یک جنایت صورتی (۲)

…قسمت قبل

این قسمت دارای صحنه های اروتیک می باشد.
بنظرم اومد مانیا اصلا حال روحی مناسبی نداره، ترجیح دادم قبل از ادامه بازجویی ها روانشناس ببیندش. ترجیح دادم روند بازجویی رو با فائزه ادامه بدم. بدون اطلاع قبلی رفتم خونَش. وقتی که وارد خونش شدم، یه پیراهن آستین حلقه ای تا روی زانو تنش بود. دعوتم کرد برم داخل و خودش رفت لباسش رو عوض کنه. از چشای قرمز و باد کردش مشخص بود دیشب حسابی گریه کرده و تا صبح نخوابیده. صداشم گرفته بود. با یه سینی چای اومد. موهای مشکی لختش که تقریبا تا کمرش می رسید رو باز گذاشته بود که زیباییش رو چند برابر کرده بود.
ازم پرسید: مانیا چی میشه؟ اون بچه خیلی مریضه. بهش گفتم: باید دید پرونده چجوری پیش میره به هر حال دو نفر رو کشته و خودش هم اعتراف کرده. ولی شاید یسری مسائل باعث بشه که قاضی تو مجازاتش تخفیف بده و این شمایید که میتونی کمکش کنین. در حالیکه گریه می کرد گفت: هر کاری که بگین من انجام میدم هر کاری که لازمه، من غیر از مانیا کسی رو ندارم، بدون مانیا دووم نمی آرم. بهش گفتم: یادمه گفتین مانیا مشکل روانی داره، مشکلش چیه؟ آیا مدرک پزشکی داره؟ گفت: بله مانیا تو یازده سالگی با تشخیص شیزوفرنی حاد یه ماه تو یه آسایشگاه روانی بستری شده. گفتم: چی شد که مانیا مشکل روحی پیدا کرد؟ گفت: خدا نگذره از پدرش، خدا نگذره از پدرم که من رو به اون داد. گفتم: تعریف کنین ببینم قضیه چی بوده؟ گفت: پونزده سالم بود عاشق معلم مدرسمون شده بودم، تازه درسش تموم شده بود و به عنوان سرباز معلم اومده بود شهرمون. خیلی پسر خوب و خوش تیپی بود. یه مدت باهم قرارهای یواشکی می ذاشتیم که پدرم فهمید و بعد از یه دعوا و کتک مفصل من رو به زور داد به ناصر پسر روحانی مسجدمون. حاج آقا فاضلی آدم بدی نبود، تازه اومده بود شهرستانمون و شده بود امام جماعت مسجدمون. سه سال عقد بودیم تا درسم تموم بشه. بعدش عروسی کردیم و چند ماه بعد پدر ناصر مرد. تا وقتی که زنده بود، زندگی بدی نداشتیم. بر خلاف اصرارهای ناصر برای بچه دار شدن پدرش می گفت تا وقتی فائزه آمادگی نداشته باشه به صلاحتون نیست که بچه دار بشین. ولی وقتی مرد ناصر مجبورم کرد که باردار بشم، اولین بچمون که پسر بود تو پنج ماهگی سقط شد. و بدبختی من از همون موقع شروع شد. ناصر من و خانوادش رو که مادرش و دو تا دختراش، یه دختر سه چهار ساله و یکی ده دوازده ساله که هیچ کدومشون شبیه هم نبودن رو به تهران آورد.
