یعنی میشه؟ (۱)
سلام
خاطره ای که دارم رو تو دو قسمت خلاصه میکنم و قسمت اول رو یه سری مقدمات تمرکز کنم و شخصیت ها. اینم بگم که چون اتفاقات خیلی زیاد و طولانی تو این داستان افتاده، سعی میکنم خلاصه بگم و زیاد حاشیه نرم
محمد هستم و با دختری دوست بودم به اسم مبینا. اولین سالروز دوستیمون رو کافه بودیم و همینجور که مشغول صحبت بودیم، منم داشتم استوری های اینستاگرام رو نگاه میکردم. استوری حسام(صمیمی ترین دوستم) رو که باز کردم چشمام چهارتا شد. حسام نامزد کرد!!! چقد یهویی! حسام آخه؟ اون که اصلا مال این حرفا نبود! خلاصه درجا شمارشو گرفتم و گفتم: لاشی! چه بی خبر! چه یهویی! یه خبری ندی یه وقت دیوث! گفت جریانش طولانیه و از این صحبتا! دیدمت واست تعریف میکنم. گفتم باشه و خدافظی کردم و واسش خوشحال شدم که بالاخره یکی تونسته تحملش کنه.
دو روز بعدش دیدمش و داستان رو واسم تعریف کرد که خانمم یکی از آشناهای دورمون بوده و یه مدت با هم در ارتباط بودیم و تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم. منم آرزوی خوشبختی کردم واسش و بعد از یکم صحبت خدافظی کردم و رفتم.
چند روز بعد از این ماجرا رفتم بوتیک حسام که پاتوقم بود،یه سری بهش بزنم و طبق معمول تایم بگذرونم. دیدم نیستش و یه دختر خوشگل و ظریف نشسته اونجا. رفتم داخل و سلام کردم و گفتم: حسام نیستش؟ گفت: چرا همینجا بود و رفته قهوه بگیره و بیاد. شما باید محمد باشین، درسته؟ گفتم بله. گفت من سنا هستم، خانمِ حسام… بعد از احوالپرسی و یکم خوش و ، تو دلم گفتم: دمت گرم حسام! چه توری انداختی و چه شاه ماهی ای گرفتی! درسته که سنا خیلی سفید و خوشگل و ظریف بود، ولی همچنان مبینا رو خوشگل تر میدیدم. مبینا به معنای واقعی باربی بود و با یه پوست گندمی. همیشه از دیدن بدنش لذت میبردم و به معنای واقعی حشری کننده بود! تو همین فکرا بودم که حسام اومد و بعد از سلام علیک خواست ما رو به هم معرفی کنه که گفتم: لازم نکرده، تو نبودی آشنایی انجام شده و با خنده سنا بحث ادامه پیدا کرد تا یکم بعدش که خدافظی کردم و رفتم.
یه روز که با مبینا بیرون بودیم بهش گفتم، نظرت چیه که یه برنامه با حسام و سنا بچینیم؟
گفت: عالیه! هرچی زودتر باشه که منم سنا رو زودتر ببینم.
زنگ زدم به حسام و برنامه رو واسه پس فردا هماهنگ کردیم
روز برنامه رسید و رفتم دنبال مبینا و دیدم به به! خوشگل تر از همیشه اومده! نشست تو ماشین و بهش گفتم: اگه میدونستم اینقدر خوشگل شدی، برنامه رو تو خونه میچیدم! خندید و طبق معمول گفت خیلی آشغالی بدبخت حشری…
رسیدیم کافه و حسام و سنا زودتر از ما اونجا بودن. رفتیم سلام کردیم و دیدم که سنا هم خیلی بهتر از روز اولی که دیدمش اومده بود. همونجا بود که جرقه یه فکر شیطانی اومد تو ذهنم! سکس موازی…
مبینا و سنا زودتر و بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم با هم گرم گرفته بودن. دقیقا دوتاشون خیلی گرم و خوش برخورد بودن و حسابی با هم مشغول صحبت و خنده و غیبت کردن از من و حسام بودن
بعد از اون روز تقریبا مرتب همدیگه رو میدیدم و صمیمیت بین ۴ تامون خیلی زیاد شده بود. بعد از تقریبا یک سال همچنان اون فکر سکس موازی عین خوره به جونم بود و از یه سری حرفا و رفتارای حسام، حس میکردم اونم از این فکر بدش نمیاد. ولی چجور باید مطرحش میکردم؟! فکر کردن به مطرح کردن این قضیه هم شوخی بود، چه برسه به زبون آوردنش تا اینکه قرار شد چهارتایی بریم شمال…
رفتیم و یه ویلای شیک استخردار گرفتیم و ساکن شدیم. بعد از یه روز گشت و گذار، شب برگشتیم ویلا و بعد از یکم استراحت مشغول مشروب خوردن شدیم. بعد از اینکه حسابی مست شدیم و بزن برقص کردیم، تقریبا از حال رفتیم و رفتیم که بخوابیم. همه خوابیدن جز منی که وقتی جا به جا میشم خوابم نمیبره. تو همون حال مستی و منگی و اینکه از بی خوابی داشتم له میشدم تصمیم گرفتم برم تو استخر. بلکه هم مستیم یکم بپره. هم اینکه واقعا خسته بشم و بتونم بخوابم.
