یک جنایت صورتی (۴)

…قسمت قبل

این قسمت دارای صحنه های اروتیک می باشد.
بعد از قطعی شدن انتقال سندها، زنگ زدم به مرد همسایمون، همون که زنش با ناصر برنامه داشت و باهاش قرار گذاشتم. وقتی همو دیدیم اولین سوالی که ازم پرسید این بود: برنامت چیه؟ گفتم من دارم کارای طلاقم رو می کنم، نمی دونم شما چیکار میخواین بکنین، من میخوام تا قبل از طلاقم انتقام بگیرم وگرنه تمام عمرم تو حسرتش می مونم. یکم فکر کرد و گفت: چجوری میخوای انتقام بگیری؟ گفتم: حاضری باهام سکس کنی؟ متعجب بهم نگاه کرد. ادامه دادم: فقط کافیه شوهر من یا همسرت بفهمن سکس داشتیم با هم همین برام کافیه و آرومم می کنه. سرش رو انداخت پایین، یه بغضی تو نگاهش بود که خوب درکش می کرد. آروم و با صدای لرزونی گفت: من و اون عاشق هم بودیم، تو همه فامیل و آشنا ما رو لیلی و مجنون می دونستن، تو هیچی برای هم کم نذاشته بودیم. حتی تو سکس. یازده ساله با هم عاشقانه زندگی کردیم ولی تو هیچی تکراری نشده بودیم، حتی تو سکس. نمیدونم چرا اینجوری شد.
دلم خیلی براش میسوخت، کم مونده بود اشکم سرازیر بشه، تو دلم به ناصر لعنت می فرستادم که باعث شده زندگی یه نفر دیگه اینجوری بهم بریزه. خودم رو کنترل کردم و گفتم تا یکی دو روز دیگه بهم خبر بده، من هم از نظر قیافه و هم از نظر هیکل خیلی از زنت سرم. اگه جوابت منفیه دنبال یکی دیگه باشم. منتظر جواب نموندم و ترکش کردم.
رفتم مدرسه دنبال مانیا، وقتی رسیدم ناظمشون من رو برد دفتر مدیر، اونجا بهم گفتن که مانیا با یه دختری در گیر شده و موهاش رو کنده. غافلگیر شده بودم. مانیا دختر آروم و معصوم من که غیر از مهربونی چیزی ازش ندیده بودم داشت تبدیل می شد به یه هیولای عصبی و خشن. منتظر موندم تا خانواده اون دختره هم بیان. خدا رو شکر آدم های منطقی بودن و ختم به خیر شد ولی مدیر مدرسه گفت: موندن مانیا تو مدرسه مشکل ایجاد می کنه و بار چندمه که این رفتارهای عصبی رو از خودش نشون داده و نمیتونن نگهش دارن. بهتره پیش یه مشاور ببرمش.
خسته و ناامید مانیا رو بردم خونه، دنبال یه روانپزشک خوب می گشتم تا بچه رو ببرم پیشش. تا به توصیه یکی از دوستان بردمش پیش یه روانپزشک که تخصص کودک و نوجوان داشت. تو همون جلسه اول تشخیص شیزوفرنی حاد و آنتی سوشیال داد و گفت: خیلی سریع باید بستری بشه، ممکنه به خودش یا دیگران آسیب بزنه. بعدش هم تلفن زد و یه چیزی رو کاغذ نوشت و گفت: همین الان ببرینش به این آسایشگاه هماهنگ کردم بستری بشه. خیلی ترسیده بودم به مادرم زنگ زدم و اونم گفت بهترین کار گوش کردن به حرف دکتره. به ناصر زنگ زدم و گفتم همین الان به حسابم پول بزنه. بعد ماشین گرفتم برم جایی که دکتر آدرس داده بود. آسایشگاه سمت سعادت آباد بود.
