گمشده (۱)
سلام خدمت دوستان شهوانی
درباره نویسنده:(اسم من بی اسم هست و از بچگی نویسندگی میکردم تا الان و سبک تخصصی من طنزه و این اولین داستانیه که مینویسم که البته طنز نیست ولی به نظر خودم کار قوی ساختم)
این رمان یک کار عاشقانه هست که بعد از آزمون و خطا های فراوان بالاخره اون چیزی که میخواستم دراومد ولی هنوز جای تغییر داره و در ۷ قسمت ادامه داره و امیدوارم که شما لذت ببرید
(قسمت اول بدون اتفاق سکسی هست)
×روایت متین××
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم اولش فکر کردم سمیرا باشه و تو ذهنم گفتم:این جنده بهتره حرف درست حسابی داشته باشه تا بردارم. ولی وقتی اسمو دیدم دیگه هیچ رغبتی برای جواب دادن نداشتم، برادرم مهدی بود که مطمئن بودم ازم کمک میخواد.
حقیقتش شنیدن صداش عذابم میداد اونم وقتی تو خماری بعد الکل بودم چون هیچ وقت با من روراست نیست و منم سعی میکنم ازش فاصله بگیرم.
به هرحال گوشی رو سایلنت کردم و رفتم حمام و مثل همیشه یه چهارپایه زیر دوش گذاشتم و نشستم واقعا وقتی توی افکارم غرق میشم دیگه همه چیز از دستم در میره بعد حدود نیم ساعت از حموم زدم بیرون موهامو خشک کردم و یه لباس معمولی پوشیدم و زدم بیرون.دیگه تحمل اون خونه رو نداشتم دلم میخواست گم شم و دیگه هیچکس پیدام نکنه. مستقیم رفتم کلینیک روانپزشک که منشیش زهرا تا منو دید یه لبخند زد و گفت:فکر کردم دیگه نمیای
-خودمم همین فکرو کردم.
+بشین تا خانم سرش خلوت شه
رو مبل راحتی نشستم و به سقف نگاه میکردم دکور اونجا از ۴ سال پیش که برای اولین بار اومدم تغییر چندانی نکرده بود.یادمه موقعی که اولین بار اومدم وضعیتم خیلی فرق میکرد با بوی الکل اومده بودم توی کلینیک و مست و پاتیل وقت گرفتم و زهرا تا حالمو دید ازم پرسید:آقا حالتون خوبه؟
-نه،فقط کمک میخوام
منشی منو جلو جلو فرستاد داخل که تا خانم دکتر منو دید تعجب کرد چون مشخص بود حالم خرابه ولی هرجوری بود بهش اطمینان دادم که حالم جسمیم خوبه ولی دارم از هم میپاشم
دکتر اول چند تا سوال راجب سن و وضعیت زندگیم کرد که زیاد غافلگیر کننده نبود ولی سوال بعدی بدجور منو سوزوند
پرسید:چه کاری خوشحالت میکنه
گفتم:خوشحال؟؟
-آره دیگه سوالم واضحه سرگرمیت چیه
+(سکوت)
-چیزیو میخوای بگی ولی نمیتونی؟
+من…من کاری کردم که نمیتونم بگم
-چی؟چکاری؟
+من یه حیوونو قصابی کردم
-خب…این سرگرمی توئه؟
+فقط ۲ بار اینکارو کردم و هر دوبار خوشم اومد انگار هیچوقت تا حالا همچین هیجانی نداشتم
دکتر تو سکوت روی یه برگه یک سری آزمایش نوشت و بهم داد و گفت اینو ببر فلان جا و جوابشونو برام بیار ولی الان بخاطر وضعیتت نرو بزار برا فردا گفتم:به نظرت مشکلی دارم؟؟
-تا جواب آزمایشات نیاد نمیتونم بهت جواب بدم
با یه تشکر رفتم بیرون
با صدای منشی از خاطراتم اومدم بیرون زهرا گفت:متین خانم دکتر منتظره
رفتم تو اتاق و درو بستم دکتر گفت: متین شاهی،چه عجب اینورا دفعه قبل خداحافظی سنگینی کردی
گفتم:میدونم اما دوباره کنترلم رو از دست دادم و تمام علامت ها برگشت
-خب این مشکل بزرگیه اما چی باعث شد که دوباره کنترلت رو از دست بدی؟
+ماجرا مال دیروزه:
دیروز صبح که از خواب پاشدم مثل همیشه ورزش کردم و یه صبحونه خوردم که یه دفعه سمیرا دوست دخترم بهم زنگ زد و گفت که میخواد همو ببینیم.من از سارینا خوشم میاد دختر خوبیه بامزه ست ولی یه مشکلی هست اونم اینه که اون منو بخاطر پول و ثروتم میخواد و خودشم بارها اینو بهم گفته ولی من با اینکه این قضیه رو میدونم برام مهم نیست چون تا وقتی که یه همدم داشته باشم دیگه پول برام مهم نیست پس قرار ناهار رو باهاش اوکی کردم و یه جای شیک قرار گذاشتیم نمیدونستم چیکارم داشت ولی مطمئنم بازم یه خواسته دیگه داشت.
