گلوله سرخ (۳)
..قسمت قبل
✨✨این قسمت از داستان رو تقدیم میکنم به ممد مارمولک که اولین دوستی بود که توی این سایت پیدا کردم، امیدوارم یه روز برسه که دوباره جفتمون سره حال باشیم رفیق✨✨
سباستین بی حوصله به سمت اتاق تحلیل رفت در را گشود و وارد شد سرش را بالا آورد تا اوضاع را به دست بگیرد که جیسون را رو به روی مانیتور دید دروغ است اگر بگویم که خوشحالی کمرنگی در دلش از بابت بهبود حال جیسون شکل نگرفت زیر لبی گفت:
+جی جی؟
جیسون که شنیده بود کمی برگشت , با دیدن سباستین لبخندی زد و گفت:
-آقای دلاین دنبالتون می گشتیم
سباستین با لبخند جلو رفت کنار جیسون ایستاد پاکتی پاستیل از جیب پشت شلوارش بیرون کشید و همانطور که می خورد گفت:
+اره اون یارو خارکسه اومد بهم گفت
جیسون کمی خندید و گفت:
-لوکاس؟ ازتون ناراحت بود.
سباستین همانگونه که پاستیل در دهانش می گذاشت با بی خیالی در تخم چشم های جیسون زل زد و گفت:
+خو به کیرم پسر جون
جیسون لبخندی زد که سباستین پاستیل ها را سمت جیسون گرفت و گفت:
+میخوری؟استواییه.
اگر چه جیسون میخواست تشکر کند و تعارف سباستین را رد کند اما سباستین مانع منعقد شدن کلام او شد و گفت:
+میخوردیم نمیدادم.
این را گفت و کمی جلوتر رفت چند بار دستش را برای جلب کردن توجه تحلیل گر ها به هم کوبید و گفت:
+خب حروم زاده ها کون گشادی بسه باید بریم سراغ کار.
مکثی کرد برگشت به جیسون نگاه کرد و با پوزخندی گفت:
+نگاه کن کار یاد بگیری کونی مونی.
سپس به سمت مانیتور بازگشت و جدی و بلند گفت:
+پیام قاتلمون رو با رنگی که معلوم باشه روی نقشه نمایش بده.
الساعه درخواست سباستین اجابت شد.
سباستین گفت:
ببین اولین گزارش گم شدن از کجای حرف R داده شده.
نتیجه نقطه خالی که در قسمت شمالی جا داشت بود.
سباستین خطاب به جیسون که با کنجکاوی نگاه میکرد گفت:
+هوش مصنوعی سیستم هاتون در چه حد قوین؟ قدرت پردازش شون چقدره؟
جیسون جلوتر آمد به سباستین نزدیک شد و گفت:
-در حدی که بتونن محاسبات مورد نیاز برای سفر در زمان رو بهتون نشون بدن کافیه؟
سباستین با سردی گفت:
+گنده گوزیت تموم شد؟
-فقط جواب سوالتونو دادم قربان.
سباستین با لحنی مسخره که مثلا عصبانی بود گفت:
+انقدر به من نگو قربان خارکسه.
جیسون با لبخند گفت:
-چشم قربان.
سباستین سرش را پایین انداخت و همانطور که هیستریک میخندید زیر لبی گفت:
+ای خارکسه میخوای بری رو مخ من؟ میکنمت صبر کن.
این را گفت و سپس خطاب به تحلیلگر ها گفت:
+از اولین نقطه با ضریب عدد پی یه الگوی مرتبط روی نقطه های هر حرف و یه الگوی مرتبط با دیگر حروف پیدا کن.
چند دقیقه طول کشید تا پردازش درخواست سباستین انجام بشود که یکی از تحلیل گر ها گفت:
-قربان انجامش دادیم دستور بعدیتون چیه؟
+نقطه هایی که روی الگو بودن رو حذف کن.
سریعا نقطه ها حذف شدند سباستین بدون فوت وقت گفت:
+الگو رو برای حروف AوM ادامه بده و اولین نقطه رو مشخص کن و بعدشم نزدیک ترین مکان متروکه و زیر زمینی رو بهشون برام پیدا کنید.
پس از مشخص شدن مکان ها نتیجه همان چیزی بود که در ذهن سباستین نقش بسته بود سباستین دستانش را به هم کوبید و همانطور که میخندید فریاد زد:
+اوه پسر من بهترینم
سپس محکم روی شانه جیسون که با خرسندی مشغول تماشای مانیتور بود کوبید و گفت:
+حال کردی پسر؟
جیسون با خوشحالی گفت:
-البته شما واقعا مایه خرسندی سازمانید.
