و جو و نجات نبودیم اما همسر و بچش توسط رئیس جمهور و معاونش تهدید شدن و بخاطر همینم این ماموریت رو قبول کرد همش عادت داشت تا به خاطر سن کمم نسبت به بقیه افراد مسخرم کنه منو سباس کوچولو خطاب می کرد بعد از چند ماه جست و جو فهمیدیم که سارا ویلسون دختر معاون ویلسون توی یه دژ نظامی نگهداری میشه که دور تا دورش رو 10 تا یگان آماده و تا دندون مصلح پوشش میدن و سارا رو دزدیدن تا رئیس جمهور رو مجبور کنن سربازاشو از محدودشون خارج کنن.
وقتی به دژ نظامیشون رسیدیم موفق شدیم تا کنترل چندتا از موشک های جنگیشونو رو به دست بگیریم و باهاشون از بالا به یگان های دشمن حمله کنیم من و ادگار به همراه مکسیموس پاتریک خودمون رو به سارا رسوندیم اما اونا میدونستن که ممکنه بهشون حمله کنیم و تمام اینا یه تله بود و همون موقع بود که ماموریتمون به جهنممون تبدیل شد تمام موشک هایی که دزدیده بودیم توسط بمب افکن هایی که روی دژ پنهان شده بودند مورد حمله قرار گرفتن و روی دژ سقوط کردن و موشک های های تازه نفس از آسمون مارو به رگبار بستن انفجاری که توی دژ رخ داد باعث شد تا تمام صورت ادگار بسوزه و موج انفجار باعث شد تا مکسیموس دیگه نتونه روی پاهاش قرار بگیره اگرچه همون انفجار کمک کرد تا نصف افراد حاضر توی دژ بمیرن و بقییه فرار کنن. من ترسیده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم و سارا که بخاطر انفجار یک پاشو از دست داده بود گوشه اتاق رها شده بود من تصمیمو گرفتم نمیتونستم اونجا بمیرم و نمیتونستم بزارم افرادی که مثل خانوادم بودن اونجا بسوزن و بمیرن مکسیموس و ادگار رو با هر چیزی که دم دستم بود به خودم بستم سیم خاردار طناب زنجیر هرچیزی که بود تمام زوری که تا اون روز داشتم و نداشتم رو هم توی پاهام جمع کردم و با بغل کردن سارا هرطور که بود خودمو از دژ خارج کردم هر چیزی که نیاز بود رو شکستم هر کسی که نیاز بود رو کشتم
هرجا که نیاز بود از وسط آتیش رد شدم و هر جا که نیاز بود خودمو جلوی سنگ خورده ها و چوب هایی که مثل تیغ شده بودن قرار دادم تا آسیبی به بقیه نرسه یادمه اون روز با دستای خودم و برای اولین بار 6 نفر رو با یه هفت تیر کشتم در آخر به محض خروج تونستیم دوباره ارتباطم رو با نیرو های ویژه مستقر توی منطقه برقرار کنم و ازشون کمک خواستم موقع ورود به دژ تمام نقشه رو داخل ذهنم حفظ کرده بودم و میدونستم نیرو های دشمن کجا فرار کردن . اونروز 1200 نفر مسلمون تروریست کشتیم .
اون روز از تمام مهماتی که داشتیم فقط یه گلوله موند از بین هزاران گلوله فقط یه گلوله موند آخرین گلوله بعد از اون روز ادگار رو داخل بیمارستان بستری کردن و برای سارا یه پای مصنوعی درست کردن. ماکسیموس بخاطر اختلالات روانی که پیدا کرد خودشو از اجتماع ترد کرد و ادگار تمام صورتش رو از دست اما این تمام موضوع نبود کاری که معاون برای عزیزانش کرد چیزی فرای وحشی گری و کثافت کاری بود دختر و همسر ادگار رو توسط یه تیم از مزدور های روس دزدیه بود و تهدیدش از خیلی وقت پیش عملی شده بود تا اگر ادگار خواست سرپیچی کنه اونو در عمل با مرگ خانوادش تهدید کنن. اگرچه تونستیم سارا رو به خانوادش پس بدیم اما روس ها از ویلسون پول زیادی طلب کردن و ویلسون هم که اول میخواست با مذاکره قانعشون کنه توی جور کردن پول و راضی کردنشون دیرکرد و ناکام موند به خاطر همین روسا به زن و بچه 9 ساله ادگار تجاوز کردن و بعدشم به بدترین شکل کشتنشون و اونارو خوردن اگرچه ویلسون یه کارگاه خبره رو برای پیدا کردن و کشتنشون اعزام کرد و انتقام زن و بچه ادگار رو گرفت اما ادگار وقتی از قضیه با خبر شد به مرض جنون رسید و با یه گلوله کار خودشو تموم کرد هنوزم داد و فریاد و اشک هایی که از چشم های سوختش خارج میشد و با خون همراه بود رو یادمه اون روز اعتقادات زیادیو از دست دادم توی خوب و بد دچار شک و تردید شدم از زن ها و دنیاشون متنفر شدم و تصمیم گرفتم خودم بدی رو از بین ببرم عقده های که اون جریان توی من کاشت باعث شد که الا به همچین هیولایی تبدیل بشم.
