یهِ شبِ مهتاب
دستشو گذاشت روی گونم،با انگشت اشارش گونمو نوازش کرد و گفت:میبینی دنیای ما چقد کوچیکه؟
“دنیای ما خیلی کوچیکه دختر”
اینو گفتمو دستش رو گرفتم توی دستام.دستاش یخ کرده بود…
:رنگ لاکم چطوره؟
“قشنگه،…قشنگ ترین رنگ دنیاس…از لاکش پرسید ولی من به چشماش زل زده بودم
دستش رو آوردم بالا،سرمو خم کردم لبخند زدم و بوسیدمش
درست همونجور که آرتور،مرلین رو بوسید…
شروع کرد به قهقهه زدن.خجالت کشیدم.نگاهمو از روی دستاش برداشتمو به محتاطانه ترین حالت ممکن به چشماش دوختم،لبخند زدم تا سردرگمیمو پنهان کنم…
“به چی میخندی دیوونه؟”
انگشت اشارشو گذاشت روی بینیش، دستشو چپشو آورد بالا و بلند دااد زد
:آه ای آرتور غمگین من”
خندیدمو گفتم…آروم تر…
صداشو زیر کرد و ادامه داد
:عشق را با هم گریستیم؛و اشک هامان را با هم خندیدیم…حالا که جز خبرِ دوری برای تو ارمغانی ندارم؛بگذار ببوسمت…
دستاشو دور گردنم حلقه کردو لبهاشو گذاشت روی لبام…اولین بوسه نبود ولی تازه بود؛درست مثل اولین بوسه،اولین لبخند ،اولین خیال…
دستامو گذاشتم روی گوشاش.یخ کرده بودن،خم شدم و ردِ عطرشو تا گردنش دنبال کردم،گردنشو بوسیدم،سرمو بالا آوردم و به چشماش خیره شدم،سرکش ترین نگاه دنیا…
“به من در فراسوی مرزهای تنت وعده دیدار بده”
لبهاشو بوسیدم…رژ لبش گونه هامو سرخ کرده بود…خندید و با دست راستش رژ رو از روی صورتم پاک کرد،پاک کردنی که به جز پخش شدن بیشترش فایده ای نداشت
:دختر بودی،با یکم آرایش دلبر میشدیا
از حرفش خنده ام گرفت…بلند شد.رفت سمت در.آل استاراشو در آورد و گذاشت گوشه ی اتاق،باهم خریده بودیمش…
“زمان؛ مارو به هم گره زده؛درست مثل سبزه های سال نو…”
برگشت سمتم؛سعی میکرد قدماشو لغزان برداره،درست مثل دختری که برای اولین بار کفش پاشنه بلند میپوشه…
باز کنارم نشست…آهنگیو زیر لبش زمزمه میکرد…شناختم آهنگو،با صدای زیر همراهیش کردم…
گرفتار دنیای ممنوعه ها…
تنفگ نگاه جماعت سوی ما…
ما پشت هم رو به آیینه عاشق شدیمو
دل به آسمان زدیم…
:خیلی خوشحالم که بازیگر شدی…
“چطور؟”
:چون که با بازیگر شدنت لطف بزرگیو به جامعه موسیقی کردی.
دوباره خندم گرفت
سرمو بردم سمت موهاش.موهاش فر نبود،صافم نبود،به سیاهی شب،چند تا تار سفیدم ستاره های شب بودن توی اون تاریکی مطلق
دستمو بردم توی موهاش،به چشماش خیره شدم و یه بار دیگه لبهاشو بوسیدم؛
“شاعرا عاشق میشن یا عاشقا شاعر؟”
تاپشو درآورد؛میدونست از شروع کردن خجالت میکشم…من رو بهتر از خودم میشناخت
:اوهوم،زمان مارو به هم گره زده…
گردنشو بوسیدم،سفید بود مثل برف…
برف نو،برف نو…سلام…سلام
دستمو بردم سمت سینه هاش؛آروم زد روی دستم…باز خجالت کشیدم
دستمو گرفت…
:اولیا حضرت منو تا تخت همراهی میکنن؟
با هم رفتیم به سمت تخت،مسیری که هرچند کوتاه بود ولی برای کودک مشتاق طولانی به نظر میرسید
نشست روی تخت،چراغ رو خاموش کردم،چراغ خواب رو روشن کرد. نشستم روی تخت…مثل یه بچه گربه پرید توی بغلم…سبک بود،ولی غافلگیر شدمو افتادم روی تخت…افتاد روم،لباشو گذاشت روی لبام،لب پایینشو بوسیدم و دستامو دور کمرش حلقه کردم،حرم نفسهاش رو روی گونه هام حس میکردم…
از روم بلند شد.رفت به سمت میز آرایش.یه کش برداشت و به سمتم اومد…موهاش رو بالا نگه داشته بود…برگشت و به من پشت کرد و خواست که موهاشو ببندم،لمبرهاش سفید بودن و کوچک،نگاهمو به موهاش دوختم
اول دستشو گرفتم و بعد کش رو دور موهاش کشیدم،موهاش رو از بالا از توی کش رد کردم تا بسته شد.از پشت بغلش کردم و دوباره گردنشو بوسیدم…نشستم روی تخت،برگشت و گفت:
موی بسته بیشتر بم میاد یا باز؟نگو جفتش آقای سیاست مدار
“هممم،موهاتو که میبندی جذاب تر میشی؛وقتی که میریزی روی شونه هات دوست داشتنی تر…
:بازم مثل پسرای 20 ساله حرف زد…
اومد و نشست روی پام،به سینه هاش خیره شدم.
“لیمو ترش یا لیمو شیرین؟”
سرمو بردم سمت سینه هاش،از روی سوتین بوسیدمشون…چشم هاشو بست و لب پایینشو گاز گرفت…دندوناش درشت بودن…دوباره ایستاد و این بار من سوتینشو باز کردم،برگشت و بهم نگاه کرد…
:دستاتو ببر بالا
دستامو بردم بالا و با ظرافت هرچه تمام تر بلوزمو درآورد…سینه هاش میلرزیدن،دستمو کشیدم به سینه ی راستش؛
“سینه خواهم شرحه شرحه از فراغ”
با صدای نازک و لطیفش ادامه داد:
تا بگویم درد شوق اشتیاق
سرمو آوردم پایین و باز سینه هاشو بوسیدم…
هلم داد روی تخت…شلوارمو از پام کشیدو بعد هم شرتم رو
“چشماش رو تنگ کرد و زل زد به من…مشکی مشکی مشکی…
شرتش آبی بود، در آورد انداخت بیرون اتاق،حالا مانعی نبود،عور بودیم…
“آدم و حوا پس از چهل روز یکدیگر را یافتند…
دوستان شرمنده،اولین بار بود که مینوشتم،امیدوارم که لذت برده باشید
نوشته: آریانا