تو آسایشگاه وقتی نامه معرفی دکتر رو دیدن خیلی سریع کار بستری رو انجام دادن و چند تا قرص دادن به مانیا که چند دقیقه بعد مانیا تقریبا بی هوش شد و بردنش به اتاقش. اتاقش خوب و مجهز بود و به من همه جوره اطمینان دادن که جاش خوبه و بهش رسیدگی می کنن و هر وقت که بخوام میتونم برم پیش مانیا. حتی اگه بخوام یه شبایی نمیتونم پیشش بمونم.
با بدن خسته و روحیه داغون رفتم خونه پیش مامانم. تا صبح گریه کردم. صبح اول وقت رفتم خونه سابق خودم و وسایل مانیا رو جمع کردم و رفتم آسایشگاه. مانیا هنوز با جای جدیدش کنار نیومده بود، تا عصری پیشش موندم. پرستارش یه خانم میانسال خوشگلی بود که تونسته بود با مانیا تا حدودی ارتباط برقرار کنه و این خیلی خوب بود، خیالم دیگه راحت شده بود و خوشحال بودم که مانیا ازم خواسته بود کتاب های درسیش رو ببرم تا عقب نمونه. تو راه برگشت بودم که مرد همسایه زنگ زد و گفت: باید چکار کنه؟ گفتم: فردا خونت بمون و هروقت ناصر رفت بهم زنگ بزن. می دونستم ناصر وقتی از خونه بره خیلی زود بر نمی گرده. رسیدم خونه رفتم حمام و حسابی خودم رو برق انداختم.
صبح با یه آرایش خیلی سنگین از خونه زدم بیرون، هیچوقت حتی برای ناصر هم اینجوری آرایش نکرده بودم. نزدیک خونه منتظر شدم تا همسایه بهم زنگ بزنه. سه ربعی بیرون بودم که زنگ زد و خبر رفتن ناصر رو بهم داد. بهش گفتم نیم ساعت دیگه بدون سر و صدا بیاد تو خونه. رفتم تو، سکسی ترین لباسم رو پوشیدم و دکمه ضبط دوربین رو زدم، هنوز دوربین ها تو خونه بودن و کسی بهشون دست نزده بود. در رو باز گذاشته بودم که زود بیاد تو. وقتی اومد تو و من رو با این شکل و شمایل دید عشق و عاشقی یادش رفت و مات من شده بود. رفتم جلو دستش رو گرفتم و آوردمش رو کاناپه که تو دوربین معلوم باشه و بدن هیچ حرفی لب هام رو روی لبهاش گذاشتم. چند ثانیه ای طول کشید تا به خودش بیاد و همراهیم کنه. بشدت مرد داغی بود، حداقل بیشتر از اونی که قیافش نشون می داد. دست قوی مردونش رو گذاشت رو سینم و شروع کرد به مالیدن. دست و پاهام شل شد و دراز کشیدم رو کاناپه و اونم افتاد روم شروع کرد به خوردن لب و گردنم. آروم آروم لب هاش رو کشید و اومد پایین، تا جایی که یقه تاپم اجازه میداد با لبهاش پوستم رو نوازش کرد ولی یک دفعه وحشی شد و تاپم رو پاره کرد. سینه های درشتم افتاد بیرون وحشیانه شروع کرد به خوردن و مالیدنشون. نمی تونستم صدام رو کنترل کنم، البته از قصد هم کمی بیشتر ناله می کردم و اسم مرد همسایه رو می آوردم. مطمئن بودم زنش صدام رو میشنوه.