سباستین مکثی کرد و ملتمسانه گفت:
+ازم متنفر شدی پتوس؟
پتوس که آنچه را شنیده بود باور نمیکرد از درد و رنجی که سباستین متحمل شده بود به گریه افتاده بود و ارام ارام اشک میریخت با صدایی آرام و انگار که سعی در حفظ لحنش داشته باشد دستش را روی موهای سباستین کشید و گفت:
*نه سباستین نه دوست خوب من امروز …چیزی که امروز شنیدم باعث شد که حتی بیشتر بهت ایمان بیارم اما هنوز متوجه دلیل نفرت از زن ها و ترست از اعتماد بهشون نشدم.
+معاون ویلسون… اون خائن یه زن بود
سباستین مکثی کرد و ادامه داد:
+میتونید کمکم کنید؟
پتوس اشک هایش را پاک کرد و گفت:
*سعیم رو میکنم…
+قراره بازم تنها بمونم؟
*نه سباستین من هیچوقت رهات نمیکنم.
این را گفت و با ضربه ای ارام وسط پیشانی سباستین او را به زمان حال و خود اگاهش باز گرداند.
سباستین که سرش گیج میرفت به سختی و با کمک پتوس بلند شد و نشست پتوس برایش لیوان ابی ریخت و ساکت ماند سباستین پس از خوردن آب با لحنی کنجکاو گفت:
+بهت گفتمش مگه نه؟
*اره … اره بهم گفتی
+میتونی کمکم کنی؟
پتوس شروع به نوازش مو های پشت سر سباستین کرد و گفت:
*وقتی داشتی برام تعریف میکردی چیزی که بهت گذشته بود رو مثل یه فیلم دیدی مگه نه؟
+اره اره دوباره زندگیش کردم.
*به همون اندازه که توی ذهنت ازش میترسیدی ترسناک بود؟
+غمناک بود پتوس چیزهایی که من دیدمت هیچ کس نه باید ببینه و نه باید تجربه کنه.
پتوس سرش را تکان داد و گفت:
*درسته سباس درسته اما میخوام بدونم هنوزم تاثیرش روت به اندازه دفعه قبل بود؟
سباستین چشمانش را مالید و گفت:
+نمیدونم … نه نمیدونم
*اون اتفاق…
سباستین که حس کرده بود پتوس نمیتواند ترش را از بین ببرد دست دختر را گرفت از پشت سرش کنار کشید بوسه ای روی آن نشاند و به آرامی گفت:
+نیاز نیست خودتو اذیت کنی پتوس ناراحت نمیشم اگر نتونی کاری برام بکنی.
سباستین درست میگفت ان اتفاقات با تار و پودش گره خورده بودند و نمی شد در یک ساعت معجزه کرد پتوس خواست حرفی بزند که سباستین مجددا حرفش را قطع کرد و گفت:
+اشکالی نداره پتوس اشکالی نداره درک میکنم.
این را گفت و گونه پتوس را بوسید نگاهشان چند لحظه در هم گره خورد و سپس هر دو به آرامی لب های یکدیگر را بوسیدند.
چند ثانیه بعد سباستین خودش را از پتوس جدا کرد بلند شد و همانطور که به سمت در میرفت گفت:
+متاسفم پتوس متاسفم
*من متاسفم که نا امیدت کردم سباس
این را گفت و سرش را پایین انداخت. سباستین خم شد چانه دختر را گرفت و سرش را بالا آورد چشمکی زد و با لبخندی ناراحتیش را مخفی کرد و گفت:
+هی. حتی اگر کارت هیچ نتیجه ای نداشته باشه حداقل خوشحالم که دیگه قرار نیست قضاوتم کنی.
پتوس با لحنی شکست خورده گفت:
*هیچوقت نکردم.
سباستین لبخندی زد و بلند شد به سمت در رفت و گفت:
+متاسفم که نا امیدت کردم پتوس.
این را گفت و بی آنکه منتظر پاسخ پتوس بماند از اتاق او بیرون رفت در راه به تمام اتفاقاتی که افتاده بود فکر کرد نمی توانست ماموریتش را تمام کند قاتل از زندگیش با خبر بود چگونه؟ خدا میداند تنها چیزی که میدانست این بود که ممکن است با حضورش در سازمان و کار روی این پرونده جان های بی گناه زیادی را بگیرد اصلا نمی خواست به تقاص دادن پتوس بابت علاقه ای که به او داشت نزد قاتل فکر کند بنابراین به سمت دفتر کورمک رفت و علیرغم اصرار های کورمک از این عملیات استعفا داد در راه بازگشت به خانه اش بود که صدای اشنایی شروع به صدا زدن کرد سرش را برگرداند جیسون را دید که با فاصله زیادی اسمش را فریاد میزد و انگار که از ساختمان مرکزی تا دم در محوطه را دویده باشد سعی در متوقف کردن سباستین داشت. سباستین ایستاد و صبر کرد تا جیسون خودش را به او برساند و وقتی که پسر به او رسید به زور و همانطور که سعی در مخفی کردن گرفتگی نفسش میکرد گفت:
-ا…آقای دلاین… خبرا درسته ؟ ماموریت رو رها کردید؟
سباستین دستش را روی شانه جیسون گذاشت و به آرامی گفت:
+اره رفیق
-اما اخه چرا؟
سباستین به افق خیره شد و گفت:
+حق با قاتل من بود من ماله این کارا نیستم
-با حرف اون دارید خودتونو می بازید و قاطی بازیش میشید؟
سباستین خندید و گفت:
+اوه اوه جیسون همیشه سوپرایزم میکنی. امیدوارم همیشه همینطوری بمونی.