سباستین سریع جدی شد و گفت:
+پسرخاله نشو اوبی.
مکثی کرد و این بار با جدیت ادامه داد.
+یه گروه ضربت برام آماده کن و بفرستشون تا برن و انباری که نزدیک حرف A هست رو پوشش بدن بگو خودشونو نشون ندن ترجیحا لباس شخصی بفرست خبره ترین ادمات رو توی مخفی شدن بفرست از اسنایپر استفاده نکن اسنایپ یا هرچیزی که دوربین بخواد, خودمم میرم تا حرف U رو پوشش بدم.
جیسون با جدیت گفت:
-مطمئنید که تنها میرید قربان؟
+اره مطمئنم پسر از چی میترسی؟
-معذرت میخوام که میپرسم اما دلیلی داره که حرف U رو انتخاب کردید؟
+قتل قبلیش رو هم توی همین نقطه انتخاب کرده احتمال اینکه بیاد اون سمت بیشتره مخصوصا اینکه اون منطقه رو اخیرا دیده و ذهنیت آماده تری نسبت بهش داره.
-قتل ها ساعت 11 رخ دادن تقریبا هر روز پس چرا از الا باید بریم سراغشون؟
سباستین کلافه گفت:
+اه چقدر تو خنگی جی جی باید شب قبلش برای بررسی وضعیت و آماده کردن محل ارتکاب جرمش بره اونجا دیگه کودن.
جیسون که قانع شده بود چشمی گفت و خواست برود که سباستین بازویش را گرفت و گفت:
+صبر کن جیسون باید یکم باهم صحبت کنیم.
جیسون چشمی گفت و هر دو از اتاق بیرون زدند.
چندی بعد مشغول قدم زدن در حیاط سازمان بودند که سباستین با لحنی آرام و کمی مشکوک گفت:
+برام بگو ببینم میدونی چرا این سازمان تاسیس شده؟
-فکر میکردم بهتون گفته باشن.
+میبینی که نگفتن زبون واز میکنی یا زیر لفظی میخوای؟
-آقای کورمک یکی از نیروهای وزارت اطلاعات بود تا زمانی که متوجه فساد و زد و بند های اون سازمان شد همین باعث شد تا به فکر تاسیس یه سازمان مستقل امنیت ویژه بیفته.
+واقعا که فکر نمیکنی بی هدف و صرفا از روی خیرخواهی همچین کاری کرده باشه؟
-راستش باور نمیکردم اما بعد از این چند سال به نتیجه دیگه ای نرسیدم.
مکثی کرد و با شک پرسید:
-شما چیزی توی ذهنتون دارید؟
سباستین که در افکارش فرو رفته بود با شک گفت:
+روزی که کارلا رو دزدیدن هرچی گشتم کورمک رو به عنوان رئیس سازمان ندیدم.
-بنظرتون طبیعی نیست که سرشون شلوغ باشه؟
+برای استخدام من شخصا اومد اونوقت توی همچین موقعیتی شرکت نکنه؟
جیسون کمی به شک افتاد و گفت:
-منظورتون رو واضح تر میگید؟
+نظارت روی کسایی که سعی میکنن خرابکاری های خودتو درست کنن به موفقیت نزدیک ترت میکنه.
-چون از اهدافشون با خبر میشی.
+و یه قدم ازشون جلو میفتی.
هردو مکث کردند که جیسون ایستاد و سپس با تشویش گفت:
-میخواید بگید رئیس همون قاتله؟
+نه با همچین قطعیتی اما بنا کردن همچین سازمانی و سری نگه داشتنش بدون کمک ممکن نیست و ازون گذشته تو کتم نمیره که فقط از روی خیر خواهی باشه.
-اگر توی این چند ساعت شناخته باشمتون مطمئنم اگر به چیزی فکر میکنید نقشه و راه حلی براش دارید.
+وقتی با قاتل میجنگیدم یه زخم روی کتفش ایجاد کردم اگر کورمک قاتلمون باشه نمیتونه به این سرعت خوب شده باشه.
هردو می دانستند باید چه کنند بنابراین سراسیمه به سمت دفتر کورماک رفتند.