پدرم برای کمک به ما زمینش رو فروخت و داد که ناصر خونه بخره ناصر هم دو تا واحد آپارتمان خرید، یکی رو به اسم مادرش زد و یکی دیگه رو به نام خودش و یه مقداری هم که مونده بود انداخت تو کار دلالی. هر کاری که فکر کنین می کرد . هر چیزی که فکر کنین رو میخرید و می فروخت. کلاه چند نفر رو هم برداشته بود. نمیدونم چجوری این خبر رسیده بود به شهرستانمون و همه میگفتن دامادتون کلاهبرداره، اینقدر آبرو ریزی کرد تا بابام دق کرد و مرد. ناصر نشست زیر پای مادرم تا هر چی داشتیم و نداشتیم فروخت و اومد تو تهران و دورتر از خونه ما خونه خرید و مادر و برادر و خواهرم که کوچیک بودن رو آورد. مادرم بر خلاف پدرم سرش تو حساب و کتاب بود و به ناصر اصلا اعتماد نداشت، بخاطر همین همه پول رو به ناصر نداد و یه مغازه کوچیک خرید که دستش جلوی کسی دراز نباشه. بعدا فهمیدم که ناصر با یه قسمت از پول مادرم اون خونه رو خریده و بقیش رو بالا کشیده. اون با اعتبار اسم پدرش هزار تا کار می کرد و تو سه چهار سالی که اومده بودیم تهران وضع مالیش خیلی خوب شده بود. من تا دو سال بعد از سقط پسرم نتونستم بچه دار بشم. ناصر و مادرش هزار جور دکتر من رو بردن و هزار جور دوا و درمان و دعا و کوفت و زهرمار برام گرفتن. بعد شش ماه که دیدن نتیجه ای نگرفتن می خواستن برای ناصر زن بگیرن. حتی چند جا هم رفتن خواستگاری ولی قدرتیه خدا جور نشد.
مادرش همش در گوشش می خوند که طلاقم بده یا روی من زن بگیره. وقتی دیدن هر جا می رن خواستگاری جور نمی شه، اومدن سراغم اولش با ناز و نوازش و محبت، بعدشم با تهدید زور و حتی کتک خواستن رضایت بدم تا زن بگیرن براش. خواهراش هم که بدتر روزگارم رو سیاه کرده بودن، اون خواهر کوچیکش که هفت ساله شده بود بدتر از همه رفتار می کرد باهام و هر وقت از کنارم رد می شد یه مشتی لگدی بهم می زد. هر چی هم به ناصر میگفتم طرف مادر و خواهرش رو می گرفت. کاری از دستم بر نمی اومد تا یه روز مادرم یه دکتری رو پیدا کرد که می گفتن پنجه طلاست. بدور از چشم ناصر و خانوادش رفتیم پیش دکتر و برامون نسخه نوشت و گفت سه ماه این دارو ها رو بخورم اگه باردار نشدم برم پیشش. تو ماه دوم درمان بودم که خدا مانیا رو داد بهم.
وقتی خبر بارداریم رو به ناصر گفتم خیلی خوشحال شد و شبش یه دست سرویس طلا برام گرفت و رفتیم خونه مادرش. اولش فکر کردم هم بدبختیام تموم شده، ولی وقتی مادرش فهمید خیلی راحت به ناصر گفت: مطمئنی بچه خودته؟ تو که صبح تا شب خونه نیستی این دختره هم که سر به هواست یه بر و رویی هم داره یه وقت بند رو آب نداده باشه. بیا مادر طلاقش بده بره لای دست ننش، خدا رو شکر وضع مالیت هم بد نیست مهریشو بده و نزدیک خونه مادرش یه آلونکی براش بگیر بذار بره دنبال کارش. تازه دختر حاج خانم مولایی رو دیدم آفتاب مهتاب ندیده است برات بگیرم، به مادرش هم گفتم راضی بوده. مونده بودم چی بگم. ناصر هم از عصبانیت رنگ صورتش سیاه شده بود. آخر شب که برگشتیم من رو گرفت زیر مشت و لگد و تا میتونست کتکم زد. اینقدر قسم و آیه خوردم و به روح بابام قسم خوردم که من کار بدی نکردم و بخدا من با هیچ کس در ارتباط نیستم تا ولم کرد و بهم گفت: تا بچه به دنیا بیاد کاریت ندارم ولی خدا نکنه بفهمم زیر آبی رفتی خودت و بچه حرومزادت رو تو همین خونه چال می کنم.
در خونه رو محکم زد بهم و رفت تا دو سه روز هم برنگشت. تا وقتی مانیا به دنیا اومد کاری بهم نداشتن. حتی دکتر و سونوگرافی هم نبردن من رو. از مادرم پول سیسمونی رو گرفتن و بدون اینکه بهم بگن می رفتن و سیسمونی می خریدن. همه رو هم پسرونه خریده بودن، حتی نمی دونستیم جنسیت بچه چیه. وقتی درد زایمان شروع شد مادرش با یه زن چاق بد شکل اومد خونه، هر چی ناصر گفت ببریمش بیمارستان مادرش گفت: حیف پول که بابت این بریزی دور، مگه من چجوری زاییدم؟ همین خودت رو خاله سکینه، قابله دهاتمون دنیا آورد. حالا هم این قابله بدنیا می آردش. چیز نمیشه نترس فوقش سر زا میره یه زن دیگه میگیری.