-جواب سوالم رو ندادید.
سباستین که در حال دور شدن از جیسون بود گفت:
+خودمم جوابش رو نمیدونم جیسون
این را گفت و به راهش همانطور که زیر لبی به خود میگفت( خودمم نمیدونم) از سازمان و جیسون که نا امیدانه جلوی در ایستاده فاصله گرفت.
چند ساعت بعد به خانه اش رسید اگرچه مثل قبل بود اما اینبار برای سباستین سرد و بی روح شده بود انگار که طی این 24 ساعت چیزی در او تغییر کرده باشد انگار که سباستین جدید جای خود را با سباستین قبل عوض کرده باشد. دره اتاقی که باب در آن بود را باز کرد بوی لاشه و جسد محکم با صورتش برخورد کرد جسد تیکه و پاره مردی که قبل از رفتنش در قل و زنجیر شکنجه می کرد سرد و بی روح آن گوشته بود و باب انگار که تمام این مدت از مرد تغذیه کرده باشد در گوشه ای لم داده بود و از چرت عصر گاهیش لذت میبرد.
سباستین به سمت سگ رفت و شروع به نوازشش کرد و این باعث شد تا سگ بیدار شود و از فرط خوشحالی بازگشت صاحبش خودش را روی سباستین انداخت و شروع به لیس زدن صورت او کرد سباستین با لحنی ناراحت و دلتنگ گفت:
+اوه پسر دلت برام تنگ شده بود؟
سگ اما همچنان مشغول لیس زدن او بود چند دقیقه بعد سباستین سگ را از روی خود بلند کرد برایش کمی غذای سگ ریخت و از اتاق بیرون رفت وارد اتاق نشیمن شد روی تنها مبلی که رو به روی تلویزیون قرار داشت لم داد و از بطری های مشروبی که کنار مبل بود یکی برداشت و شروع به نوشیدن کرد.
خودش هم نفهمید چگونه و کی اما رفته رفته به خواب رفت.
چند ساعت بعد با صدای زنگ گوشیش به خودش آمد با کج خلقی و به آرامی بیدار شد چیزی نزدیک به 20 ساعت خوابیده بود این برای 49 ساعتی که بدون خواب و پر از سختی گذرانده بود طبیعی بود بدون دیدن شماره تلفن پاسخ داد خواست بگوید دیگر کار نمیکند که جیسون با تشویش و نگرانی در حالی که بریده بریده حرف میزد گفت:
-ا…آقای د…دلاین …سباستین
سباستین به خود آمد و با جدیت گفت:
+هی هی هی جیسون اروم باش چی شده؟
-پ…پتوس
سباستین حرف پسر را قطع کرد و با نگرانی گفت:
+پتوس چی؟
جیسون که انگار کمی به خود مسلط شده بود گفت:
-قاتل دزدیدتش
سباستین از جایش پرید و فریاد زد:
+چی؟ چی داری میگی جیسون؟
-قاتلمون, پوست چرمی پتوس رو دزدیده
+کی؟
-نمیدونیم اما اشکارا یه فایل صوتی برامون فرستاده و…
سباستین حرف جیسون قطع کرد و با عجله گفت:
+پخشش کن.
جیسون بی آنکه حرفی بزند تلفن را روی آیفون گذاشت و فایل صوتی را پخش کرد:
^گیاه کوچولوتون الا دست منه 45 دقیقه از زمان ارسال این فایل وقت دارید تا سباستین رو بفرستید پیشم.
مکثی کرد و همانطور که می خندید گفت:
^میشنوی سباس؟ خودت رو میخوام بین زندگیت و گیاه کوچولوت یکیو انتخاب کن قرارمون خونه متروکه توی خیابون 45
سباستین گفت:
+چقدر زمان دارم؟
-30 دقیقه قربان یه واحد براتون اماده میکنم تا همراهیتون کنن قربا…
سباستین حرف جیسون را قطع کرد و با لحنی خشمگین اما آرام و مصمم گفت:
+نه جیسون خودم میرم تنها.