پس از رسیدن به اتاق کورمک, سباستین دیوانه وار شروع به کوبیدن در کرد به طوری که همه نگاه ها به سمت آنها چرخید بنابراین همانطور که سباستین در را میگفت جیسون شروع به متفرق کردن افراد حاضر در صحنه کرد چند لحظه بعد کورمک سراسیمه در را باز کرد و خواست علت را جویا شود که باستین دستش را جلوی دهان پیرمرد گرفت سایرن را روی شکم او گذاشت و داخل اتاق هولش داد.
کورمک دست سباستین را پس زد و و با حرکتی سریع سایرن را از دست او ربود سلاح را غیر مسلح کرد که سباستین دستش را برای کوبیدن مشتی به صورت مرد بالا اورد, کورمک با سرعت و خونسردی مشت سباستین را گرفت و او را به عقب هل داد و با عصبانیت گفت:
-اینجا چه خبره آقای دلاین دارید چیکار میکنید؟
سباستین سمت مرد هجوم برد و او را به سمت میز مدیریتش حل داد و با حرص گفت:
+دارم سعی میکنم کاری که برای انجامش استخدامم کردی رو انجام بدی.
کورمک که متوجه شد صحبت با سباستین بیهودس خطاب به جیسن که مشغول قفل کردن در بود گفت:
-این چه دیوانگیه جیسن؟
جیسون با حفظ احترام گفت:
-فقط بزارید کارش رو انجام بده قربان.
پیرمرد خواست حرفی بزند که سباستین که در این فاصله به پشت پیرمرد رفته بود مشتی به محلی که توسط چاقو روی کتف قاتل زده بود کوبید.
کورمک فریاد بلندی زد و خواست مانع اندو بشود که سباستین بازویش را دور گردن او حلقه کرد و با قدرت هردویشان را روی زمین انداخت و فریاد زد:
+بجمب جیسون به دستاش دستبند بزن.
جیسون به سمت کورمک رفت تا دستور سباستین را اجرا کند که کورمک به زور گفت:
-این …دی…وانگی رو …تموم…کن.جی…
سباستین حلقه دور گردن کورمک را تنگ تر گرد و طوری که جیسون از ضرب صدایش بترسد فریاد زد:
+بجنب منتظر چی هستی؟
جیسون با نگرانی اقدام به قفل کردن دستان پیرمرد به میله های شوفاژ کنار میز کرد سباستین که خیالش راحت شده بود کورمک را رها کرد و خطاب به جیسون گفت:
+کمک کن کت و پیرهنشو دراریم.
کورمک که تاحالا تا این حد بی حرمتی را تجربه نکرده بود با عصبانیت گفت:
-اصلا میفهمید دارید چیکار میکنید دیوانه ها؟
سباستین انگشتش را جلوی پیرمرد گرفت فریاد زد و با عصبانیت گفت:
+خفه شو فسیل متحرک.
علیرغم تقلا های کورمک اما جیسن و سباستین به کمک هم پیرمرد را لخت کردند سباستین نشست و به زحمت پیرمرد را به پشت چرخاند جای زخمی روی کتف مرد بود. دقیقا در همان نقطه ای که سباستین چاقو را داخلش و روی بدن قاتل فرو کرده بود اما جای زخم ناشی از گلوله بود و کهنگیش به چند دهه پیش باز می گشت.
سباستین سرش را پایین انداخت و با نا امیدی زیر لب گفت:
+لعنتی.
کورمک با عصبانیت گفت:
-راضی شدید احمقا؟
سباستین که اعصابش خورد شده بود و آبروریزی زیادی به بار آورده بود سرش را پایین انداخت و بی آنکه حرفی بزند شروع به واز کردن کورمک کرد کورمک در حالی که با خشونت لباسش را از جیسون میگرفت گت:
-این چه دیوانگی بود؟
جیسون خواست حرفی بزند که سباستین گفت:
+داشتم کاری که بهم دادیو انجام میدادم
کورمک به سختی روی مبلی که وسط سالن بود نشست و گفت:
-فکر کردی من قاتلم؟
سباستین رو به روی کورمک نشست سیگاری روشن کرد و گفت:
+دروغه اگر بگم فکر نکردم.
سپس خطاب به جیسون گفت:
+جی جی بهتره تو بری و چیزایی که بهت گفتمو آماده کنی.
جیسون چشمی گفت و رفت .
کورمک با حفظ آرامش خود گفت:
-حالا چیزی دستگیرت شده؟
+تو پلن 1 بودی ولی به گرفتنش نزدیک شدیم
-چجوری؟
+قتلاش الگو دارن الگوشو پیدا کردیم تا قبل ازین که به تو شک کنم قرار بود برم اونجا.