اون زن زشت که واقعا از قیافه و هیبتش می ترسیدم تو بدترین شرایط و با بی رحمی تمام مانیا رو بدنیا آورد. مانیا جثش بزرگ بود و خیلی سخت بدنیا اومد، خیلی درد کشیدم و هزار بار تو اون وضعیت مرگم رو از خدا خواستم. اون قابله بی ریخت هم مدام غر می زد و فحشم می داد. بعد از زایمان گفت حالا یه دختر بدنیا آوردی دیگه چه مرگته اینقدر داد و بیداد راه انداختی؟ با شنیدن اسم دختر مادر شوهرم و دختراش پریدن تو اتاق و مانیا رو که دیدن شروع کردن به داد و بیداد کردن و به ناصر گفتن: اینقدر زور زدی از این سلیطه دفاع کردی بفرما اینم مزد دستت، دختر برات آورده خانم. من که هنوز تحت تاثیر درد وحشتناک زایمان بودم گفتم: مگه فرق میکنه بچه چی باشه؟ خدا رو شکر که سالمه و از قیافشم معلومه باباش ناصره نه بقال سر کوچه. همین حرفم باعث شد که تو همون وضعیت کتک مفصلی از مادر شوهر و خواهر شوهرام بخورم آخرشم مادرش بهش گفت: بفرما آقا تحویل بگیر دیدی چجوری با مادرت صحبت کرد؟ بعدشم همشون رفتن. با بدبختی خودم رو به تلفن رسوندم و به مادرم خبر دادم. مادرم هرجوری بود خودش رو سریع رسوند به خونه و من رو با کمک همسایه ها بردن بیمارستان. بخاطر شدت خونریزی و کتکی که ازشون خورده بودم سه روز بستریم کردن تو اون مدت نه ناصر و نه خانوادش حتی یه زنگ هم بهم نزده بودن. بشدت افسرده شده بودم حتی چند بار خواستم خودکشی کنم ولی بخاطر مانیا پشیمون شدم. بعد از سه روز با مادرم برگشتم خونه، مادر شوهرم جلومون رو گرفت و با بی ادبی گفت: به به خانم خانوما این چند روز کجا سرت گرم بود؟ نمیگی بچم غذا می خواد خیر سرش زن گرفته آرامش داشته باشه. مادرم گفت: حاج خانم دخترم بیمارستان بستری بوده این چه وضع حرف زدنه؟ مثلا این بچه، بچه شما هم هست. مادر ناصر گفت: یه کلمه هم از زبون مادر عروس بشنو، حالا یه دختر آورده دیگه تازه هنوزم معلوم نیست بچه مال ناصر باشه یا نه. مادرم هم دیگه نتونست تحمل کنه و گفت: خودت هم که دو تا دختر آوردی که تو زشتی زبانزد خاص و عامن، همه میگفتن دختر کوچیکت شبیه احمد موتوریه، همونقدر زشت و بد قواره.
احمد موتوری تو شهرستانمون یه تعمیرگاه موتور داشت. قد خیلی بلندی داشت و خیلی هم هیز بود همیشه جلوی خشتکش باد کرده بود و زیپشم باز بود. زنش مرده بود و مردم میگفتن زنش بچه دار نمی شده و احمد چیز خورش کرده، پشت سرش خیلی حرف بود و همه می گفتن از خیر هیچ آدمی نمی گذره و هر کسی یکم تهش باد بده میبره تو اتاق پشت مغازش و ترتیبش رو می ده. فرقی هم نمی کنه دختر باشه یا پسر، زن باشه یا مرد، مجرد باشه یا متاهل. فقط به فکر زیر شکمشه.