رفتم لب استخر و با فکر اینکه اون سه تا از خستگی بیهوش شدن، لخت شدم و پریدم تو آب. آب استخر خنک بود و تا پریدم یه حال اساسی بهم داد. یکم شنا کردم و اومدم کنار دیوار استخر و همونجور که تو آب بودم و فکرم درگیر اون فکر شیطانی! یهو یه صدایی شنیدم. برگشتم دیدم سناس. اومده بود بالا سرم ایستاده بود با تاپ و شرت! تا توی این وضعیت دیدمش کیرم با سرعت نور شق شد!
بهش گفتم تو اینجا چیکار میکنی؟ گفت رفته بودم جیش کنم، نمیدونم چی شد که اومدم اینجا. گفتم باشه روتو بکن اونور که من بیام بالا لباسامو بپوشم بریم تو ویلا. یه پوزخند زد و یه نگاه به پایین کرد و گفت: همینجوری بیا
+زشته بابا هیچی پام نیست
با اخم گفت : میگم بیا بالا
منم که از خجالت سرخ شده بودم و داشتم از نردبون استخر میرفتم بالا و سعی میکردم با دستم کیر شق شدمو بپوشونم و اصن نمیشد پوشوندش، یه لحظه چشمم افتاد به سنا که دیدم دوباره پوزخند زد و گفت: نیازی نیست جلوشو بگیری و چند قدم اومد و بهم نزدیک شد.
دیدم اینقد مسته که اگه سرش رو هم میبریدم نمیفهمید.
اومد در گوشم و گفت:
+کیر میخوام!
-عه سنا زشته!!! این چه حرفیه میزنی؟!
+گفتم که میخوااااام
-خب شوهرت که تو ویلاس. برو از اون بخواه این چیزا رو
+اون که انگار مرده! و اینکه مال تو آماده س
و دستشو برد سمت کیرم و گرفتش. همونجور که سعی میکردم دستشو پس بزنم و از ترس اینکه یهو حسام یا مبینا نیان تو این وضعیت ما رو ببینن گفتم:
-ببین سنا! حسام نزدیک ترین رفیق منه. اصن فکر اینکه من بخوام با تو کاری کنم هم آزار دهنده س. بیا ببرمت تو ویلا بگیر بخواب که اصن وضعیت خوبی نیست اینجوری…
یه جوری مست بود که اصن انگار حرفامو نمیفهمید و نمیشنید. یه اخم کرد و تا اومدم یه کلمه دیگه حرف بزنم شورتشو کشید پایین و تاپشو در آورد.
تا بدن سفید و تمیزشو دیدم حس کردم الان کیرم از شدت شهوت میترکه. از یه طرف بدجوری دلم میخواست که باهاش سکس کنم، از طرفی دیگه یه حس عذاب وجدان مزخرفی وجودمو گرفته بود و مونده بودم تو دو راهی…
همینجوری که هنگ بودم و نمیدونستم چیکار کنم، دیدم دراز کشید و پاهاشو از هم باز کرد! واااای چی میدیدم؟! کس به این تمیزی و خوشگلی آخه؟ چیکار کنم الان؟ سکس کنم باهاش؟ نکنم؟
تا اینکه دیدم صداشو بلندتر کرد و گفت میخواااام
-باشه باشه آروم باش! داد نزن فقط! میخوای چیکار کنی؟
+بخورمششششش
-باشه فقط سریع باش تا یکی نیومده
انگار منتظر این جمله باشه، دیدم پرید و اومد نزدیک کیرم و چشماش یه برقی زد. مثل اولین کسی که آتیش رو کشف کرده باشه!!!
شروع کرد ساک زدن و منی که هنوز هنگ بودم و مست و نمیدونستم چیکار دارم میکنم. ولی اینقدر تو لذت ساک زدنش بودم که انگار هیچی نمیفهمیدم!
بعد از دو دقیقه ساک زدن ارضا شدم و حتی کارمون به سکس نرسید و تازه بود که فهمیدم چه غلطی کردیم!!! با هر زوری بودم تاپ و شورتشو تنش کردم و بردمش تو ویلا و خوابوندمش تو اتاق!
خودمم رفتم تو اتاق دیگه که مبینا خواب بود دراز کشیدم و از فکر اینکه چه گوهی خوردم تا صبح خواب به چشمم نیومد
ادامه دارد…
نوشته: Lolilop
ادامه…