گناه عشق 138

نوشین هیچی به یادش نمیومد . فقط به این فکر می کرد که این جا کجاست . چی شده ; یه دستی به بدنش کشید .. جایی از تنش جراحی نشده بود . درد شدیدی رو در ناحیه شکمش احساس می کرد .. همه چی براش گنگ بود . خیلی مبهم .. در صورتش احساس سوزش می کرد .. خوابش میومد ..
 و در اون طرف نادر همچنان در عالم خود بود ..
 نسترن و نوروزو نلی در ساختمونی دیگه به بلایی که بر سر ناصر اومده بود فکر می کردند .. اون فلج شده بود . دیگه نمی تونست رو پاهاش وایسه . و نلی به این فکر می کرد که آینده چی میشه . چطور می تونه  ناصرو رها کنه و بره سر خونه زندگیش . اون نباید تنهاش می ذاشت .اون با تمام وجودش عاشق بود . از همون روزای بچگی .. از همون وقت که در خیالش تنها اونو می دید . فقط یک  پسر .. فقط یک همبازی .. فقط یک مرد .. مردی که  اون روزا نمی تونست بهش بگه دوستش داره . اون احساس شرم دخترونه اش و شاید هم  ترس از شکست رویاهای شیشه ایش به اون همچین اجازه ای رو نمی داد . ولی همزمان با ازدواجش و عاشق نوشین شدنش دیگه ترس برش غلبه کرده بود .. کاش نمی ذاشت کار به این جا می کشید . اون ناصرو با همه کم و کاستی هاش قبول داشت . با همه بدیهاش .. واسش مهم نبود که دیگه نمی تونه راه بره . از این ناراحت بود که نمی تونه ناراحتی و دردشو ببینه .. از این که با شوهرش نیما چه جوری کنار بیاد . چه جوری موضوع رو حلش کنه . بهش چی بگه .. اون شاید دیر یا زود همه چی رو بفهمه . نمی تونه انتظار داشته باشه که این موضوع تا ابد پنهون بمونه  . هیچوقت  یه احساس قوی پنهون نمی مونه . مثل یک خورشید داغ حرارتشو پخش می کنه .. آدما خیلی زرنگن .. نمی تونه یه نقاب رو چهره ات بکشی که کسی از درونت با خبر نشه . نمی تونی تا ابد فیلم بازی کنی .. نمی تونی ریا کار باشی .. آخه وقتی با تمام وجودت خودت رو احساس وجسم و جانتو تقدیم کسی که دوستش داری کردی پس درس ریا کاری رو هم باید از یاد برده باشی .. نلی حس می کرد که به شوهرش نیما بیش از اندازه ظلم کرده .. باید تکلیفش با اونو مشخص کنه .
و نادر هنوز در رویاهای خود سیر می کرد . اون نوشین رو خیلی دست یافتنی تر از قبل حس می کرد . شاید این کار ناصر عدوی بوده که سبب خیر شده حالا دیگه امکان نداره نوشین بر گرده سر خونه و زندگیش . تازه  ناصر باید جوابگوی کارایی باشه که انجام داده . اگه نلی اون فیلمو نمی گرفت شاید امروز وضع فرق می کرد و حتی کار به این جا نمی کشید . چقدر همه جا رو قشنگ می دید .  دیگه حتی ستاره ها تصویر مرگو نداشتند . نلی از اونا رنگ و بوی زندگی رو می دید . ستاره ها چقدر بزرگن .. مثل یه نقطه ای در زندگی تاریک ما آدما به نظر می رسن .. کدومشون ستاره بخت من و نوشینه . فرقی نمی کنه . این ستاره ها نیستن که باید واسه ما تصمیم بگیرن . این ماییم که باید انگشت رو اونا بذاریم . نادر همچنان غرق در افکار خود بود  . احساس کرد دستی رو شونه هاش قرار گرفته .. اون کسی نبود جز نریمان پدر نوشین ..
-برو دخترم می خواد تو رو ببینه ..
 -خودش اینو گفت ;
 -اون اینو به ما نگفت .. ولی همش تو رو صدا می زنه .. همش می خواد که بری پیشش .. چرا همه چی باید این طور به هم بریزه . کجای کار ما اشتباه بوده
نادر : آدما شاید تمام کاراشون اشتباه نباشه .. اشتباه آدما بر می گرده به همون لحظه ای که درش زندگی می کنن . بر می گرده به افکار اونا .. شاید یکی بد ترین آدم روی زمین باشه ولی یهو می بینی یه ضربه ای می خوره که تفکرات و روحیه شو عوض می کنه . نادر رفت بالا سر نوشین .. ظاهرا زن به یادش اومده بود که با خودش چه کرده .. نایی نداشت .. نمی تونست درست حرف بزنه .. اشک از گوشه چشاش جاری بود . با صدایی ضعیف گفت ..
 -منو می بخشی ;
 نادر : به خاطر چی .. واسه این که می خواستی بری و تنهام بذاری .. آخه من بدون تو چیکار می کردم ..
 نوشین سرشو تکون داد و گفت نه .. اون کثافت ..آشغال ..
 -نوشین حرفشم نزن .. بالاخره همسرت بود ..
 -نه ..عوضی .. خدمتش می رسم ..
نادر دستشو گذاشت رو پیشونی نوشین .. و بعد اشکشو پاک کرد ..
 نادر : خدا به خد متش رسیده ..حالت خوب میشه همه چی درست میشه ..
-چی شده نادر .. ناصر چی شده ..
 -الان جاش نیست .. پرستارا میان منو بیرون می کنن . تو باید بخوابی .. حالت خوش نیست .. یه معجزه شده که بیدار شدی ..
 نوشین دست نادروگرفته بود و دوست داشت که اون پیشش بمونه ..نگاه نادر به نگاه بی جان و چشای خسته نوشین دوخته شده بود . 
-نوشین بلند تر بگو نمی شنوم ..
-دوستت دارم .دوستت دارم .. زن اینو گفت و آروم چشاشو بست و به خواب رفت … ادامه دارد .. نویسنده … ایرانی

دکمه بازگشت به بالا