وقتی اومد تو رستوران خیلی خوشگل شده بود و وقتی نشست سه سلام و احوالپرسی با هم کردیم و من بحثو باز کردم
-خب چیکارم داشتی؟
+میگم بت فعلا سفارش بده
-حوصله ندارم تازه صبحونه خوردم
+پس چرا گفتی بیایم رستوران میرفتیم کافه
-سمیرا یکی به دو نکن بگو چیکار داری؟
+امشب سهیل و بقیه رو راضی کردم بریم یه پارتی
-کجا؟
+همون سوله قدیمیه دیگه
-وای حوصله اونجا رو دیگه ندارم بعدشم میدونی که تو ترکم
+این چه ترکیه که بعد ۳ سال هنوز تموم نشده؟
-تموم نشده دیگه پارتی کنسله من نمیام
+اصن چرا تو امروز اینطوری شدی؟؟باز با مهدی دعوا…
پریدم وسط حرفش گفتم:نه نکردم اصن نمیخوام صداشو بشنوم
+پس مشکل چیه؟؟
-مشکل اینه که ما دیگه ۲۲ سالمون نیست که هر شب بریم پارتی مست کنیم بریم خونه و سکس کنیم تا صبح.کی میخوای تموم کنی این بازیا رو؟
+اها پس مشکل منم آره؟
-اگه بخوام روراست باشم آره
+خیلی خب میرم که یه مشکل از زندگیت حذف شه
-برو اونوقت ببینم که هرروز میبرتت خرید
+فکر کردی مرد مثل تو قحطیه؟؟
-جنده خیابونیم مثل تو زیاده به سلامت
کیفشو برداشتو آب معدنی شو پاشید تو صورتم و رفت خیلی عصبانی شدم ولی خودمو کنترل کردم. پاشدم و از رستوران رفتم بیرون و به نیما رفیق ۲۰ ساله خودم زنگ زدم،جواب داد:الو
-سلام رفیق خودم
+سلام متین خوبی؟
-مرسی تو خوبی؟
+بگی نگی بد نیستم
-میگم وقتت آزاده بریم بیرون؟
+نه والا امروز مهدی زنگ زد گفت بیا دفتر یه کار برات دارم
-مگه هنوز هم باهاش میپلکی؟
+نه زیاد اینم از رو بیکاری قبول کردم الانم دارم میرم اونجا
-باشه بهش سلام منو برسون
+مطمئنی؟؟
-آره هرچی نباشه برادرمه
(تو دلم گفتم کیرم تو برادر چون میدونستم اسمم بیاد مهدی دیوونه میشه)
+اوکی کاری نداری
-نه قربونت خدافظ
دیگه واقعا هیچ دل و رمقی نداشتم دوباره اون حس گم شدن اومد سراغم ولی دلم میخواست یکی پیدام کنه خواست سوییچ از جیب پشتیم بردارم دیدم دستم خورد به دست یکی اما اون یکی مرد نبود ظرافت دستاش بی نظیر بود دستش یخ بود انگشتاش کشیده بود ولی این دست کی بود؟؟
××روایت ترانه××
سرم گیج میرفت تو بیمارستانی که قرار بود یه روز دکترش بشم یتیم شدم. تو یک روز هم مادر و هم برادرم رو از دست دادم داشتم گریه میکردم که ناپدریم دست گذاشت رو شونم.بله مادرم بعد از فوت بابام وقتی من ۴ سالم و برادرم ۹ سالش بود با یه آشغال بچه باز ازدواج کرد که بعد اومدنش یک روز تو اون خونه آرامش نداشتیم اون با اومدنش تمام احساساتی که یه پدر میتونه به بچش بده رو نادیده گرفت و بجاش چهره تاریک خودشو رو کرد اون اوایل با قول اسباب بازی بهم میگفت بیا باهم دکتر بازی کنیم و من هم خام میشدم و میرفتم پیشش و اون از کون بهم تجاوز میکرد حتی یاداوریش حالمو بهم میزنه حتی چند بار خودکشی کردم تا به همه بفهمونم اون آدم شیطان صفت با من چیکار کرده اما هر دو بار متاسفانه زنده موندم و اون به بهونه اینکه من بخاطر یه پسر دیگه اینکارو کردم منو می گرفت زیر مشت و لگد و حتی بعد از خودکشی دوم نزاشت برم دانشگاه با اینکه دانشگاه دولتی تهران در اومده بودم به بهونه اینکه پسر خواهرش میخواد بیاد خواستگاریم که ایندفعه دیگه تحمل نکردم و گفتم اگه اینکارو کنی نه تنها عروسیمو نمیبینین بلکه جسدمم نمیبینین.