-پس چرا اینجایی؟
+که ازت بپرسم روزی که کلارا گم شد چرا غیب شده بودی؟
کورمک انگار که بهش برخورده باشد گفت:
-لعنت بهت سباستین رفته بودم تا شخصا با پدر مادر کارلا صحبت کنم بیارمشون اینجا و بهشون اطمینان بدم که یکی از بهترینام داره روی پرونده کار میکنه.
+خیلی خب کوری خرم کردی.
کورمک سکوت کرد و سباستین بلند شد تا سراغ کارش برود که پس از اندکی مکث پرسید:
+کورمک؟ چرا این سازمان رو ساختی؟
کورمک با صداقتی که در لحنش بود گفت:
-این جهان به اندازه کافی با ناعدالتی پر شده اگر بتونی کاری بکنی نمیکنی؟
+وقتی نصف بیشتر مزرعه رو آفت گرفته میزارم مزرعه بسوزه.
-این حرفو میزنی اما هممون میدونیم دیواریه که برای پنهان کردن خود واقعیت ساختی.
+من شبیه ادمیم که به خوبی اهمیت بده؟
-شبیه آدمی هستی که بدترا رو حذف میکنه , شاید راهت راه درستی نباشه ولی جفتمون میدونیم کاری که میکنی کاره درستیه یه مزدور بودن برای کسی که پول بیشتری میده راحت تره تا مزدور کسی باشی که میخواد کاره درستو انجام بده حالا هر چقدر اون کار خوب کثیف باشه.
سباستین که به فکر فرو رفته بود. انگار که کم کم حاضر پیدا کردن خود واقعیه پنهان شده اش بود با صدای آرامی که بیشتر به نجوا میمانست گفت:
+بابت اتفاقی که افتاد متاسفم کورمک.
-نباش نشون دادی که حاضر اجرای عدالت هستی حتی اگر اون عدالت گریبان نزدیکانت رو گرفته باشه.
سباستین سرش را به معنی خدانگهدار تکان داد و بی آنکه حرف اضافه ای بزند از اتاق بیرون رفت, در راه تماما به صحبت های کورمک فکر کرد شاید واقعا نیاز بود به پتوس اجازه بدهد تا روانش را کنکاش کند پس از رسیدن به اتاق تجهیزات بی آنکه مانند همیشه شروع به بذله گویی کند تنها یک جلیقه ضد گلوله برداشت و به سمت اتاق پتوس به راه افتاد پس از رسیدن در زد و وقتی که( بفرمایید) دختر را شنید وارد شد و همچو بچه ای که توپش پاره شده باشد با لبخندی دردناک و صدایی آرام بی آنکه شوخی کند گفت:
+دارم میرم سراغش پتوس.
قلب پتوس از این بی حالی و ناراحتی سباستین به درد آمد آماده نبود که شخص محبوبش را اینگونه بی حال ببیند از پشت میزش بلند شد به سمت سباستین که داخل شده بود رفت و سر پسر را در آغوش کشید و با ضربه دستش در را بست.
سباستین زانو زده بود حرفی نمیزد.
پتوس با محبت و آرامش گفت:
*چی شده عزیزم؟
این را گفت و شروع به نوازش موهای نسبتا بلند و خوش حالت سباستین کرد.
سباستین اما جوابی نداد, پتوس می دانست نباید او را مجبور به سخن گفتن بکند پس با صبر و حوصله به نوازش و حمایت سباستین ادامه داد.
بوی بدن و عطر خنک پتوس حال سباستین را خوب میکرد سالها بود اینگونه آرامش نداشت و اینگونه گرمای آغوش را حس نکرده بود سالها بود که بار زندگیش را تنهایی به دوش میکشید سالها بود که خود را پشت گارد آهنینی که برای محافظت از خود ساخته بود پنهان کرده بود.
همان لحظه تصمیمش را گرفت پتوس حالش را خوب میکرد سرش را از آغوش دختر که با لبخند قاطی با نگرانی در چشمان پسر نگاه می کرد بیرون آورد و به آن زل زد و با آرامشی که از غم ناشی میشد گفت:
+وقتی برگشتم میزارم بری داخل ذهنم.
