یک جنایت صورتی (۳)
…قسمت قبل
قسمت قبل
این قسمت دارای صحنه های اروتیک می باشد.
برای چند لحظه هر دو تا مون مات بهم نگاه می کردیم، با فریاد بابا به خودم اومدم که داد زد تو اینجا چه غلطی می کن؟ گمشو تو اتاقت. سریع فرار کردم تو اتاقم و در رو بستم، خیلی ترسیده بودم. چند دقیقه بعد صدای رفتن اون خانمه اومد و بعدش بابا اومد تو اتاقم، فقط یه شرت پاش بود، شروع کرد به داد و بیداد و آخرش بهم گفت: اگه چیزی به کسی بگم من و تو رو از خونه بیرون می کنه. بعدشم در اتاق رو محکم به هم کوبید و رفت بیرون. تا چند روزی دیگه کسی رو نیاورد تو خونه. فقط بعضی وقتا یکی دو ساعتی می رفت بیرون و بر می گشت. یه روز که تو پیش مامان بزرگ بودی من رو صدا کرد و نشوند تو بغلش و شروع کرد به ناز و نوازش من، بهم گفت: تو دیگه بزرگ شدی یسری چیزا رو باید بدونی دیگه. هر مرد و زنی یسری نیازهایی داره تو زندگیش که باید در کنار هم رفعشون کنن. مامانت که هیچوقت خونه نیست منم باید نیازهامو یه جوری رفع کنم. خودت هم که بزرگ بشی این نیاز رو حس می کنی تو وجودت. با اینکه خیلی می ترسیدم ازش بهش گفتم: من بزرگ شدم دیگه بابا یسری چیزا رو می فهمم. اون روز که با اون خانمه بودی من نمی خواستم از اتاقم بیام بیرون، ولی صداهاتون یه جوری بود که ترسیدم چیزی شده باشه، بخاطر همین اومدم. وقتی که شما رو اونجوری دیدم خودمم یه جوری شدم، تا حالا هیچ وقت این شکلی نشده بودم. بابا نفس عمیقی کشید و گفت: چجوری شده بودی؟ گفتم نمیدونم ولی انگار داشت خوشم میومد، اونجامم خیس شده بود فکر کنم جیش کرده بودم. بابا بهم نگاه کرد و گفت: فکر کنم خیلی بزرگ شدی. بعد من رو رو پاها جابجا کرد و تو بغلش فشارم داد. بهم گفت: دوست داری بازم اونجوری بشی؟ خجالت کشیدم و چیزی نگفتم. نمی دونستم کار خوبیه یا بد فقط می دونستم که نباید بهت چیزی بگم چون گفته بود هر دو تا مون رو از خونه بیرون می کنه و من از این خیلی می ترسیدم. بابا وقتی دید ساکتم دستش رو گذاشت رو میمی هام و آروم شروع کرد به مالوندن، قلقلکم میومد باز داشتم مثل اون روز که اونا رو لخت دیده بودم می شدم.
احساس کردم یه چیزی تو شلوار بابا داره بزرگ میشه. بابا چند تا بوسم کرد و بد رو لبام زبون کشید و لبام رو مک می زد. نفساش تندتر شده بود و من رو محکمتر به خودش فشار می داد. بعد دستش رو کرد تو شرتم و اونجام رو مالوند، دست و پام حسابی شل شده بود، هم خوشم میومد هم می ترسیدم، دوباره خیس شده بودم. بابا من رو بلند کرد و شلوار و شورتم رو در آورد . هی بهش میگفتم دوست ندارم خجالت می کشم زشته بابا. اونم می گفت: چیزی نیست می خوام یه کاری بکنم کیف کنی. بعد من رو خوابوند روی مبل و شروع کرد جلوم رو لیس زدن، منم شروع کردم به آه کشیدن یه جور خیلی خوبی بود، داشتم کیف می کردم که بابا انگشتش رو کرد تو پشتم، خیلی دردم اومد، دیگه کیف نمی کردم و فقط جیغ میزدم از درد، یکم بعد انگشتش رو در آورد و شلوار و شرتش رو هم درآورد چیزش خیلی گنده بود