حالا که فکر میکنم زندگی با ارزشی نداشتم که بخوام حتی یاداوریش کنم. دستشو از رو شونم کنار زدم و با بغض گفتم همش تقصیر توعه گفت:چی؟
داد زدم همش تقصیر توعه تو بودی که گفتی طاها و مامان برن مشهد که خونه خالی شه و بتونی زن صیغه ای تو بیاری منم شانس اوردم از خونه رفتم بیرون وگرنه معلوم نیست چه بلایی سرم میاوردی
آروم گفت:عزیزم گفتم که متاسفم اون داستان مال ۲۰ سال پیشه
جیغ کشیدم:به من نگو عزیزم غلط کردی،بیجا کردی بیست سال پیش بهم تجاوز کردی تا دوماه پیش هم میخواستی به زور شوهرم بدی به یه الدنگ مفنگی
عصبانی شد و گفت:اصن خوب کردم مادر جندت اومد خودشو بهم انداخت که خرج توئه توله سگو و اون داداش کونیت کنم
زدم تو صورتش جوری که چسبید به دیوار و عصبانی گفتم یکبار دیگه به مادرم توهین کنی هرچی دیدی ازچشم خودت دیدی که تا خواست دست روم بلند کنه حراست به دادم رسید و اونو از اونجا برد
بعد از تکمیل یکسری برگه فهمیدم باید پول بدم تا جنازه مادر و برادرم رو تحویل بدن تازه باید به فکر قبر هم باشم و این برای کسی مثل من که به زور اون نکبت بهم پول تو جیبی میداد کار سختی بود. بی شرف حتی نزاشت کار کنم تا پول دستم بیاد
از بیمارستان زدم بیرون و تو خیابون سرگردون بودم که شب شد و فهمیدم دیگه نمیکشم روی یه ایستگاه اتوبوس نشستم و همونجا خوابم برد و صبح با صدای نگهبان پارک بیدار شدم که گفت:خانم،خانم
جواب دادم:بله
گفت:خانم شما از دیشب اینجا خوابت برده خدا شاهده از وقتی دیدم خوابی ها نذاشتم کسی دست بهت بزنه
گفتم:ممنون آقا لطف کردید
گفت:خانم یه چیزی بگم ناراحت نمیشید؟
گفتم:نه بفرمایید
گفت:خانم ما اینجا کارگریم اگر زبونم لال کارفرما شما رو ببینه برای ما شر میشه لطفا دیگه اینجا خوابید ببخشینا
گفتم:نه خواهش میکنم چشم دیگه تکرار نمیشه
گوشیمو در آوردم دیدم خود بیشرفش پیام گذاشته«توله سگ ولگرد تن لشتو بیار خونه تا ادبت کنم»براش نوشتم«دعا کن نبینمت وگرنه یه بلایی سرت میارم که به گوه خوردن بیوفتی»بعد اروم بلند شدم و راه افتادم سمت محله های بالا گفتم شاید بتونم با یه گدایی چیزی یکم پول جمع کنم بتونم به غذایی بخورم که نیم ساعت بعد دیدم یه بنز لوکس جلو در یه رستوران شیک پارک کرده و یه خانوم عصبانی با کلی آرایش و بزک دوزک اومد بیرون حدود ۲ دقیقه بعد هم یه آقای خوشتیپ و چهارشونه اومد بیرون و تلفنشو برداشت و حدود ۲ دقیقه تلفن صحبت کرد. موقع صحبتش گفتم برم نزدیک شاید یه چیزی بتونم ازش گدایی کنم که دیدم کیف پولش نصفه از جیب پشتی شلوارش بیرونه فرصت رو غنیمت شمردم و گفتم اگه بتونم یه پول تپل ازش بگیرم شاید حتی بتونم پول جنازه