-اما آقای کورمک دستور دادن تا باخبر تون نکنیم خودشون با یه یگان پر از سرباز های حرفه ای دارن اماده میشن تا برای گرفتن پوست چرمی برن
+هرکاری میکنی بکن تا متوقف بشن هرکی جز من بره اونجا هم خودشون میمیرن هم پتوس خودم تنها میرم خیلی خب؟
-اما…
سباستین داد زد:
+فهمیدی جیسون؟
-بله قربان
سباستین بی آنکه جوابی بدهد قطع کرد به اتاق مهماتش رفت و تنها یک جلیقه ضد گلوله و یک قمه دندانه دار ورداشت حسی درون قلبش بود ترسی که با نگرانی و استرس قاطی شده بود حسی که اخرین بود 10 سال پیش و در داخل آن دژ منحوس تجربه کرده بود.
چشمانش را بست نفس عمیقی کشید و با خود گفت:
+اونجایی سباستین؟
+اونجایی پسر اعجوبه؟
+اونجایی مادرجنده؟
صدایی داخل سرش پیچید صدایی که انگار مربوط به 10 سال پیش بود صدایی که دردمند اما مستحکم و قدرتمند بود صدا با خشم گفت:
+اینجام سباستین همیشه اینجا بودم بیا بریم و یه بار برای همیشه هرچیزی که ازون روز باهامون مونده رو از بین ببریم.
موهای بدن سباستین سیخ شدند ادرنالین در خونش شروع به ترشح شدن کرد حجم عظیمی از نیرو داخل بازوانش و حجم عظیمی از شجاعت در قلبش جای گرفت.
خشم تمام وجودش را گرفته بود عینک دودیش را زد و همانطور که به سمت ماشینش میرفت گفت:
+بریم که تمومش کنیم
سوار ماشین شد و تخته گاز به سمت محلی که قاتل ادرس داده بود رفت به محض رسیدن بی آنکه تردید کند با لگدی در را باز کرد و وارد شد در را بست و کمد خراب و نیمه سوخته ای که همان نزدیکی بود را به در تکیه داد .
خانه متروکه بود قاب عکس ها شکسته و تار عنکبوت بسته بودند نشانه های درگیری و خرد شدن روی دیوار و کف زمین مشهود بود و اینقدر سوت و کور و تاریک بود که به خانه اشباح میمانست سباستین فریاد زد:
+کجایی حرومزاده؟
صدایی از زیر زمین که از قضا درش هم باز بود آمد:
^بیا بیا سباس به ضیافت ما ملحق شو.
سباستین با عجله پایین رفت. منظره ای که میدید کم و بیش شبیه منظره ای بود که موقع نجات کارلا دیده بود پتوس از دست به سقف آویزان شده بود و سرش پایین بود انقدر کتک خورده بود که تمام صورتش ورم کرده و با رنگ خون ارایش شده بود پوست چرمی همانطور که دستش را روی صورت و بدن پتوس میکشید بی توجه به سباستین گفت:
^ واقعا باید بهش افتخار کنی سباس وقتی رفتم سراغش مثل یه مرد مبارزه کرد البته اون موقع جا خوردم ولی موقع کتک زدنش وقتی متوجه شدم که اونم کیر داره زیاد شیوه مبارزش برام غیر ممکن نیومد میدونستم توی ارتش بوده اما تمرینایی که به سربازای مرد میدن زمین تا آسمون با تمرینایی که به دخترا میدن فرق داره.
سباستین که از خشم لبریز بود اما با لحنی آرام گفت:
+این یه جنگ بین من و توئه ولش کن بره.
پوست چرمی از میز کنارش کلتی را برداشت و سمت سباستین نشانه رفت و همانطور که زیپ های نقاب چرمیش را باز میکرد گفت:
^چطوره یه قرار بزاریم؟ من و تو باهم مبارزه میکنیم اگر تو شکست خوردی جفتتونو به اتیش میکشم تا جایی که گوشت و پوستتون ذوب و باهم قاطی بشه اما اگر تو بردی خب دختره رو بردارو برو و هر کاری خواستی با من بکن.
مکثی کرد و همانطور که نقابش را در بیاورد ادامه داد:
^تو که فکر نمیکنی من زیر حرفم بزنم هرچی باشه میدونی چقدر شرافت برام مهمه مگه نه(سباس کوچولو؟)
صدای پوست چرمی در گوش سباستین پیچید این امکان نداشت امکان نداشت که پوست چرمی همان ادگار دنتروم باشد ادگار نقابش را درآورده و با لبخند یا حداقل چیزی که شبیه لبخند بود به روح سباستین زل زده بود سباستین با لکنت و تعجب گفت:
+این … این غیر ممکنه من مردنت رو دیدم خودم زیر تابوتت رو گرفتم.
پوست صورت ادگار به کل سوخته بود و فقط چشمانش مشخص بودند پوست فکش به کل رفته بود و لثه و استخوان فکش به کل معلوم بود دندان هایش یکی درمیان بودند همانطور که مشمئز کننده قهقهه میزد گفت:
^خب سعی کردم یه گلوله تو دهنم خالی کنم اسلحه قفل کرد و فقط فکمو سرویس کرد پخشو پلا همین وسط افتاده بودم که تصمیم گرفتم خودم عدالت رو اجرا کنم.
