یک روز خوب با دختر بوشهری
من نوید (مستعار) هستم، 33 ساله، تحصیلکرده، استاد دانشگاه (که البته اون روزا هنوز نبودم) و بسیار اجتماعی، با قدی بلند و هیکلی ورزیده. و قیافهای که یه کم بهتر از معمولی هست.
این خاطرهای که براتون مینویسم مال حدود چهار سال پیشه. البته از اول بگم آخر این ماجرا به سکس کامل ختم نشده، باز نخونین و تهش بهم فحش بدین…
توی همین سایت، دنبال یه همدم میگشتم که تنهایی و نیاز جنسیم رو که همسرم برآورده نمیکنه، بتونم با اون پر کنم. همسرم اون روزها باردار بود و کلا شهرستان منزل مادر و پدرش بود. یک روز زیبای بهاری بود که توی سایت به یکی از خانوما که تازه عضو شده بود پیام دادم و درخواست آشنایی دادم. اون هم استقبال کرد و آیدی اسکایپ داد. شب توی اسکایپ هر دو آن شدیم. برام جالب بود که خیلی راحت پذیرفت که c2cبا هم گپ بزنیم و هم رو ببینیم. سمیرا (مستعار) دخری بود 34 ساله، که از اون روزهای من چهار سال بزرگتر بود، با این حال صورت خوب و جذابی داشت. با یه تاپ سفید جلوی لپ تاپش دراز کشیده بود. طوری که سینههاش برق میزد از سفیدی و دل آدم رو میلرزوند. بعد از این که یکم صحبت کردیم یکی دو تا تیکه در مورد زیبایی سینههاش انداختم و اونم خندید. همین که دیدم ناراحت نشده فهمیدم خودش هم ادامه این مسیر رو دوست داره. وارد فاز وب سکس نشدم. راستش اصلا از این کارا خوشم نمیاد. بیشتر یه گپ دوستانه و معمولی زدیم. از خودمون و زندگیمون گفتیم و شنفتیم…
دختر خوبی بود. اهل بوشهر، با اون خلق و خوی گرم و طبع داغ مثل خرما… متولد اردیبهشت بود، و این برای من مردادی عالی بود… همیشه خاطرهی خوبی از دخترای اردیبهشتی دارم…
این طور که میگفت توی یکی از ادارات بوشهر کارمند بوده اما به بهانهی ادامه تحصیل مرخصی بدون حقوق گرفته بود و یک سالی بود رفته بود تنکابن. اون روزا هم توی خونه دانشجویی بود و چون آخر هفته همخونههاش رفته بودن خونههاشون، توی خونه دانشجویی تنها مونده بود و برای پیدا کردن یه همصجبت شیطون اومده بود انجمن کیر تو کس…
من آدمی نیستم که به راحتی دلباختهی کسی بشم. بهش هم همون اول گفتم فقط دنبال یه کم شیطونی کردنم و علی رغم باورهای مذهبیم یه خورده شیطون تشریف دارم. بیشتر گفتگوهای ما بعد از آشنایی اولیه و صحبت کردن از وضع و اوضاع خودمون، به شیطونیهای کلامی من سپری میشد و اون هم به شکل تابلویی از این شوخیها و لاسزدنهای کلامی من خوشش میومد.
چند باری به همین منوال c2c گپ زدیم. تا این که تابستون فرا رسید… میخواست بره بوشهر، و برای رفتن به بوشهر باید طوری از تنکابن حرکت میکرد که ساعت 9 شب بتونه فرودگاه مهرآباد باشه. اما به درخواست من، کار عجیبی کرد. برام خیلی عجیب بود که من یه خواهش کوچولو کردم و اون هم به راحتی پذیرفت… من گفتم شب رو از شب قبل حرکت کن بیا تهران، یه روز صبح تا غروب با هم باشیم. اونم بی برو برگرد پذیرفت…
نمیدونم چی موجب شد این قدر راحت بهم اعتماد کنه…
حوالی ساعت 7 صبح روز دوشنبه بود. زنگ زد گفت ابتدای اتوبان کرج هست و اتوبوسش حدود نیم ساعت دیگه می رسه ترمینال آزادی. سر ساعت جلوی ترمینال منتظرش بودم. چون هم رو توی وب دیده بودیم راحت من رو پیدا کرد. دو تا کیف دستی کوچیک همراهش بود که گذاشتم توی صندوق. تعجب کردم از کم بودن وسایلش؛ که گفت بقیه وسایل رو با پست فرستاده بوشهر.