مامان و طاها رو جور کنم. سریع از پشتش رد شدم تا دستمو دراز کردم دیدم دستشو گذاشت رو دستم منم رنگم مثل گچ پرید و خشک شدم باهاش چشم تو چشم شدم،چشماش سبز بود و یکم ته ریش داشت با موهای بلند دم اسبی و کیف پولو با تمام زورم کشیدم و فرار کردم اونم افتاد دنبالم رفتم تو یه کوچه دیدم بن بسته تا اومدم برگردم دیدم پسره اومد تو کوچه اولش التماسش کردم و افتادم به پاش گفتم یتیمم و دو روزه چیزی نخوردم که دیدم مرده اومد جلوم نشست سرمو بلند کرد تو چشام نگاه کرد و یه لبخند ناراحت زد کیف پولشو برداشت و هرچی توش پول بود بهم داد و گفت:من بخاطر کیف پول دنبالت نکردم برات یه پیشنهاد دارم
گفتم: چه پیشنهادی؟
گفت: سوار ماشین شو تا بهت بگم
منم دیدم اگه بمونم هیچی گیرم نمیاد سوار ماشینش شدم و به خودم قول دادم اگه بهم پیشنهاد سکس داد پیاده شم. سوار شدم و بهم گفت: میخوای با یه شب کار ۱۰۰ میلیون در بیاری؟
گفتم:چه کاری باشه
گفت:کار بدی نیست
گفتم:ببین اقا ممنون که ولم کردی و بهم پول دادی دستتم درد نکنه اما اگه فکر بدی تو سرت داری و برا امشب نقشه کشیدی بیا این پولت مارو بخیر شمارو به سلامت
چشماش گرد شد و با تعجب گفت:اسمت چیه؟
دروغی گفتم:تینا
گفت:اسم قشنگیه،ببین تینا خانم من نه برا امشب نقشه دارم نه فکر بدی دارم من فقط ۲ ساعت ازت کمک میخوام
گفتم: چه کمکی؟
گفت:قراره ۲ ساعت نقش نامزدمو بازی کنی
خندیدم و گفتم:مگه فیلم های دوزاری ایرانیه که به یه دختر میگی بیا نقش زنمو بازی کن
جدی گفت:شوخی نمیکنم ۲ ساعت نقش بازی کن ۱۰۰ میلیون بگیر
دیدم دوباره پیام اومده برام گوشیمو دراوردم دیدم ناپدریم نوشته:میای اینجا یا بیام با چک و لگد بیارمت؟
گفتم: قبوله فقط یه شرط
گفت:چه شرطی
گفتم:به روح مادرم که دیروز از دستش دادم اگه فکر بدی داشته باشی یا من تورو میکشم یا تو منو
گفت:قسم میخورم که هیچ نقشه ای برای تو ندارم
گفتم:من رخت و لباس درست حسابی ندارم ها
گفت:اونو میریم خرید
××روایت متین××
برگشتم و تو چشاش نگاه کردم چشمای مظلومی داشت و زیر چشماش گود افتاده بود که یهو کیف پولمو کشید و فرار کرد منم افتادم دنبالش حتی یه لحظه هم به کیف پول فکر نکردم فقط می خواستم یبار دیگه صورتش رو ببینم که دیدم پیچید توی کوچه بن بست بالاخره گیرش آوردم اومد مستقیم افتاد جلو پام و به گریه افتاد و قسم میخورد به خدا یتیمم دو روزه چیزی نخوردم که نشستیم رو به روش صورتشو اوردم بالا که دیدم حتی با وجود گریه کردنش بازم جذابه منم همون لحظه یه فکر عالی از ذهنم رد شد که میتونستم حال سمیرا رو بگیرم تا دوباره بیاد سمتم
بهش هرچی پول تو کیف پولم داشتم دادم و یه پیشنهاد بهش دادم که گفتم با ۲ ساعت کار ۱۰۰ میلیون بگیر اولش یکم فکر کرد و دنبالم اومد تو ماشین برام تعجب آور بود چون هیچ نگاهی به آپشنای ماشین نکرد و فقط به من نگاه میکرد و منتظر حرف بعدیم بود که یه دفعه گفت:اگه فکر بدی داری من میرم و پولتم بهت میدم.