پتوس با نگرانی گفت:
*کجا میخوای بری؟
سباستین خودش را جمع کرد و با لحن طنزی که برای پوشاندن حال خرابش بود گفت:
+دارم میرم سراغ پدوفیله دوست داشتنیمون.
پتوس اگرچه می دانست این شوخی سباس از کجا نشات می گیرد با لبخند گفت:
*منتظرت و نگرانتم.
سباستین با لبخند و همانطور که عقب عقب از در خارج میشد گفت:
+بیخیال یه بار از زیر کیر اژدها در اومدم این که یه کرم کوچیکه.
بیرون رفت و با مکثی گفت:
+راستی پتوس اینبارم دعای خیرتو نیاز دارم.
پتوس با لبخند گفت:
*همیشه داریش.
سباستین با شادی کمرنگی به سمت حیاط سازمان رفت ون مشکی به همراه جوخه مورد نیاز سباستین جلوی در خروج آماده بودند سباستین جلو رفت به فرمانده جوخه دست داد و گفت:
+نیاز نیست چیزی رو گوشزد کنم؟
-خیر قربان آماده و تفهیمیم.
سباستین سرش را به نشانه مثبت تکان داد و گفت:
+قاتل تعلیم دیده ارتشه دست کمش نگیرید.
فرمانده چشمی گفت, سباستین سرش را به نشانه تایید تکان داد عینک دودی گردش را به چشم زد و سوار موتور سیکلتش که از زمان آوردن کلارا دم در پارک بود شد و به سمت بخشی که باید پوشش می داد رفت, جوخه آلفا زودتر به محل رسیده بودند گزارش شان را به سباستین داده بودند و سباستین نیز دستور داد کاری نکند تا زمانی که خودش برسد.
چند دقیقه بعد سباستین به امارت متروکه ای رسید که در زمین خالی واقع شده بود چمن های اطراف خانه سوخته بودند و چوب های
شیروانی عمارت تک و توک خورد و موریانه زده بودند سباستین از طریق هندزفری داخل گوشش خطاب به فرمانده گفت:
+توی موقعیتین؟
-بله قربان.
+زیر زمینه یا عمارت؟
-بیشتر شبیه یه سولس قربان.
+با احتیاط وارد بشید احتمالا پر از تله و بمبه پس با دقت وارد بشید و هر لحظه منتظر یه اتفاق باشید اینبار خیلی حواسش جمعه انتظار حضورمونو میکشه.
-چشم قربان حواسمون هست.
+احتمالا وارد بشید ارتباطمون قطع میشه حواستون رو جمع کنید.
این را گفت و پس از مسلح کردن سایرن با آرامش وارد ساختمان شد چند قدم از ورودش نگذشته بود که ناگهان صدای زنگ تلفنی
به گوش رسید سباستین که از حضور قاتل تا حدودی مطمئن شده بود با احتیاط به سمت صدای تلفن رفت صدا او را به سمت اتاقی در جنوب عمارت و بالای پله ها کشاند سباستین ابتدا از سوراخ در داخل را تماشا کرد کسی نبود پس آرام وارد شد .
تنها یک میز داخل اتاق وجود داشت بوی نم و کهنگی زیادی به مشام می رسید نور خورشید از لا به لای پنجره غبار گرفته داخل میشدند روی میز یک تلفن قدیمی وجود داشت و روی در و دیوار اتاق پر از لکه و گرد و خاک بود کناره تلفن کاغذی چسبانده شده بود که رویش نوشته بود (جواب تلفن رو بده سباستین)
احساس سباستین او را از این کار منع می کرد اما شجاعتش او را به برداشتن تلفن سوق میداد, در نهایت سباستین با اکراه تلفن را برداشت.
صدایی مرموز و خش دار بشاشی گفت:
^حالت چطوره سباستین؟ خوشحال شدم که اومدی.
صدا برای سباستین آشنا بود اما نمی دانست این صدا را کجا شنیده بنابراین با لحنی که ملغمه ای از عصبانیت و گیجی بود گفت:
+چطور فهمیدی من میام؟
^خب دروغه اگر بگم حدس زدم.
+جراتشو نداشتی باهام رو به رو بشی؟
قاتل خندید سرفه اعصاب خورد کنی کرد و گفت:
^اوه سباستین عاشق این ساده لوح بودنتم.
+قدرت مشتم دو برابره اونه میخوای امتحانش کنی؟
^مطمئنی که قراره بهم بخوره؟
+مطمئن میشم که میره تو کونت خارکسه.