رسیدیم خونه من. با احتیاز و طوری که هیچ همسایهای ما رو با هم نبینه اومد توی خونه. روی مبل نشست و روسریش رو در آورد. زیر چشمی داشت من رو نگاه میکرد و لبخند میزد. متوجه شدم دلش میخواد مانتوشم در بیاره ولی میترسه من فکر کنم عجوله… گفتم هوا گرمه سمیرا… راحت باش.
کجا میتونم لباسم رو عوض کنم؟
راهنماییش کردم به اطاق خواب. خودم اومدم بیرون.
چند دقیقه بعد با یه تاپ و یه ساپورت اومد بیرون. وای چه کونی… من قبلا شیفتهی سینههاش شده بودم ولی کونش توی اون ساپورت چنان جذابیتی داشت که نمیتونستم چشام رو از روی کون خوش تراش و خوش فرمش بردارم. متوجه چشم چرونیم شد. لبخندی از سر رضایت زد و رفت روی مبل نشست. پرسیدم صبحونه که نخوردی؟ گفت نه. رفتم چایی و صبحونه ردیف کنم. توی آشپزخونه بودم. ولی نگاهم همش به اون بود. اونم همش نگاهش به من بود. البته خودش رو به لپ تاپش سرگرم کرده بود و وانمود میکرد حواسش پیش من نیست.
با هم صبحانه خوردیم. کلی گپ زدیم. معاشرت خوبی بود. در مورد تحصیلش، کارش، شرایطش، ازدواج نکردنش… و خیلی چیزای دیگه. بعد لپ تاپش رو باز کرد و گذاشت روی پاش، گفت بیا کنارم بشین، با هم عکسا و فیمای این یک سال دانشجوییم رو ببینیم. برام جالب بود. انگاری قبل از این دوران دانشجویی خیلی محصور و محدود بوده. انگاری این یک سال تحصیلش در مقطع ارشد، براش خیلی تغییرات به همراه داشته…
ازش خواستم عکسی از قبل دانشجوییش نشون بده ولی نداد. فهمیدم قبل دانشجوییش چادری و بسیار مذهبی بوده. بعدا گفت بهم که یکی از دلایلی که به منم اعتماد کرده بود مذهبی بودن من بود. این که میدونست بهش آزار یا آسیبی نمیرسونم…
همین طور که کنارش نشسته بودم و عکسا رو میدیدم تنش رو چسبوند به تنم. منم دستم رو گذاشتم پشت گردنش. یهو چشامون قفل شد توی هم. لبم رو بردم سمتش که ببوسمش… ولی پشیمون شدم…
یکم باهاش حرف زدم. گفتم تو میدونی که رابطهی پایداری بین من و تو نمیتونه شکل بگیره… پس نمیتونم بهت دروغکی بگم عاشقتم. ولی نمیتونم انکار کنم که چقدر حشریم کرده دیدنت. دلم میخواد ببرمت روی تخت خواب و تا خود غروب که میخوای بری، با هم لذت ببریم. خندید. چشاش برقی زد و گفت: اگه من بگم دوس ندارم چی؟ گفتم بهت چیزی رو تحمیل نمیکنم.
خندهای کرد و گفت: ازت خیلی خوشم میاد. خیلی رک و صادقانه حرف میزنی… پس بزار منم راستش رو بگم. من ازت خوشم اومده که اومدم اینجا. راستش من هنوز دخترم. و قصدم ندارم این وضع رو عوض کنم. اما اگر تو بخوای حاضرم حتی از پشت بهت بدم.
بعد خیلی یهویی و بی مقدمه لپم رو بوسید.
غرق در خجالت شدم. دستم رو گذاشتم روی پاهاش و یکم نازشون کردم. زل زدم توی چشاش و گفتم: از چی من خوشت اومده؟ گفت: خیلی پسر خوبی هستی. سکسی و جذاب هم هستی. میشه بهت اعتماد کرد. توی دانشگاه کلا فضای ذهنی من تغییر کرده و تصمیم گرفته بودم از اون تنهایی همیشگی خودم رو در بیارم و دوس پسر داشته باشم. اما پسرای دانشگاه همه از من خیلی کوچیکترن. به علاوه این که ادم حسابی توشون خیلی کمه. اما من از تو خیلی خوشم اومده. به خصوص که حس میکنم میتونم روت حساب کنم و بهت اعتماد کنم.