تخم کرده بودم چون تو این ۴ سال هیچکس اینجوری باهام صحبت نکرده بود اما ازش خوشم اومد چون وقتی جلو من ایستاد جلو بقیه حتما حرفی برا زدن داره پس خیالم راحت شد که کارو درمیاره جریانو براش توضیح دادم اولش فکر کردن شوخی میکنم ولی وقتی بهش گفتم جدی ام اولش یکم من و من کرد ولی یکی بهش پیام داد بعدش رفت تو هم و قبول کرد ولی بهم گفت که لباس درست و حسابی نداره که بهش گفتم میبرمش خرید خلاصه از اونجا بردمش یه رستوران که همه منو بشناسن و فکر کنن که من بخاطر یه دختر که سر و روی درست درمون نداره دختر پر افاده ای مثل سمیرا رو رد کرده و چسبیده به این دختره ی بی سر و پا خلاصه تا رفتیم تو همه چشاشون رو ما زوم شد و حقیقتش برام مهم نبود که ترانه خجالت میکشه یا نه ولی به هر حال اومدم و نشستیم وسط رستوران یعنی میزی که تو چشم همه باشه که کم کم سر صحبت من و ترانه باز شد و واقعا سر زبون داشت یعنی هرچی میگفتم یه جوابی داشت یبار گفتم:خب ترانه خانم کجا زندگی میکنی یعنی خونتون کجاست؟
گفت:مهم نیست
-چرا مهمه دوست دارم بدونم یه دختر تنها کجا زندگی میکنه
+کی گفته من تنهام
-به پام که افتاده بودی گفتی یتیمم خب کسی که یتیمه و دست به دزدی میزنه یعنی خواهر و برادری نداره
که همونجا یکم رفت تو خودش و بهش گفتم:منظوری نداشتم ترانه خانم اصن بحثو عوض کنیم غذا چی دوست داری؟؟
که گفت:من غذا های اینجا رو بلد نیستم ولی پیتزا پپرونی یه بار خوردم دوست داشتم
-اوکی پس یه پیتزا
+آقا متین یه سوال بپرسم عیب نداره؟
-نه بفرما
+شما شغلتون چیه که کلا کارتونو ول کردید و افتادید دنبال این کارا
-یه مدت جزو هیئت مدیره ی یه هلدینگ بودم که به دلیلی استعفا دادم
+میشه بپرسم چرا؟
-یکی از اعضا زیرآب منو زد و تهدیدم کرد که یا آبرومو میبره یا استعفا میدم،منم گزینه دوم رو انتخاب کردم
+مگه چیکار کرده بودید؟
خداروشکر پیش خدمت اومد سفارشو بگیره منم پیتزا و سالاد سفارش دادم تا بیاره
-خب داستان تو چیه دختر چرا به دزدی تن دادی؟
نشست و همه جیک و پوک زندگیشو برام تعریف کرد که برای یک لحظه درکش کردم که دقیقا ۵ سال پیش که برادرم زیرابمو زد و از شرکت استعفا دادم وضعیتم همین بود،سوختن رو درک کردم اینکه از یه نفر متنفر باشی و دلت انتقام بخواد ولی تفاوت من این بود که من انتقاممو گرفته بودم و اون هنوز داشت میسوخت…
نوشته: بی اسم