قاتل اینبار بلند خندید و گفت:
^اوه پسر هیچوقت عوض نمیشی مگه نه؟ هرچقدرم که سعی کنی خشن به نظر برسی بازم اخر سر همون پسره ترسویی که وقتی به جوخش خیانت شد سعی کرد پشت جسارت قایم بشه.
سباستین جا خورد قاتل او را میشناخت آشنایی آن دو قدیمی تر از روز ملاقاتشان در زیر زمین بود هیچکس از اتفاقاتی که برایش افتاده بود با خبر نبود و هیچ جایی نیز ثبت نشده بود که بتوان آن را فهمید.
سبدستین با خشم روی میز کوبید و فریاد زد:
+بیا اینجا تا جرت بدم حرومیه مادر پلنگ
قاتل خندید و گفت:
^شاید به اون روزم رسیدیم سباس عجول نباش.
مکثی کرد و ادامه داد:
^ازم پرسیدی چجوری فهمیدم که میایی ازت انتظار بیشتری داشتم از توی قدیمی نه اما از نسخه ای که سعی داری اداشو در بیاری انتظار بیشتری داشتم , توی هر دوتا محل دوربین کار گذاشته بودم هر کدومو انتخاب میکردی اینجوری توی دامم میفتادی.
سباستین خشمگین و نگران بود و زیر لبی حرامزاده ای نثار مرد کرد که قاتل ادامه داد:
^متاسفم که اینو میگم ولی به نظرم باید ادبت میکردم که سعی نکنی لقمه بزرگ تر از دهنت ورداری وقتی تلفن رو جواب دادی 30 تا بمب رو فعال کردی که وقتی قطع کنم میترکن فکر کنم این بار هم از اشتباهاتت درس نگرفتی و شاهد از دست رفتن بقیه ای پسر.
سباستین که از روی خشم اشک می ریخت از ته دل فریاد زد:
+حرومزاده ی لعنتی
قاتل خندید و گفت:
^کارایی دارم که باید بهشون برسم بعد از قطع کردنم 10 ثانیه وقت داری تا جوختو نجات بدی این وقت رو برات میزارم تا حقیرانه تلاش کردنت و زجه زدنت رو ببینم تا ببینم چجوری توی سعی کردنت ناکام میمونی پسر.
این را گفت و علارغم فریاد های سباستین که او را از قطع کردن منع میکرد قطع کرد.
سباستین شروع به فریاد زدن کرد و با تمام توان به سمت در دوید, فریاد میزد:
+فرمانده؟
فرمانده؟؟؟؟
+لعنتیه حروم زادهه.
هنگامی که به در رسید خود را بیرون پرتاب کرد و بیرون افتادنش همزمان شد با صدای انفجار مهیبی , تمام جوخه آتش گرفته بودند و صدای فریادشان داخل گوش سباستین میپیچید. صدای سوختن افراد سباستین را به گذشته برده بود در حدی که زانو زد و چند دقیقه ساکت ماند بی حرکت به نقطه ای زل زد و زیر لبی گفت:
+متاسفم
+متاسفم که نتونستم نجاتتون بدم.
قطره اشکی از چشمان پسر لغزید این تجربه یاداور خاطرات خوبی برایش نبود, صدای پتوس جایگزین صدای سوختن افراد شد , پتوس با آرامش برای بهبود حال سباستین گفت:
*فقط برگرد و بزار صحبت کنیم.
+شکست خوردم پتوس
*میدونم فقط بیا اینجا
+شکست خوردم
*میدو…
سباستین گوشی را از گوشش بیرون کشید و در حال خود فرو رفت چند ساعت بعد بالاخره خودش را جمع و جور کرد بلند شد و پیاده
شروع به راه رفتن کرد چند ساعتی در راه بود تا بالاخره به زمین زراعی سرسبزی رسید کلبه ای چوبی وسط زمین بود از همان کلبه های کلاسیک و حال خوب کن صدای پرندگان بوی چمن و نسیم خنکی که می وزید دست به دست هم داده بودند تا از ان فضا فضایی آرامش بخش بسازند.
سباستین جلو رفت و در کلبه را کوبید که صدایی آرام گفت:
#کیه؟
+یه دوست قدیمی.
مرد در را باز کرد که سباستین ادامه داد:
+برای یه دوست قدیمی وقت داری؟
مرد با خوشحالی آغوشش را باز کرد و دو دوست پس از چند سال یکدیگر را در آغوش کشیدند. سپس گفت:
#خوشحالم که اومدی سباستین بیا تو.