بهم گفت: بمالش ولی من می ترسیدم وقتی دید کاری نمی کنم دستم رو گرفت و محکم فشار داد بعد بزور گذاشتش تو دستم و شروع کرد به تکون دادن دستم، گفت: همینجوری ادامه بده و منم از ترسم به حرفاش گوش می کردم. بعد بهم گفت بوسش کن ولی من بدم می اومد، وقتی دید گوش نمی کنم یدونه زد تو سرم و بزور چسبوند به لبام و بعد مجبورم کرد بکنم تو دهنم، اینقدر بزرگ بود تو دهنم جا نمیشد و اونم بزور فشار میداد تو دهنم. اینقدر این کار رو کرد که یه دفعه یه آب خیلی بد مزه ای ریخت تو دهنم و بابا یکم داد زد و بعد آروم شد. حالم داشت بهم میخورد، تا ولم کرد رفتم تو دستشویی و تف کردم بیرون. شکل همون آبی بود که بابا ریخته بود تو زنه. خیلی ترسیده بودم، همش داشتم گریه می کردم. بابا اومد پیشم و گفت: اگه دختر خوبی باشی و به حرفام گوش کنی هر چی بخوای برات می خرم. به کسی هم حق نداری چیزی بگی. بعدش یه پنجاه هزار تومنی بهم داد که باهاش هر چی بخوام بخرم. دیگه هر روز کارمون شده بود همین، با اینکه من متنفر بودم از این کار ولی چون می ترسیدم قبول می کردم. یه روز باید براش میخوردم یه روز میذاشت لای پاهام خلاصه هر روز آبش رو یه جام می ریخت، تا یه روز با خانم همسایه بغلی اومد تو خونه من رو هم با خودش برد تو اتاق خواب و لختم کرد و گفت: خوب ببین و یاد بگیر بعد چیزش رو داد زن همسایه و اونم شروع کرد به خوردن، همه جاش رو می خورد تا ته می کرد تو دهنش، بعد بابا لختش کرد و خوابوندمش رو تخت و شروع کرد اونجاش رو خوردن، زنه همش ناله می کرد و قربون صدقه بابا می رفت. تا بابا بهم گفت براش بخورم. من برای بابا می خوردم و اونم برای زنه بعد بهم گفت خوب نگاه کن ببین چیکار میکنم، چیزی رو چند بار کشید رو اونجای زنه و بعد کرد توش و شروع کرد عقب جلو کردن، هر دو تاشون ناله می کردن. زنه بابا رو محکم بغل کرد و لرزید بابا چیزش رو در آورد گفت: هر وقت شوهر کردی با شوهرت باید از این کارا بکنی. فقط یادت باشه از جلو فقط با شوهرت باید باشی نه با کس دیگه. بعد زنه رو برگردوند و لای پشتش رو باز کرد، گفت: تا وقتی شوهر نکردی از اینجا میتونی حال کنی. بعد چیزش رو کرد تو دهن من و خوب خیسش کرد و کرد تو پشت زنه، زنه جیغ و دادش رفت بالا و التماس می کرد بابا از پشت نکنمش ولی بابا توجهی نمی کرد و خیلی محکم میکرد توش تا زنه رو محکم گرفت و فشارش داد. چند دقیقه بعد چیز بابا از پشت زنه اومد بیرون و همون آب سفید ریخت بیرون. بابا رفت حمام. زنه بهم گفت برم جلو، رفتم پیشش و دستش رو کشید لای پام و بعد من رو خوابوند روی تخت وشروع کرد به لیس زدن جلوم، اینقدر خورد تا یه لحظه یه حس قلقلک خوبی بهم دست داد یه طوری شدم که تا حالا نشده بودم. بلند بلند ناله می کردم و می لرزیم. حس خیلی خوبی بود اولین بار بود تجربش می کردم. بعد بهم یاد داد که هروقت دلم خواست چطوری جلوم رو بمالم تا کیف کنم فقط گفت: انگشتت رو نکن تو جلوت بدبخت می شی. بابا که اومد بیرون زنه یه چشمک به بابا زد و رفت.
