گناه عشق 141
–
چند روز بعد نیما رفت پیش دختر دایی اش نوشین تا باهاش درددل کنه …
-نوشین چیزی هست که شما ازم پنهون می کنین ;
-نه چه چیزی ;
-چرا با ناصر اختلاف داری .. چرا قبل از تصادفش ازش تقاضا کرده بودی که از هم جدا شین ; چرا اون همه عشق به نفرت تبدیل شده ; چرا حالا که اون با این شرایط افتاده این زن من باید باشه که داره از اون مراقبت می کنه ..
-نیما ! نمیشه همه چی رو گفت . فقط همینو میگم که ناصر اون آدمی نیست که خودشو قبل از ازدواج نشونم داده بود . تازه همون وقتا هم می دونستم که اون غیر من دوست دختر داشته . ولی یه جورایی با این موضوع کنار اومده بودم و اونم دیگه غیر من دنبال کس دیگه ای نبود . خیلی مهربون بود . ولی دیگه برای من ثابت شده که اون سر و گوشش می جنبه . من شوهر نمی خواستم . من شریک می خواستم . یک عشق .. یک همدم .. شوهر واسه من قحط نبود . اون لایق بخشش نیست . چون می دونم به کارش ادامه میده . از طرفی من دیگه دل چرکین شدم . من نمی تونم باهاش زندگی کنم . دوستش ندارم . خودت که می دونی اون به طرز وحشیانه ای بهم تعرض کرد ..
-نوشین اون شوهرته ..
-من نمی خوام یک زن محکوم باشم ..
-فقط می خواستم یه سوال دیگه بکنم ..
-بفرما پسرعمه ..
-راسته که تو و نادر همدیگه رو دوست دارین ; همون همکلاست رو میگم ..
-دروغ نیست ..
-از تو تعجب می کنم .
-چطور از کار ناصر که زندگی ما رو خراب کرد تعجب نکردی ;
-نمی دونم شاید هنوز جامعه ما با این شرایط خو نگرفته .. عادت نکرده .. ولی میگم خب اینو که بخوای از شوهرت جدا شی حقته . دوستش نداری . حق قانونی خودته ..می تونی مهرت رو هم ببخشی .. حالا کاری به اوناش ندارم . ولی زنی که هنوز از همسرش جدا نشده .. نمی دونم چی بگم .
-انتظار ندارم که درکم کنی نیما . راستش برام مهم نیست که در مورد من چی فکر می کنی . ما قصد داریم با هم از دواج کنیم .
-به همین راحتی ;
-خیلی هم راحت نبوده و نیست . من برای این کار خیلی سختی کشیدم . تا پای مرگ رفتم .
-نوشین ! من نمی تونم خودمو قانع کنم . نمی تونم بپذیرم که تو این قدر راحت رفته باشی طرف یکی دیگه ..
-فکر می کنی راحت بود ; یک زن از دواج نمی کنه که یه روزی به سر نوشتی مثل سر نوشت من دچار شه . یک زن جایگاه خودشو در جامعه می دونه . اون برای خیلی چیزا ارزش قائله . یک زن اصالت داره . اگه یه چشمه وفا ببینه یه دریا مهر و وفای خودشو نثار شوهرش می کنه . ولی من جز بی وفایی چیزی ندیدم .
-حرف مردمو چیکار می کنی ..
-بد بختی ما آدما از همینه . که همش داریم به خاطر حرف مردم یا خود مردم زندگی می کنیم . کیه که گناهکار نباشه . کیه که تمام کارایی که در زندگی کرده درست باشه . خیلی از کارای بد یا حتی خوب ما آشکار نمیشه تا دیگران قضاوت درستی در مورد ما داشته باشن .. تازه چه اهمیتی می تونه داشته باشه قضاوت کسی که شاید سالی یک بار هم اونو نبینی . اون چه می دونه چه شب ها تا صبح چش رو چش نذاشتی .. اون چه می دونه که برای شکستت چه اشکها که نریختی ; اون چه می دونه وقتی که تمام امید ها و آرزو هات در یک لحظه به باد فنا میره یعنی چه ; به راستی باید چیکار کرد ! آدما چطور می تونن با هم کنار بیان . از تو هم انتظار ندارم که درکم کنی . گاه می بینی زنی بدون عشق با یکی ازدواج می کنه . تسلیم اون زندگی میشه . شریک زندگیش بهش محبت می کنه . اگه عشق زمینی بین اونا حکومت نمی کنه حداقل وجدان و صداقتی هست . اما وقتی که وجدان و یکرنگی وجود نداشته باشه تو چطور می تونی آینده رو در کنار شخص دروغگو بسازی . به خاطر یک حرف یک بله خودت رو عمری درگیر کنی . روزی هزاران بار بمیری ; که چی بشه .. که مردم بگن به ! به ! آقرین ! نوشین یک قهرمانه که با همه مشکلات کنار اومده ; یا این که این مشکلات رو توی دل خودم بریزم و این خودم باشم که برای خودم کف می زنم و هورا می کشم و شایدم خونواده ام با من همراهی کنن . بهت حق میدم نیما . تو نمی تونی خودت رو بذاری جای من . اولا تو یک زن نیستی و در ثانی مشکلی مثل مشکل منو نداری …
نوشین اینو که بر زبون آورد احساس شر مندگی خاصی هم کرد از این که مصلحت نمی ذاره که به نیما بگه که این زن تو نلی بوده که زندگی اون و ناصرو پا شونده .. ولی نمی خواست که نیما رو افسرده و آزرده کنه ..از طرفی شایدم نلی رو تا حدودی هم درد خودش می دونست . با همه عذابی که بهش وارد کرده بود و زندگی اون و ناصرو خرابش کرده بود اما به اون نیمه پر لیوان و خیر قضیه هم نگاه می کرد . اون عاشق بود . عاشق نادر .. … ادامه دارد … نویسنده … ایرانی