این را گفت و سباستین را به داخل راهنمایی کرد, سباستین با آرامی گفت:
+ممنونم مکسیموس.
این را گفت و داخل شد.
داخل کلبه صمیمی و ساده بود شاید 90 متری میشد و یک اتاق کوچک در انتهای آن قرار داشت در کلبه المان های یک خانه
امریکایی را میشد دید. چند کاناپه چرمی چند نشان شجاعت که روی دیوار قاب شده بودند یک تلویزیون کوچک که رو به روی اشپزنه خانه کوچکی قرار داشت یک لامپ کوچک و چند جعبه سبزیجات که مشخص بود از محصولات مزرعه است.
مکسیموس از دوستان قدیمی سباستین بود آن دو زمانی را با هم در ارتش خدمت کرده بودند و بعد ها مکسیموس خود را از جوخه جدا کرده بود و بخاطر آسیب هایی که دیده بود زندگی ساده و آرامی در پیش گرفته بود.
سباستین به تعارف مکسیموس روی یکی از صندلی ها نشست و خود مکسیموس نیز به آشپزخانه رفت و با دو لیوان نوشیدنی بازگشت یکی را به سباستین داد سپس جلوی او نشست و گفت:
#حالت چطوره سباس؟
سباستین جرعه ای از نوشیدنی اش را خورد و همانطور که از محتویات لیوانش ناراضی بود گفت:
+خوب نیستم مکس اصلا خوب نیستم.
#برگشتی به کار؟
سباستین همانطور که با حالتی ناراضی به لیوانش نگاه میکرد گفت:
+توی این خونه جز این نوشیدنی گیاهیت که مزه خاک مرده میده چیزی نداری؟ ویسکی عرقی چیزی؟
مکس با لحنی صمیمی گفت:
#متاسفم سباس.
سباستین لیوانش را روی زمین گذاشت و گفت:
+مشکلی نداره رفیق درمورد سوالت نمیشه گفت برگشتم اما مثل قبلم نیستم یه مزدور شدم.
مکسیموس جرعه ای از دمنوشش را خورد و گفت:
#خودت راضی هستی؟
+راضی بودم تا اینکه به یه مشکل برخوردم.
#انتظار چه کمکی ازم داری؟
سباستین سرش را پایین انداخت و گفت:
+نمیدونم مکس نمیدونم.
#شاید بهتره با گفتنه مشکلت شروع کنیم.
+با یکی سرشاخ شدم ادم بدیه.
#خب؟
+منو میشناسه مکس میدونه من کیم
#انقدر برات ترسناکه که شناخته بشی؟
+برام ترسناکه چون از گذشتم با خبره از گذشتمون.
#نقطه ضعفت گذشتته؟
سباستین کلافه گفت:
+مکس بس کن خودتو به اون راه نزن جفتمون میدونیم چی باعث شد اینطوری بشیم من یه مزدور شدم تو اومدی و ترک دنیا کردی.
مکسیموس بلند شد لیوان سباستین را گرفت و به سمت اشپزخانه رفت و همانطور که لیوان ها را در سینک می گذشت گفت:
#تاثیر گذشته روی الانمون رو می پذیرم اما تاثیرش روی کارت نه.
+میدونه من کیم از وقتی باهاش روبرو شدم نقشش رو طوری طراحی میکنه که دوباره اون خاطرات رو برام زنده کنه.
#این اذیتت میکنه؟
+متوجه نیستی مکس؟ میدونه چطوری بهم ضربه بزنه.
#خب توم میتونی پیش بینیش کنی مگه نه؟
سباستین به فکر فرو رفت تا الان اینگونه به جریان نگاه نکرده بود اما انقدر از گذشته اش می ترسید و از تجربه دوباره ضربه هایی که خورده بود هراس داشت که نمیتوانست دوباره با قاتل روبرو شود خودش را باخته بود و انگار صحبت با رفیق قدیمیش کارساز نبود و نمی توانست راهی پیدا کند.
بلند شد که برود که مکسیموس گفت:
#به نتیجه ای رسیدی؟
سباستین که سرش پایین بود با صدایی گرفته گفت:
+نه مطمئن نیستم.
