یک بازی ساده (۳)

…قسمت قبل

سلام دوباره محمدم
دو قسمت از داستان من رو خوندید حالا بریم سر ادامه ماجرا
توی قسمت اول خودمو معرفی کردم برید و اطلاعات رو بخونید
بعد از اون شب که یه دور دیگه سکس کردیم همه برگشتن خونه خودشون.

اینم یکی از عکسای من که‌داخل این این سایت تحت عنوان Tahesab فعالیت میکنم میتونید برای دیدن عکسای بیشتر برید داخل پیجم و ببینید.
خوب اما داستان :
چند روزی بود از مهدی خبری نبود منم ناراحت شدم گفتم منو برد پیش دوستش و کارشون رو کردن دیگه خبر نمیگیره،
تقریبا یک هفته بعد از اون شب علی زنگ زد بهم و بعد کلی قربون صدقه رفتن های زیاد یه پیشنهاد داد که بریم یه مسافرت و باهم خوش بگذرونیم ، منم گفتم حتما مهدی در جریان هست که گفتم بزار با مهدی هماهنگ کنم، بهت خبر میدم.
زنگ زدم به مهدی و بعد از اینکه گفتم خیلی بدی و نامردی یه خبر نگرفتی کلی قسم و آیه که مادرم مریض بود و بیمارستان هست و فردا تازه مرخص میشه ، خلاصه پیشنهاد علی‌رو گفتم اونم برای اینکه دلم رو بدست بیاره و خرم کنه کلی به علی فهش داد که غلط کرده به تو زنگ زده و اینا ننشو میگام، مرتیکه پرو، خلاصه آرومش کردم گفتم نظرت چیه؟
گفت من مشکلی ندارم اما چهار نفره داخل ۲۰۶ اذیت میشیم علی اگه ماشینش رو بیاره بهتره منم گفتم پس هماهنگ کنید بهم خبر بدید. روز بعد مهدی زنگ زد که علی ام اوکی داده و قرار شد آخر هفته بریم .
خلاصه من اومدم خونه به خانواده گفتم که پس فردا دوشنبه میخوام برم شمال و اینا آبجی من پیله شد منم بیام کلی حوصله ام سر رفته ، یهو جا خوردم ، گفتم ما مجردی داریم میریم نمیشه که ، مادرم گفت خوب سونیا ام مجرده دیگه ، همه زدن زیر‌ خنده از آبجیم بگم که۲۱ سالشه یه دختر سفید پوست نسبت به من که یه نمور سبزه میزنم ، اون پوستش سفید تره کمر باریک سینه سایز ۶۰ و یه کون تپل تر از من با کمر باریک تر که همه فامیل توکفشن و از ۱۷ سالگی همینطور خواستگار میاد براش، که همه ام تو کف میزاره رو جواب منفی میده. دیدم نمیشه خواهرمو بپیچونم خورد تو ذوقم و زنگ زدم به مهدی، گفتم که من نمیتونم بیام، پرسید چرا؟
موضوع رو گفتم اونم گفت خوب ایرادش چیه؟ گفتم واقعا نمیفهمی مهدی یا خودت رو زدی به نفهمی. خلاصه من بیخیال شدم و تو فکر اینکه فردا باید برم سرکار رفتم دوش گرفتمو از رو بیکاری یه شیو کاملم بدنمو کردم اومدم اتاقم دیدم دوبار مهدی شیش بارم علی زنگ زده، اول مهدی رو گرفتم جواب نداد، زنگ زدم علی و باز شروع کرد چرت و پرت گفتن و خندوندن من نمیدونم این بشر چی‌داره با خودش یکبار اصرار کرد منم دیگه زبونم قفلش شد نتونستم نه بیارم به آبجیم گفتم که وسایلامون رو برداره برای پس فردا ظهر از سرکار اومدم راه بیوفتیم، خلاصه روز بعدش اتفاق خاصی نیوفتاد و تماس و زنگ های هماهنگی بود همش فقط‌یکبار امید زنگ زد که لباس چی میخوای‌ برداری ؟ الان آبجیت هست، دیدم راس میگه دیگه نمیتونم شرت و لباس تابلو بردارم گفت اگه لباسی داری بیار بزار تو وسایل من، منم عصر چندتا شرت و تیشرت سکسی برداشتم و بردم دادم به امید گفتم فقط خواهشا تابلو بازی در نیار جلو آبجیم اگه لازم شد خودم بهت میگم.