همینجور سینه هام رو می خورد و می مالوند که برای اولین بار ارضا شدم. از روم بلند شد و به سرعت لخت شد، هیکل قشنگی داشت تنها ایرادش این بود که چیزش خیلی کوچیک بود، شاید به همین خاطر زنش زیر خواب ناصر شده بود. دامنم رو از پاهام کشید بیرون و بدون اینکه صبر کنه چیزش رو با تمام قدرت کرد تو. جیغ بلندی زدم و کشیدمش رو خودم، زیر گردنم رو شروع کرد به خوردن منم محکم بغلش کرده بودم و با ناخن پشتش رو خراش می دادم، پاهام رو حلقه کردم پشتش و محکم به خودم فشارش میدادم و اونم با تموم قدرت داشت تلمبه می زد. چند دقیقه ای ادامه داد بعدش خسته شد. دستش رو گرفتم و بردم رو تخت و هلش دادم. به پشت افتاد رو تخت و رفتم لای پاهاش و شروع کردم به خوردن. تا ته کردم تو دهنم و محکم مکش زدم زبونم رو از بالا کشیدم و اومدم تا روی تخماش و شروع کردم به خوردن، بعد رفتم پایین تر و زیرش رو تند تند زبون می زدم، سوراخ کونش رو هم لیس زدم حسابی ناله می کرد و محکم سرم رو فشار میداد، حسابی که خیسش کردم نشستم روش و شروع کردم به بالا و پایین کردن بیشتر از نیم ساعت بود که داشتیم سکس میکردیم و مطمئن بودم همه همسایه ها صدامون رو شنیدن، داشتم برای بار چندم ارضا میشدم که یکی شروع کرد به در زدن، بی وقفه و محکم در می زد، برام مهم نبود کیه که داره در می زنه و فقط داشتم به ارضا شدن فکر می کردم. دراز کشیدم روش و شروع کردم به مکیدن سینه و گردنش تا خون مرده شد و با شدت زیادی ارضا شدم. یکم صبر کردم تا حالم سر جاش بیاد، بعد پاشدم رفتم در رو باز کردم، زنش بود که با موهای ژولیده و وضع بهم ریخته دم در ایستاده بود. سریع موهاش رو گرفتم و کشیدمش تو، در رو بستم و بدون توجه به داد و بیدادش بردمش تو اتاق خواب، وقتی زن و شوهر چشمشون بهم افتاد مات و مبهوت همدیگر رو نگاه می کردن، بی توجه به وضعیتشون رفتم زانو زدم جلوی مرده و شروع کردم به خوردن، از ترس و هیجان شل شده بود و هر چی می خوردم سفت نمی شد یکی دو دقیقه‌ای طول کشید که زن همسایه از شوک بیاد بیرون و شروع کرد به داد و بیداد کردن، بلند شدم یکی محکم زدم تو دهنش، لب بالاییش ترکید بعد نشوندمش روی پاتختی و فیلم هایی که از خودش و ناصر گرفتم رو براش گذاشتم، مرده یکم آروم تر شده بود، صاف تو چشاش نگاه کردم و گفتم مگه نمی خواستی انتقام بگیری خب الان وقتشه. بازم زانو زدم و براش خوردم یکم طول کشید تا دوباره سفت بشه، بعد به شکم خوابیدم و اونم گذاشت توم داشت حسابی من رو میکرد، دیگه جلوم می سوخت، منم الکی میگفتم از پشت بکن محکمتر و جوری وانمود می کردم که انگار داره از پشت میکنه من رو. آخه ناصر خیلی دوست داشت از پشت بکنه ولی تا حالا بهش نداده بودم، پاهام رو روی هم انداختم تا زودتر ارضا بشه دیگه خسته شده بودم، چند تا کمر زد و گفت فائزه دارم میام، آبم رو کجا بریزم؟ گفتم رو صورتم و سریع بلند شد و من نشستم جلوش و شروع کردم به خوردن تا همه آبش رو خالی کرد تو دهنم. اینقدر زیاد بود که یکمش از دور لب هام بیرون ریخت. منم بلند شدم و رفتم سمت زنش که همینجور ساکت و با چشمای از حدقه در اومده داشت نگاهمون می کرد. موهاش رو از پشت کشیدم تا دهنش باز شد، آب شوهرش رو تف کردم تو دهنش و بهش گفتم: جنده خانم زندگیم رو به هم ریختی فکر کردی ولت می کنم؟ یه دفعه زد زیر گریه، من رو هُل داد و رفت سمت شوهرش که ایستاده بود و داشت نگاه میکرد، افتاد به پاش که شوهرش نذاشت هیچ حرفی بزنه و با لگد گذاشت تو سینش و پرتش کرد زمین. لباس هاش رو پوشید و بهش گفت: اگه میخوای آبروت رو نبرم، تا قبل از اینکه برگردم خونه همه وسایلت رو جمع میکنی و گم میشی از خونم بیرون، فردا هم خودت میری درخواست طلاقت رو میدی، من منتظر احضاریه هستم تا توافقی جدا بشیم. هر چی زنش عجز و لابه کرد توجهی نکرد و اومد من رو بغل کرد و یکم تو بغلم هم عشقبازی کردیم و رفت. زنش هم پشت سرش رفت بیرون. سریع رفتم دوش گرفتم و فیلم رو هم ریختم تو گوشیم.