سباستین که کمی به خودش مسلط شده بود به آرامی گفت:
+کشتن بچه ها اونم بچه وزرا…
ادگار حرف سباستین را قطع کرد و گفت:
^اوه اوه اره سباس اونا اونارو میگرفتم تا بتونم نسل این گنده هارو منقرض کنم تا بهشون نشون بدم زیر دستاشون چه حس رو تجربه میکنن وقتی فقط به خودشون اهمیت میدن.
سباستین دستانش را بالا آورد تا ادگار را آرام کند و با آرامش گفت:
+ادگار رفیق بزار کمکت کنم ببین منم ادم بدی بودم کارامو با اهدافم توجیه میکردم به یه هیولا تبدیل شده بودم میتونم… میتونیم کمکت کنیم
ادگار خندید و فریاد زد:
^کمک؟؟؟؟؟ ادم بده؟ فکر میکنی من آدم بدم و خودت آدم خوبه؟ چون اومدی سراغم ادم خوبه شدی؟ کیو گول میزنی سباس؟ من و تو محکومیم به این زندگی من و تو محکومیم به شکار
مکث کرد و ادامه داد:
^آدم بدای واقعی اون بیرونن اون لعنتیا که ادمای عادی رو سلاخی میکنن
+ادگا…
ادگار حرف سباستین را قطع کرد و گفت:
^من کمکتو نمیخوام سباستین مرد باش و باهام مبارزه کن یا ترجیح میدی مثل اون روز گریه کنی؟
سباستین با نا امیدی شهامتش را حفظ کرد و فرصت را برای رو به رویی با ترس هایش مناسب دید بنابراین در چشم های ادگار زل زد و گفت:
+باشه هرجور تو بخوای پوست چرمی
مکثی کرد و گفت:
+میخوای مبارزه کنی؟ تفنگتو بنداز اونور و نشون بده خودت چند مرده حلاجی مرد.
این را گفت قمه اش را بیرون کشید و گارد گرفت.
ادگار خندید تفنگش را گوشه ای پرت کرد سرش را چرخاند و دو چاقویی که روی میزش بود را برداشت گارد گرفت و گفت:
^بیا نشون بده به چی تبدیل شدی سباس کوچولو
هر دو مرد با فریاد به سمت یکدیگر هجوم بردند و پتوس سرش را بالا آورد تا شاهد نبرد آن دو باشد .
سباستین با فریاد قمه اش را بالا برد و خواست روی شانه ادگار فرو بیاورد که ادگار با یک دست ضربه پسر را دفع کرد و چاقویی که در دست دیگرش بود را به شکم سباستین نزدیک کرد سباستین سریعا جاخالی داد و مشتش را روانه فک ادگار کرد مرد پس از برخورد مشت با فکش چند قدمی عقب رفت ضربه انچنان محکم بود که یکی از دندان های مرد ریخت اب دهانش را پاک کرد خندید چاقو هایش را برعکس گرفت و با خشم به سمت سباستین حمله کرد خشم کورش کرده بود و سعی میکرد تا با سریع ترین حالت ممکن ضربه ها را به سباستین برخورد دهد سباستین اما با فرضی جا خالی میداد و در فرصت مناسب اپرکاتی را روانه شکم ادگار کرد همین باعث شد تا کنترل نبرد را به دست بگیرد و شروع به نشاندن ضربات قمه اش روی بدن ادگار بکند بی امان ضربه میزد و قمه را بین دستانش پاس کاری میکرد اما مهارت ادگار کمتر از سباستین نبود و او نیز جا خالی میداد این جا خالی دادن ها تا جایی ادامه داشت که سباستین الگوی مبارزه ادگار را یاد گرفت و ادای پاس دادن قمه اش به دست دیگر را دراورد ادگار خواست جا خالی بدهد که سباستین زخمی عمیق روی بازوی مرد زد این کافی بود تا ادگار از فرصت استفاده کند یکی از چاقو هارا داخل ران سباستین فرو کند و با لگدی مرد را از خود دور کند هردو گوشه ای افتاده و از درد ناله میکردند ادگار همانطور که بازویش را گرفته بود و نفس نفس میزد گفت:
^بد نبود بچه اصلا بد نبود اگر وضعمون این نبود شاید بهت افتخارم میکردم
سباستین لبخندی زد به قمه اش اشاره کرد و گفت:
+جدی فرمودید؟ اخ که الان با همین میکنمت خارکسه ی مادرپلنگ
این را گفت و به سمت ادگار هجوم برد ادگار اما خم شد از زیر دستانش را دور شکم سباستین حلقه کرد با نیروی زیادی خودش را روی سباستین انداخت یکی از زانو هایش را روی دستی که سباستین با ان قمه را حمل میکرد گذاشت و چاقویش را چنان در ساعد پسر فرو کرد که نوک چاقو در زمین فرو رفت همین میخکوب شدن سباستین کافی بود تا ادگار شروع به فرود آوردن مشت روی صورت پسر کند. با ولع و با تمام توانش مشت میزد سباستین نیز با دست آزادش سعی در دفاع از صورتش می کرد چند ثانیه به همین منوال گذشت تا اینکه سباستین زانویش را محکم روی بیضه های ادگار فرود آورد و همین کافی بود تا مرد از مشت زدن دست بردارد و شروع به فریاد زدن کند سباستین نیز نامردی نکرد با تمام سختی چاقوی را از دستش بیرون کشید و از جلو در کتف ادگار کوبید و با ضربه کف پایش مرد را از خود دور کرد چند لحظه بعد هر دو به زحمت بلند شدند ادگار به سختی چاقو را از کتفش بیرون شید و سباستین خم شده بود و خون دماغ و دهانش را پاک میکرد. ادگار برای تحقیر سباستین خندید و گفت:
^چیه؟ کم اوردی سگ کوچولو دست زنا؟ همین بود یا ساک زدن برای اون پیرمرد بوگندو رو هم اضافش کنم؟ اسمش چی بود؟ اها کورمک
سباستین خندید سرش را تکان داد و گفت:
+فکر کنم اون چاقو رو باید توی کونت فرو میکردم تا حالت جا بیاد کصکش.