شب، تو خونه نیومدی بابا من رو پیش خودش خوابوند یکم باهام ور رفت دوباره که خیس شدم شروع کرد به خوردن سوراخ پشت و بعد انگشتش رو کرد توم بازم خیلی دردم اومد از این کار خیلی بدم می اومد بعد بزور خوابید روم و سعی می کرد چیزش رو بکنه تو پشتم. اینقدر داد و بیداد کرده بودم از درد که بی حال شدم و نفهمیدم کی خوابم برد. صبح که بیدار شدم پشتم خیلی می سوخت. بابا گفت: هر کاری کردم نرفت توش و فقط یکم از سرش رو کردم تو. بعد بهم پول داد و من رو رسوند مدرسه. دیگه از اون به بعد کار همیشمون بود. من هر روز بیشتر از بابا بدم می اومد. تا چند روز پیش بابا با یه آقا و خانمی اومدن خونه. میگفت زن و شوهرن اومدن مهمونی خونه مون. ولی همشون لخت شدن و من رو هم لخت کردن. بابا با اون زنه ور می رفت و مرده هم با من. چیز مرده از مال بابا بزرگتر بود. زنه نشسته بود رو بابا و خودش رو محکم تکون میداد مرده هم انگشتش رو روغن زد و کرد تو پشتم، من خیلی درد داشتم ولی مرده توجهی بهم نمیکرد، تازه داشت دردم آروم می شد که انگشت دومش رو هم بزور کرد تو پشتم داشتم جیغ میزدم از درد که بابا بهش گفت هوی حیوون نمی بینی بچه اس؟ مرده گفت: زنم رو بهت دادم که یه بچه بکنم وگرنه جنده که تو خیابون زیاد ریخته. بابام دیگه چیزی نگفت و مرده بالاخره انگشتاش رو در آورد از تو پشتم و من رو خوابوند رو زمین و یه متکا گذاشت زیر شکمم. بعد کلی روغن ریخت لای پشتمم و با انگشتاش می کرد تو سوراخم. بعدش روم دراز کشید و چیزش رو فشار داد به سوراخ پشت. از درد داشتم میمردم اینقدر فشار داد تا بیهوش شدم زیرش. بهوش که اومدم مرده هنوز داشت چیزش رو تو پشتم فشار میداد، خیلی خیلی پشتم در می کرد و اونم چیزش رو کرده بود تو، دیگه نای داد زدن هم نداشتم و مرده هم تندتر می کرد بابا رو دیدم که زنه نشسته جلوش و بابا می کنه تو دهنش بعد درش آورد و آبش رو ریخت رو صورت زنده و بعد دوباره کرد تو دهنش. به مرده گفت: تمومش کن دیگه تا بلایی سرش نیاوردی. مرده هم گفت الان تموم میشه بعد یه فشار محکم بهم داد و احساس کردم پشتم گرم شد. بعد از رو من بلند شد. دیدم چیزش خونی شده، کلی بابا باهاش دعوا کرد و انداختشون بیرون از خونه. اومد پشتم رو باز کرد و گفت: بی شرف پارش کرده تا چند وقت نمیتونم دیگه بهت دست بزنم. و بعدش بلندم کرد و بردم حموم.
ازش متنفر شده بودم اینقدر از بابا بدم می آد که میخوام بمیره، تازه دیروز هم می خواست چیزش رو بکنه تو پشتم تا دید خون اومد ول کرد رفت. مامان من چکار کنم؟ می ترسم ازش یه وقت بیرونمون نکنه از خونه.
حرفای مانیا که تموم شد مثل یه مجسمه خشک شده بودم سر جام. نمیدونستم چی بگم یا چیکار کنم. باورم نمی شد یه پدر با بچش همچین کاری بکنه، حتی اگه به کثافتی ناصر باشه. اومدم پیش مانیا و دو تایی رو تختش خوابیدیم دیگه حتی از اون تخت و اتاق خوابمون هم بدم می اومد. تا صبح مانیا مثل یه بچه کوچیک تو بغلم خوابید. صبح تو راه مدرسه کلی باهاش صحبت کردم تا آروم بشه ولی مانیا از اون به بعد دیگه بچه سابق نشد.
زورم به ناصر نمیرسید هم آدم گردن کلفتی شده بود هم از ترس آبروم و ترس از آینده که اگه طلاق بگیرم مانیا رو چکار کنم قدرت هر تصمیمی رو ازم گرفته بود. دیگه می ترسیدم مانیا رو با ناصر خونه تنها بذارم.
بالاخره طاقت نیاوردم و قضیه رو به مادرم گفتم. خیلی شوکه شد و گفت: چرا طلاقت رو از اون حرومزاده نمی گیری؟ گفتم: به این راحتی ها نیست، تازه طلاق هم بگیرم اگه حضانت مانیا رو بهش بدن چکار کنم؟ یکم فکر کرد و گفت: فعلا برو خونه تا مانیا از مدرسه می آد تنها نباشه ببینیم چه خاکی تو سرمون کنیم. فعلا هم نمیخواد بیای اینجا.
دو سه روز بعد مامان به زنگ زد و گفت: فقط یه راهی هست باید مدرک جور کنی علیهش. گفتم: چجوری آخه؟ گفت: پسر یکی از همسایه ها تو کار نصب دوربینه چند روزی به بهانه من مانیا رو بردار و بیار اینجا بهش میگیم دوربین نصب کنه تا ببینیم چی میشه. شب که ناصر اومد خونه بهش گفتم دو سه روزی باید برم پیش مامانم، فیزیوتراپ می آد خونه. مانیا رو هم می برم این چند وقت که حواسم بهش نبوده خیلی تو درساش افت کرده. اولش کلی غر زد و گفت: خودت می خوای بری برو ولی مانیا رو بذار بمونه. با اصرار من و مانیا قبول کرد و گفت: فقط سه روز. بعدشم خواستی خودت بمونی به جهنم، مانیا رو میفرستم بیاد. به مامانم پیام دادم و قرار شد فردا که ناصر رفت پسره بیاد و دوربین نصب کنه.