تا عصر فیلم رو ادیت کردم و تو چند جا ذخیرش کردم. زنگ زدم به ناصر و تو یه کافه شلوغ باهاش قرار گذاشتم. وقتی اومد سر قرار فیلم رو بهش نشون دادم، شالم رو هم باز کردم تا کبودی های زیر گردنم و سینم رو ببینه. دیوانه شد کم مونده بود همونجا دست روم بلند کنه ولی فکر آبروش رو کرد و کاری نتونست بکنه. بهش گفتم اگه فکر آبروتی بیا زودتر تمومش کنیم، فکر کن اگه رفیقات بفهمن زن حاج ناصر جنده است چی پیش می آد. احساس می کردم از عصبانیت تا مرز سکته رفته. بلند شد و سریع رفت.
چند روز بعد احضاریه از دادگاه اومد برام و یکی دو ماهی طول کشید تا حکم طلاق صادر شد. مرد همسایه هم از زنش جدا شده بود، چند باری باهام تماس گرفت و پیشنهاد داد رابطه داشته باشیم با هم ولی من قبول نکردم. ولی ناصر و زن اون با هم زندگی می کردن.
یه ماهی مانیا تو آسایشگاه بود و حالش خیلی بهتر شده بود. کم کم داشت به زندگی برمی گشت و دوباره درساش مثل قبل شده بود. تا آخر سال تحصیلی پیش مامانم موندم و بعد از مدرسه مانیا اثاث کشی کردیم به اینجا. تقریبا تا یه سال پیش همه چی خوب بود، مانیا به روال قبل برگشته بود. از یه سال پیش مانیا خیلی دختر شادتری شده بود، حتی لباس های با رنگ شادتری می پوشید و اتاقش رو کلا صورتی کرده بود، تا شب عروسی یحیی. وقتی فهمید یحیی داره عروسی میکنه همه حالت های قبلش برگشت، دوباره فاز افسردگی گرفت، پرخاشگری می کرد و کابوس های شبانه هم برگشته بود. خیلی نگران بودم، چند باری با مشاورش صحبت کردم ولی تاثیری نداشت. تا شب قبل از کشته شدن یحیی و زنش . اون شب مانیا خیلی آروم و عمیق خوابید، فردا هم صبح زود بلند شد و یه آهنگ شاد گذاشت و کلی رقصید. من نگرانش بودم، ولی هیچ رفتار مشکوکش از خودش نشون نداد. بعد از شام هم برام آبمیوه آورد و کلی رقصید برام منم هم به خاطر نگرانی هم خستگی زیاد، همونجا خوابم برد، اصلا نفهمیدم چجوری خوابیدم. تا اینکه سرو صدای همکارای شما اومد و بقیش رو هم که خودتون میدونید.
فائزه اطلاعات خیلی خوبی بهم داده بود و شاید با این اطلاعات می شد مانیا رو از اعدام نجات داد. از خونه زدم بیرون در حالیکه فائزه خوشحال و امیدوار تا دم در بدرقم کرد و وقتی می خواستم در رو ببندم من رو در آغوش گرفت و بوسه ای از گوشه لبهام گرفت …
ادامه دارد …

نوشته: مبهم (Aner)

دکمه بازگشت به بالا