مکسیموس جلو رفت دستش را روی شانه سباستین گذاشت و با دلسوزی گفت:
#متوجه ترست میشم ترس باعث شد اینجا بیام و زندگیمو با گل و گیاه و حیوونا ادامه بدم. اما اون پسری رو یادم میاد که با اینکه اولین بارش بود میدون جنگ رو میدید توی بدترین حالت و وقتی خیانت رو تجربه کرد وقتی روی سرشون بمب ها فرود میومدن و افراد و خانواده های زیادی رو از دست داد فرمانده ای جوخش رو به دست گرفت و بازمونده هارو نجات داد.
من پسری رو یادمه که نا امید نشد پسری که به ترسش غلبه کرد پسری که از الانه تو خیلی ضعیف تر بود.
میخوایی نا امیدش کنی سباستین؟
اشک در چشمان سباستین حلقه زده بود سرش را پایین انداخته بود و صحبت نمیکرد, مکسیموس ادامه داد:
#تنها کمکی که میتونم بهت بکنم اینه که اگر میخوای بتونی زندگی کنی اگر میخواهی ازین کابوسا رهایی پیدا کنی باید با ترسات رو به رو بشی رو به رو شدن با اونا سخت تر از کاری که اونروز کردی نیست. اگر میخوایی زندگی بقیه رو نجات بدی اول زندگی خودت رو نجات بده.
سباستین سرش را بالا آورد و در چشمان مکسیموس زل زد چشمانش سرخ و تر شده بودند لبخندی تصنعی زد و گفت:
+ممنون مکس بازم بهم کمک کردی حق با توئه میدونم باید چیکار کنم . ممنون برادر.
مکسیموس لبخند زد و سرش را به نشانه مثبت تکان داد سباستین خواست برود که مکسیموس او را متوقف کرد هفت تیری را از شلوارش بیرون کشید و سمت سباستین گرفت و گفت:
#این هفت تیر رو یادته سباس؟ همون هفت تیریه که اون روز توی جنگ باهاش جونمو نجات دادی. یه گلولش مونده از اون موقع کناره خودم نگهش داشتم حتی موقع خوابم از خودم جداش نکردم و مطمئن بودم که یه روزی باید ازش استفاده کنم شاید امروز اون روزه بگیرش و با اون یه گلوله بزرگترین کابوستو تموم کن.
سباستین لبخند زد هفت تیر را گرفت و و گفت:
+آخرین گلوله مگه نه؟
ماکسیموس با آرامی گفت:
#آخرین گلوله رفیق.
سباستین دوست قدیمیش را در آغوش کشید و پس از مدتی از او خداحافظی کرد و به سمت سازمان حرکت کرد مصمم بود و
می دانست که باید چه کار کند اکنون وقت آن بود که به پتوس اجازه بدهد تا وارد مغزش شود. اکنون وقت آن بود که این کابوس را یکبار برای همیشه تمام کند.
چند ساعتی گذشت و پس از رسیدن و ورود به سازمان یکراست و بدون فوت وقت به سمت دفتر پتوس رفت در زد و وقتی جواب مثبت پتوس را شنید وارد شد. پتوس با دیدن سباستین و انگار که از نگرانی درامده و خیالش راحت شده باشد به سمت او رفت صورت سباستین را در دست گرفت و شروع به بوسیدن گونه های او کرد چند ثانیه بعد با نگرانی گفت:
*کجا بودی سباس؟ نگرانت بودم فکر کردم بلایی سرت اومده باشه عشق من
سباستین نگاه خسته در چشم های دختر کرد و با لحنی خسته گفت:
+شکست خوردم پتوس
پتوس دستش را روی گرده سباستین گذاشت و به او در نشستن کمک کرد کنارش نشست دستش را گرفت و گفت:
*داشتی منم سکته میدادی خیلی نگرانت شدم سباس خداروشکر که حالت خوبه عزیزم.
+حالم خوب نیست
*میخوای در موردش صحبت کنیم؟
سباستین دست پتوس را نوازش کرد بالا آورد و بوسه ای روی ان نشاند و گفت:
+میخوام بزارم بری داخل ذهنم.
پتوس که انگار جا خورده باشد با نگرانی گفت:
*مطمئنی سباستین؟
+اره لطفا کمک کن.
این را ملتمسانه گفت و پتوس که از این حالت سباستین میترسید با نگرانی بیشتری گفت:
*میدونی که مجبور نیستی فقط بزار کمکت کنم با قضیه جوخه آلفا کنار بیایی
سباستین بغضش را با لبخندی پوشاند و گفت:
+ریشه این درخت عذاب رو قطع کن پتوس ازت خواهش میکنم.
نوشته: ملکور
ادامه…