هردو خندیدند که سباستین تصمیم گرفت از برگ برنده ادگار علیه خودش استفاده کند مانند قبل که ادگار از نقطه ضعف سباستین علیه او استفاده کرده بود بنابراین بلند شد جلیقه ضد گلوله اش را درآورد و با خنده گفت:
+میدونی چیه ادگار؟ برخلاف اصول اخلاقیمه اما راستش رو بخوایی بدم نمیومد یه بار زنت رو بگام اوف عجب کصی بود یادمه چند بار عکسش رو دزدکی از کیفت در اوردم و آب کیرمو روش ریختم
مکثی کرد بلندتر خندید و گفت:
+اوه یادش بخیر چقدر خندیدم وقتی عکسشو بوس میکردی درواقع داشتی اب کیر منو میبوسیدی.
این را گفت و شروع به قهقه زدن کرد ادگار که خون جلوی چشمانش را گرفته بود شروع به اشک ریختن کرد و همانطور که به سمت سباستین هجوم می برد گفت:
^دهن کثیفتو ببند مادرجنده ی صد پدر.
سباستین خندید و آغوشش را به سمت ادگار واز کرد ادگار بلند پرید و با زانو روی سینه سباستین فرود آمد و شروع به کوبیدن مشت و ساعدش روی صورت و فک سباستین کرد سباستین اما می خندید و سعی میکرد تا بگوید:
+او…اوو…ه
+حا…ل…ا
+کی…دا…ر…ره
+گر…ی.ه…
+م…یک…نه
ادگار اما همانطور که اشک میریخت و مشت هایش را به قصد کشت روی سباستین فرود می آورد بلند بلند فحش میداد و بد و بیراه میگفت. چند دقیقه به همین منوال گذشت صورت سباستین با ورم و خون یکی شده بود به سختی نفس میکشید ادگار هم خسته شده بود بنابراین از روی سباستین بلند شد به او پشت کرد و همانطور که به سمت پتوس میرفت گفت:
^اصلا میدونی چیه سباس؟ نظرم عوض شد نمیکشمتون زنده نگه میدارم تا ببینی چطوری به تنها عشق زندگیت تجاوز میکنم چطوری ناله میکنه چطوری بوی متعفن بدنم ازارش میده و چطوری ازم حامله میشه مجبورت میکنم ذره ذره بمیری سباستین.
سباستین اما در همین بین که ادگار سخنرانیش را می کرد و حالا که به هدفش رسیده بود به سختی دستش را پشت کمرش برد و هفت تیری که از مکسیموس گرفته بود را بیرون کشید تنها اینگونه می توانست حواس مرد را پرت کند تا فرصت کافی برای نقشه اش را به دست بیاورد بنابراین ماشه هفت تیر را کشید به سختی بلند شد و با تنها توانی که در بدنش بود ضربه ای را به پشت زانوی ادگار کوباند ادگار روی زانویش فرود آمد و سباستین سریعا لوله هفت تیر را روی سوراخ کون ادگار نشانه گرفت و گفت:
+بهت گفته بودم مشتمو میکنم تو کونت مادرجنده
این را گفت و بی آنکه به ادگار فرصت عکس العمل نشان دادن بدهد شلیک کرد. با آخرین گلوله اخرین بازمانده از بزرگترین ترس سباستین نیز از بین رفت.
سباس به عقب تلو خورد و روی زمین افتاد دیگر نایی برایش نمانده بود اما احساس آزادی میکرد احساس آرامش میکرد بالاخره از زنجیر گذشته اش رها شده بود چند دقیقه بعد بلند شد پتوس را باز کرد او را در اغوش کشید و هر دو بیرون رفتند دختر را سوار ماشین کرد جسد ادگار را در صندوق عقب انداخت و خودش نیز به سختی پشت رول نشست.