روز بعد از سرکار برگشتم رفتم داخل خونه لباسم رو داشتم عوض میکردم که مهدی زنگ زد جلو در منتظره آبجیم سونیا یه آرایش غلیظ کرده بود و با اینکه بچه ها رو نمیشناخت یه جوراب شلواری سفید و به تاپ بنفش جذب تا بالای نافش و یه مانتو جلو باز آبی کاربنی و یه شال همرنگ تاپ تنش زده بود با یه عینک دودی که زده بود روی سرش وسیله به دست جلوتر از من رفت نشست عقب ماشین و منم بعد چند دقیقه رفتم سوار شدم که مهدی یهو برگشت گفت خوشگل خانوم زودتر دیگه از ابجیت یاد بگیر ، که من ناراحت شدم جلو آبجیم اینطوری حرف زده و وقتی فهمید مثلا میخواست درستش کنه برگشت گفت هرکی دیر بیاد من بهش میگم خوشگل خانوم، زن که نیستی زود بپوش بپر داخل ماشین دیگه. خلاصه رفتیم اول شهر رسیدیم و دیدیم که علی و امید منتظر ما هستن و مهدی چراغ داد که راه بیوفتن، توی ماشین همه چی عادی بود ، فقط آبجیم برگشت گفت این همه رفیق خوشتیپ داری و ما ندیدیم ، که مهدی برگشت رو به سونیا و گفت کلا حسود تشریف دارن ایشون. خلاصه یکم جو سنگین بین مهدی و منو سونیا شکسته شد کلی خنده و شوخی لفظی تا شمال باهم داشتیم. اول جنگل گلستان واستادیم ناهار بخوریم که آبجیم جلوتر از همه رفت داخل رستوران و ما چهارتایی باهم داشتیم میرفتیم که علی یه سوت کشید و گفت بابا این دیگه ته خوشبختیه آبجی رو ببین چقدر خوبه اوووف ، منم گفتم زهرمار از الان گفته باشم آدم باشید و سمتش نرید ، علی ام گفت من که تا کسی سمتم نیاد سمتش نمیرم ، منم گفتم مشخصه اونشب خونتون معلوم بود که همه زدن زیر خنده. خلاصه ناهار رو زدیم و نرسیده به شهر نور سونیا توی ماشین از سایت اتاقک یه ویلا استخردار با میز بیلیارد و فوتبال دستی رزو کرد و ما رفتیم داخل ویلا. دو تا اتاق داشت که سونیا سریع پرید داخل اتاقی که درب ورودی استخر از داخل اتاق اون بود ، استخر سرپوشیده داخل خونه بود و آبشم گرم و تمیز . علی و امیدن رفتن اتاق دیگه منو مهدیم قرار شد توی پذیرایی بخوابیم.
خلاصه همه خسته گرفتیم خوابیدیم. نزدیکای صبح بود که دیدم دست مهدی داخل شورتمو داره با کونم بازی میکنه زیر گوشم گفت پسر کونتو با دنیا عوض نمیکنم این لعنتی چرا اینقدر صافه خوب، یه لیس به لاله گوشم زد و بلند شد، منم تو کف موندم، آخه گفته بودم قبلا هم یکی انگشتش برسه به کونم بماله منو دیگه دیونه میشم. همه از خواب پا شدن صبحونه رو زده نزده پریدن تو استخر ، امید با یه شورت هفتی بود که از همون اول با ادا بازیای خودش تابلو بازی رو شروع کرد ، آبجیم بالا سر ما بود فقط تاپ و جوراب شلواری پاش بود و داشت به مسخره بازیای ما می خندید و عکس میگرفت.
همه به هوای شوخی داشتن به هم میپیچند که دیدم کیر کلفت علی باد کرده و هی به بهونه مختلف میچسبه به امید،
که خداروشکر خواهر گفت من میرم برای ناهار یه چی درست کنم که باز علی زبون باز گفت مگه پرنسس هام غذا‌درست میکنن، که خواهر برگشت گفت گوه نخور بابا ، خیلی کیف کردم که بهش راه نمیده ، مهدیم گفت بیام کمک که گفت لازم نیست و رفت، یهو تا درو بست علی شرتشو کشید پایین لبه استخر نشست و کیرشو داد دهن امید، امیدم که معرف حضور هست یه ساک زن قهار که بعد یکی دو دقیقه آب علی اومد، مهدی با من لب تو لب بود شرتمو کشید پایین داخل آب کیرشو از لای پام رد کرد بود داشت عقب جلو میکرد که دیدم امید داره یه چیز پلاستیکی شبیه دیلدو رو میکنه توی کونش ، یکم ترسیده بودم که یهو سونیا نیاد، مهدیم بعد کلی عقب‌جلو یهو از استخر اومد بیرون رفت پیش امید کیرش کرد دهنشو به چند ثانیه نکشید آبش اومدو همش رو قورت داد باز من حشری بودم و امیدم آبش اومد . فقط سر من بی کلاه موند ، همه یه گوشه جدا افتاده بودن تا اینکه آبجیم یهو وارد شد و همه دهنشون باز مونده بود…
ادامه دارد

نوشته: محمد فمبوی

دکمه بازگشت به بالا