مادر شوهرم که این حرف رو شنید رنگش مثل گچ دیوار سفید شد و به پته پته افتاد. مادرم ادامه داد بیچاره حاجی که یه عمر با زن خرابی مثل تو زندگی کرده، فکر می کرد حداقل اگه قیافه و هیکل نداری نجابت داری بدبخت نمی دونست نجابتت رو زیر احمد موتوری تو اتاق پشتی مغازش به باد دادی، تازه اگه اون دو تا بچه دیگت مثل این آخری نباشن، ماشالا هر کدوم یه شکلین نه به حاجی کشیدن نه به تو. مادر شوهرم لال شده بود ولی مادرم بعد از شش سال زبونش باز شده بود. با دلیل و مدرک هرچی میدونست رو جلوی من بهش گفت. آخرش هم گفت اگه خودت سالم بودی به کس دیگه ای تهمت نمیزدی، لنگات رو برای عالم و آدم باز کردی حالا فکر میکنی همه مثل خودتن. بعدشم دست من رو گرفت و رفتیم تو خونه. شب که ناصر اومد خیلی عصبی بود و شروع کرد به داد و بیداد کردن، مادرم گفت: چته صدات رو بردی بالا؟ فکر کردی بچم یتیمه هر غلطی دلت خواست میتونی بکنی؟ تو حتی حلال و حروم هم سرت نمی شه پول من و حق بچه هام رو خوردی فکر کردی نمی فهمم؟ آخه آدم حلال زاده این همه حروم خوری می کنه؟ ناصر یقه مادرم رو گرفت و محکم زدش تو دیوار، نفس مادرم بند اومد منم زورم بهش نمیرسید، برخلاف مادر و پدرش قد و هیکل گنده ای داشت. بعد مادرم رو از مو گرفت و پرتش کرد از خونه بیرون. من و مادرم هر چی داد و بیداد کردیم ناصر در رو باز نکرد. صدای مادر شوهرم هم میومد که داشت می گفت: خوب شد، جیگرم خنک شد، آره حاجی بچش نمی شد و منم برای هر کسی که خوشم می اومد لنگام رو باز کردم به تو چه ربطی داره دوست داشتم بدم دادم، دعوای مادرم و مادر ناصر تو راه پله ها بالا گرفته بود، همسایه ها زنگ زدن پلیس، پلیس اومد و بعد از پر کردن صورتجلسه و شهادت همسایه ها ناصر و مادرش رو گرفتن بردن کلانتری. خلاصه اون شب با هر بدبختی بود تموم شد و فردا مادرم رفت رضایت داد و اونا هم تعهد دادن و اومدن بیرون. بعد از اون دیگه خیلی کاری باهام نداشتن، یعنی آدم به حسابم نمی آوردن. دلم بدجور از دستشون شکسته بود.
سه چهار هفته ای از تولد مانیا گذشته بود، به برکت تولد مانیا، ناصر وضعش از قبل خیلی بهتر شده بود یه بار که حرفای ناصر و خواهر بزرگتره رو شنیدم، فهمیدم تو همین سه چهار هفته سرمایه و دارایی ناصر بیشتر از دوبرابر شده. یه روز ناصر زنگ زد خونه و گفت: ساکش رو جمع کنم میخواد چند روزی بره مسافرت. شب اومد و با مادر و خواهرش رفتن. از صحبتاشون فهمیدم ناصر می خواد شمال برای مادر و خواهرش یه ویلای لوکس بخره. نصفه شب بود که تلفن زنگ خورد و گفتن ناصر اول جاده چالوس تصادف کرده. صبح زود با مانیا و مادرم رفتیم همون بیمارستانی که اونا رو برده بودن. هر چند دلم خیلی شکسته بود و از همشون متنفر بودم ولی مادرم اصرار داشت که بریم و خوب همراه اون رفتم. وقتی رسیدیم بهمون گفتن که مادر شوهرم و دو تا دختراش تو تصادف مردن و ناصر هم فک، کتف راست و یکی از مهره های گردنش شکسته. بعد از اون تصادف ناصر آرومتر شده بود ولی من و مادرم رو مقصر مرگ مادرش می دونست و هر کاری برای حرص دادن من و مادرم می کرد.
مانیا روز بروز بزرگتر و خوشگل تر می شد، نه سالش شده بود و سینه هاش تازه برجسته شده بود که مادرم به خاطر اذیت های گاه و بی گاه ناصر سکته کرد و یه طرفش فلج شد و مجبور بودم برای نگه داریش برم پیشش. خواهر و برادرم بزرگتر شده بودن ولی هنوز توانایی نگهداری از مادرم رو نداشتن.