با سرعت متوسطی به سمت سازمان میراند و نسیمی که صورت جفتشان را نوازش میکرد باعث شد تا جان دوباره ای بگیرند پتوس به آرامی چشمانش را باز کرد هرچند صحبت کردن باعث میشد تا درد بیشتری را تجربه کند اما به هر سختی بود گفت:
*بهت افتخار میکنم سباستین
سباستین که آرام و خوشحال بود دوباره شروع به شوخی کردن و گفت:
+این تاییده یه کونیه؟
پتوس خندید سرفه ای از روی درد زد و گفت:
*تاییده یه عاشقه
پتوس مکثی کرد و گفت:
*حرفات درمورد زن ادگار راست بود؟
سباستین خندید و گفت:
+معلومه که
پتوس با آرامش نفس راحتی کشید که سباستین با خوشحالی دستش را گرفت بوسید و روی پای خود گذاشت و آرام گفت:
+منم عاشقتم پتوس منم عاشقتم.
چند دقیقه بعد هر دو به سازمان رسیدند همه خوشحال بودند پرونده بزرگ ترین قاتل سریالی کودکان بسته شده بود همه چیز خوب بود پتوس و سباستین با یکدیگر ازدواج کردند و سباستین به عنوان رئیس ارشد عملیات ها در سازمان استخدام شد و عملا پس از کورمک همه کاره سازمان بود جیسون نیز به عنوان دست راست سباستین به فعالیت خود ادامه داد.
چند ماه بعد:
چند ساعت پس از مراسم عروسی سباستین و پتوس:
*اخیش خونه
سباستین خندید و گفت:
+آخیش غذا
هردو خندیدند سباستین مشغول خوردن تکه پیتزایی که از قبل در یخچال بود شد که پتوس لخت شد و لوندانه گفت:
*چند ماه پیش بهت قول دادم که بزارم بدنم رو داشته باشی امروز وقتشه آقای دلاین
سباستین برگشت و دیدن بدن خوش تراش و ست سفید پتوس کافی بود تا پیتزا را ول کند لخت شود و سریعا به سمت پتوس حمله ور شود اما پتوس انگشتش را جلووی پسر گرفت و گفت:
*آ آ آ قرار نیست شما تاپ باشی اقای دلاین.
سباستین متعجب شد که پتوس لوندانه و آرام گفت:
*قراره که بات بودن رو تجربه کنی.
سباستین از بات بودن بدش نمیامد و پتوس را فراتر از بدن دوست داشت داشت بنابراین قبول کرد.
این را گفت و بی انکه به سباستین اجازه سخن گفتن بدهد جلوی او رفت و کیره نیمه خوابش را که قطر و طول نسبتا زیادی داشت را از شورتش بیرون انداخت و جلوی دهان سباستین گرفت سباستین کیر پتوس را در دست گرفت و ابتدا بوسه ای از کلاه کیر دختر کرد و سپس با ولع شروع به خوردن کرد, پتوس یک پایش را روی مبل گذاشت و با دستش شروع به نوازش و هدایت سر سباستین کرد کیر دختر در دهان سباستین بزرگ و بزرگتر میشد و کم کم تا انتهای گلوی او میرسید صدای ناله های پتوس و ملچ مولوچ سباستین فضا را پر کرده بود سباستین پر تف کیر دختر را می بلعید و همزمان خایه های او را میمالید گاهی نیز کیر دختر را میمالید و خایه های او را میمکید و همزمان مشغول بازی با کیر و خایه خود بود اندکی گذشت پتوس کیرش را از دهان سباستین بیرون کشید از موهای سباستین گرفت خم شد و لب های پسر را وحشیانه خورد و در آخر با آرامی گفت:
*طعمشو دوست داشتی؟
سباستین با کونده پررویی لبخندی زد پتوس که رضایت را در چشم های سباستین میدید او را دراز کرد و روی صورت پسر نشست سباستین که میدانست باید چه کند همزمان که با کیر پتوس بازی میکرد شر وع به وارد کردن زبانش در سوراخ دختر کرده و با ولع سوراخ او را لیس میزد بو میکرد و میخورد اه و ناله پتوس فضای اتاق را پر کرده بود و گاهی باسنش را روی صورت سباستین تکان میداد چند دقیقه به همین منوال گذشت که پتوس بلند شد و در بلند شدن به سباس کمک کرد پسر را روی مبل لنداخت سباستین هم بدون مکث قمبل کرد پتوس پشت او رفت و همزمان که خایه های سباس را میمالید و گاهی فشار میداد سوراخ پسر را لیس میزد و گاهی نیز زبانش را داخل سوراخ میفرستاد پس از چند دقیقه شروع به خورد کیر سباستین کرد و همزمان ارام ارام و به نوبت انگشت هایش را داخل کون پسر جا کرد اگرچه سباستین درد زیادی را متحمل میشد اما پررو تر از ان بود که حرفی بزند و فقط ناله های ارام یکرد و همواره در ذهن به خود میگفت تو درد گلوله رو تحمل کردی این که دیگه چیزی نیست.