نیم ساعت بعد از رفتن ناصر اون پسره اومد و دو تا دوربین خیلی کوچیک تو اتاق خواب نصب کرد و یکی هم تو پذیرایی. برنامش رو هم روی گوشیم نصب کرد و رفت. منم با مانیا رفتم مدرسه برای سه روز اجازش رو گرفتم و رفتم خونه مامانم. همون روز عصر ناصر با زن همسایه اومدن تو خونه و دو سه ساعتی با هم سکس کردن. آخر شب هم یه زنه دیگه اومد تو خونه و تا صبح با هم بودن. فیلم ها رو ریختم رو فلش تمام اون سه روز ناصر با چند تا زن سکس کرد که همه فیلم هاش رو ضبط کردم و ریختم رو فلش.
برگشتم خونه و منتظر شدم تا شوهر اون زنه رو ببینم. اونا خیلی عاشق هم بودن، وضع مالیشون هم بد نبود نمی دونم چرا زنه به شوهرش خیانت کرده بود. مرد همسایه که اومد آروم صداش زدم بیاد تو بعد یکی از فیلم هایی که با زنش با ناصر خوابیده بود رو بهش نشون دادم. بدبخت داشت دیوونه میشد آرومش کردم و گفتم: یکم صبر کن برنامه دارم براشون ولی خواهش می کنم تا اون موقع هیچ کاری نکنه. مرده که همه چیزش رو از دست رفته می دید قبول کرد و رفت خونش.
تا شب فیلم هایی که گرفته بودم رو مرتب کردم از هر کدومشون چند تا صحنه رو جدا کردم و مونتاژ شون کردم. بعد حجمش رو کم کردم و تو تلگرام فرستادم برای ناصر و رفتم خونه مامانم.
تا به اونجا برسم ناصر بالای ده بار بهم زنگ زد ولی جوابش رو ندادم. وقتی رسیدم بهش زنگ زدم از فرط عصبانیت و داد و بیدادی که می کرد تقریبا هیچی از صحبتش نفهمیدم. وقتی که داد و بیدادش تموم شد بهش گفتم: یا طلاقم می دی و حضانت مانیا رو بهم میدی یا تمام فیلم ایی که ازت دارم رو میفرستم برای دوستان و فضای مجازی. بعد هم کلا بلاکش کردم تا زنگ نزنه بهم.
صبح اول وقت ناصر اومد در خون مامانم. اولش کلی تهدید کرد ولی وقتی دید به جایی نمیرسه کوتاه اومد و گفت: چی میخوای ازم؟ مامانم گفت طلاق، حضانت مانیا و حق و حقوقش. ناصر بد جایی گیر کرده بود، گفت: اگه بازم فیلم ها رو پخش کرد چی؟ مامانم گفت: اولا راه دومی نداری و مجبوری اعتماد کنی، دوما بچه من مثل تو حرومزاده نیست به حق و حقوقش برسه پاکشون میکنه. ناصر سرش رو انداخته بود پایین و از عصبانیت سیبیلاش رو می جوید. تا حالا اینقدر حقارت و عجز ناصر رو ندیده بودم ته دلم خیلی خوشحال بودم گفتم: البته اینا خواسته های مادرمه منم علاوه بر این ها خواسته های دیگه ای هم دارم. با قیافه فلاکت باری که به خودش گرفته بود گفت: چی؟ گفتم: چند تا از ملک هایی که داری رو هم برای آینده مانیا می خوام باید بنامم بزنی. گفت: چیز زیادی ندارم. گفتم: دادگاه که استعلام بگیره مشخص می شه اونوقت دیگه به چند تا راضی نمیشم غیر از این خونه ای که توشی همشون رو می خوام، حتی ماشینات. حتی حساب بانکیت.
ناصر زیر لب باشه ای گفت و رفت. از بلاک درآورد تا نتیجه کاراش رو بگه. یه هفته بعد ناصر زنگ زد و گفت: فردا صبح با مدارک شناساییت محضر باش. صبح رفتم محضری که گفته بود، این خونه و دو تا ملک تجاری و یه ویلا تو لواسون و یه ماشین رو به اسم من زد. گفتم: یه چیز دیگه مونده گفت: چی؟ گفتم: همون ویلای شمال که قرار بود برای مادر خرابت بخری. با عصبانیت نگاهی بهم انداخت و گفت: حتی اگه بمیرم هم اون رو به نامت نمی زنم. مدارکم رو برداشتم و گفتم تا پس فردا به نامم شد که شد وگرنه معروف ترین آدم ایران می شی. از دفتر خونه زدم بیرون، فردا عصرش زنگ زد و گفت فردا بیا محضر به نامت بزنم. ویلایی که قرار بود جای عشق و حال ناصر و مادر و خواهراش باشه خورد به نام من، فقط مونده بود طلاق و البته انتقامی که قرار بود از ناصر بگیرم…
ادامه دارد …
نویسنده: #مبهم (DrAbner)
نوشته: مبهم