یک سالی از سکته و فلج شدن مادرم گذشته بود، تو این یک سال کم و بیش مادرم بهتر شده بود و تقریبا می تونست یسری از کاراش رو خودش انجام بده و وقت منم آزادتر شده بود. ولی چند ماهی بود مانیا تو خودش بود، درس هاش هم افت کرده بود. هر چی هم باهاش صحبت میکردم یا سکوت می کرد یا جواب سر بالا می داد. حالش هم روز بروز بدتر می شد. از اون مانیای شاد و شیطون تبدیل شده بود به یه آدم افسرده. چند باری هم پیش روانشناس و روانپزشک هم بردمش ولی نتیجه ای نداد.
ناصر هم با پول و ثروتی که با لابی گری و زد و بند بدست آورده بود برای خودش آدمی شده بود و با یه سری آدم کله گنده و ریش و پشمی رفت و آمد داشت. ریش بلند و داغ مهر هم رو پیشانیش گذاشته بود، لباس یقه آخوندی می پوشید و تسبیح از دستش نمی افتاد. خلاصه برای خودش برو بیایی داشت و کمتر بهم محل میذاشت. به من به چشم کلفت نگاه می کرد و هر دو سه ماه یه بار خودش رو با من ارضا می کرد. دیگه واقعا نمی تونستم این موجود تهوع آور رو تحمل کنم.
شرایط روحی مانیا هم مزید بر علت شده بود. یه شب که ناصر طبق معمول خونه نبود، مانیا تو خواب شروع کرد به جیغ زدن. سراسیمه خودم رو رسوندم بالای سرش، بچم خیس عرق بود و مثل بید داشت می لرزید. بغلش کردم و یکم آب بهش دادم خورد، بعد از کلی ناز و نوازش بغضش ترکید و شدیدا گریه می کرد. محکم تو بغلم گرفته بودمش و قربون صدقش میرفت تا بالاخره زبون باز کرد. مانیا گفت: تو یه ساله گذشته روزایی که خونه نبودم و به مادرم رسیدگی می کردم بابا زن میاره خونه و باهاشون سکس می کنه. اوایلش بهانه نبود تو رو می گرفت و می گفته مامانت که خونه نیست کارگر آوردم برای آشپزی یا نظافت خونه ولی بعدها من رو تو اتاقم زندانی می کرد و چند ساعت با زن های مختلف سکس می کرده و من هم صداشون رو می شنیدم.
یه روز که یادش رفته بود در اتاقم رو قفل کنه و صدای سکسشون بلند شده بود آروم رفتم بیرون و دیدم تو اتاق خواب دارن با هم سکس می کنن. ماتم برده بود، اولش ترسیدم و خواستم برگردم تو اتاقم، ولی از یه طرفی هم کنجکاو بودم ببینم چکار می کنن. بابا رو اون خانمه خوابیده بود مدام داشت تکون می خورد. زنه هم پاهاش رو دور کمر بابا قفل کرده بود و قربون صدقه بابا می رفت و لب های همو می خوردن. بعد بابا بلند شد و اون زنه چیز بابا رو کرد تو دهنش و هی سرش رو جلو عقب می کرد. بابا هم چشماش رو بسته بود و آه و اوه میکرد بعد زنه پشتش رو کرد به بابا و بابا هم فرو کرد تو جلوئه زنه، زنه دیگه داشت جیغ میزد و به بابا می گفت تندتر بعدش هم داد بلندی کشید و شروع کرد به لرزیدن و بی حال پهن شد رو تخت، اولش فکر کردم مُرده خیلی ترسیده بودم تا بابا چیزش رو در آورد و دراز کشید روش، یکم که گذشت باز بابا می خواست فرو کنه تو که زنه افتاد به التماس که از پشت نه هر چی می گفت ناصر پشت درد داره بابا محکم تر خودش رو تکون میداد و زنه هم پاهاش رو محکم میکوبید رو تخت. مامان من جلو خیس شده بود، هم میترسیدم هم داشت خوشم میومد که بابا محکم زنه رو بغل کرد و تا می تونست چیزش رو فشار داد تو زنه و شروع کرد به نعره زدن و مدام می گفت اومدم. بعد از چند دقیقه بابا از رو زنه بلند شد و چیزش شل شده بود، سوراخ پشت زنه هم خیلی باز شده بود و یه آب سفیدی هم داشت ازش خارج می شد. من همینجوری داشتم اون صحنه رو نگاه می کردم که یه دفعه بابا برگشت و من رو تو اون حالت دید…
ادامه دارد…
نویسنده: مبهم (DrAbner)

نوشته: مبهم

ادامه…

دکمه بازگشت به بالا