بعد از چند دقیقه پتوس بلند شد تفی روی سوراخ سباستین انداخت و سره کیر کلفتش را که طولی حدود 18 سانت داشت را ابتدا روی سوراخ سباستین رقصاند و به تخم و کیر او برخورد داد و سپس روی سوراخ سباستین تنظیم کرد و با آرامش گفت:
*آماده ای عزیزم
سباستین که نایی برای حرف زدن نداشت با خشونت گفت:
+فقط انجامش بده لعنتی
پتوس لبخندی زد و ارام ارام کیرش را وارد سوراخ سباستین کرد سوراخی که حسابی گشاد و اماده بود چند لحظه بعد تا خایه در سباستین جا کرده بود و پس از اندک زمانی که کیرش را در کون پسرن نگه داشت یک پایش را روی سر او گذاشت محکم کمرش را گرفت وبا سرعتی متوسط شروع به تلمبه زدن کرد هردو ناله میکردند سباستین تماما لذت میبرد و کیرش را میمالید سرت متوسط جای خودش را به تلمبه های وحشیانه داد و پتوس که چشمانش را از روی لذت بسته بود و بی رحمانه داخل سباستین تلمبه میزد ناله های بلندی میکشد و گاهی به سباستین اسپنک میزد سباستین نیز از طرفی فشار و درد لذت بخش گاییده شدن و از طرفی دیگر فشار لذت بخش پای پتوس و بوی خوب او را روی سر و دماغ خود احساس میکرد چند دقیقه بعد پتوس کیرش را بیرون کشید و سباستین را به پشت خواباند پاهای پسر را روی شانه اش گذاشت و تک ضرب کیرش را وارد کون سباستین کرد و سباستین از درد اه بلندی کشید اما پتوس انگشتانش را داخل سباستین کرد و محکم شروع به تلمبه زدن کرد همزمان خایه های پسر را گرفته بود و گاهی میمالید و گاهی ارام فشار میداد سباستین دیگر نایی نداشت و تماما لذت میبرد نیم ساعتی در این حالت به پتوس کون داد که اخر سر با ناله و بریده بریده گفت:
+دا…دارم میام دارم … می…ام …پ…ت…وس
پتوس از کون سباستین بیرون کشید و کیرش را تا خایه در داخل پسر جا کرد و همزمان که محکم در دهان او تلمبه میزد شروع به جق زدن برای سباستین کرد و چند لحظه بعد هر دو ارضا شدند آب سباستین با قدرت زیادی روی صورت پتوس پاشید و ابی پتو تماما در داخل دهان سباستین خالی شد و سباستین هم نامردی نکرد و تمام آب را قورت داد و حتی انقدر کیر پتوس را مکید که تمام آب داخل آن خارج شد.
هر دو عرق کرده و بی حال کنار هم دراز کشیدند پتوس با آرامش گفت:
*چطور بود؟
سباستین دستش را زیر سر پتوس گذاشت و پتوس خود را در آغوش سباستین انداخت , سباستین با آرامش گفت:
+بیشتر عاشقت شدم.
هر دو خندیدند پتوس روی آرنج بلند شد و همانطور که روی سینه سباستین که موهای مرتبی داشت طرح های نامفهومی میکشید گفت:
*دوستت دارم سباستین بیشتر از هرچیزی دوست دارم
سباستین چشمان بسته اش را باز کرد بوسه ای روی لب های خندان پتوس کاشت و گفت:
+منم عاشقتم درمانگر روح و جسمم.
این را گفت و خواستند که گوشی سباستین شروع به زنگ زدن کرد عجب ضد حالی خورده بودند پشت خط جیسون بود سباستین با بی حوصلگی و کلافه گفت:
+الو خروس بی محل
جیسون که خجالت زده بود گفت:
-بب… ببخشید اقای دلاین اگر کار واجب نبود مزاحمتون نمیشدم.
+بگو
-یه ماموریت براتون داریم
+ای بابا این همه آدم هست چرا من نامرد؟
-کد سرخه مهمه قربان؟
سباستین چشمانش را مالید و گوشی را روی آیفون گذاشت تا پتوس نیز بشنود و گفت:
+رو بلندگوی شرح بده پرونده رو
-یه گروهک افراطی و مذهبی دارن دنبال یه سری شیء که بهشون سه گانه تقدس گفته میشه میگردن میخوان با پیدا کردنش مسیح رو در قالب پیشوای اعظم شون زنده کنن تا دنیا رو از بدی پاک کنه.
سباستین به پیشانیش کوبید و گفت:
+از دست این دیوثای مذهبی باید چیکار کنم من الا؟
-طبق آخرین خبری که ازشون شنیدیم دارن به مصر میرن تا شی دوم رو پیدا کنن قراره شما رو با یه جوخه از آماده ترین افراد مون بفرستیم اونجا
سباستین نگاهی به پتوس کرد که پتوس گفت:
*وقته کاره آقای قهرمان الا اماده میشم.
سباستین با کلافگی گفت:
+این شی چی هست حالا؟
-میگن مرده هارو زنده میکنه یه سنگه که بهش میگن اطلس سبز
+تو راهم.
پایان
نوشته: ملکور