پرسیدم: سمیرا چی موجب شده بتونی بهم اعتماد کنی؟
نمیدونم… شاید همین که مذهبی هستی؟
خوب آره مذهبی هستم. ولی همین مذهبی بودن من، دست و پای من رو میبنده برای خیلی کارا…
منظورت چیه؟
+خوب من متاهلم. فکر این رو کردی که سکس با من زنا با یه مرد متاهله؟ حتی حکمش اعدامه… من دوست ندارم زنا کنم. نه این که بگم ادم شیطونی نیستما… هستم. قبلا هم با دخترایی غیر از زنم سکس داشتم… اما نه بدون صیغه…
سمیرا تازه فهمید چی میخوام بگم. یهو خودش رو جمع کرد و رفت تو هم. بعد سعی کرد وانمود کنه چیزی نشده. دوباره خودش رو به لپ تاپ سرگرم کرد. شروع کرد عکس و فیلم تفریحش با رفقای دانشگاهیش توی نمکآبرود رو نشونم داد. منم بدون هیچ حرکت اضافهای همراهیش کردم.
حس کردم قصد نداره دیگه در مورد سکس حرفی بزنیم. منم ادامه ندادم. پیشنهاد داد با هم یه فیلم ببینیم. منم یکی از فیلمای خوبم رو گذاشتم روی تی وی ببینیم. قبلا وقتی تنکابن بود در مورد فیلمایی که جنبهی روانشناسانه داشتن حرف زده بودیم. چون رشتهش بود خیلی علاقه داشت و من چند تا فیلم مرتبط بهش معرفی کرده بودم. حدود دو ساعتی داشتیم با هم فیلم میدیدیم. من عادت دارم جلوی تلویزیون موقع دیدن فیلم دراز میکشم. اون روز روی کاناپه دراز کشیدم. از مبل خودش بلند شد و اومد روی کاناپه. سرم رو بلند کرد و نشست زیر سرم. سرم رو گذاشت روی پاش و شروع کرد به نوازش موهام. منم حین دیدن فیلم پاهای نازش رو دست میکشیدم. یهو خم شد و سرش رو آورد جلوی لبم و ازم لب گرفت. منم همراهیش کردم. صدای نفس نفس زدنش از شدت حشر رو میشنیدم. تابلو بود که دلش میخواد ببرمش توی اطاق. ولی نمیتونستم. همین حد از لب و بوسه هم برای من عذاب وجدان شدیدی به همراه داشت. یکم توی همون حال موندیم. بعد گفتم چرا تو هم جلوی من دراز نمیکشی؟ اومد روی کاناپه جلوی من رو به تلویزیون دراز کشید. وای چه لحظات خوبی بود. دستم از زیر سرش رفته بود روی سینههاش. با اون یکی دستم هم جلوی رونش رو نوازش میکردم. کیرمم مثل سنگ سخت و محکم شده بود و بخوام نخوام به کون خوش تراش سمیرا میالیده میشد. اونم گاهی کونش رو میمالوند به کیرم. عطر حشر همه فضای خونه رو پر کرده بود… طوری که من الآن با یادآوریشم حشری میشم. منی که چهار سال با زنی زندگی کرده بودم که انگار از حشریت تهی بود، اون لحظه داشتم حسرت چهار سال خشکسالی در زندگی زناشوییم رو میخوردم. چهار سالی که توش یک بارم زنم ننشسته بود با من یه فیلم ببینه و وسط فیلم یه لب بهم بده…
بالاخره فیلم تموم شد. روی همون کاناپه توی بغلم چرخید و رو به من دراز کشید. پیشونیش رو بوسیدم. اونم سرش رو گذاشت توی بغلم. بعد از چند لحظه که هم رو در آغوش کشیدیم، گفت بریم روی تخت یه چرتی با هم بزنیم؟ خیلی خستهام. منم استقبال کردم. رفتیم روی تخت. کنار هم دراز کشیدیم. اول عکس زنم رو روی دیوار اطاق دید. شروع کرد در موردش حرف زدن. این که زن زیبایی دارم. منم تائید کردم زیباییش رو، ولی شروع کردم به درد دل کردن در مورد سردیش و بیماریهای روحی روانیش… از علت جدا نشدنم پرسید و من هم کمی درد دل کردم. بعد از حدود یه ربع گپ زدن، یهو خودش رو چسبوند توی بغلم و شروع کرد با موهای سینهم بازی کردن. من هم دیگه اختیارم از دستم خارج شده بود. با سینههاش از روی تاپش یکم ور رفتم. ولی هوس کونش اجازه نداد زیاد این کار رو ادامه بدم. دمر خوابوندمش رو شروع کردم رون و کون زیبا و خوش تراشش رو از روی ساپورت ماساژ دادم. خیلی خوشش اومده بود. طوری که ناخودآگاه وقتی دستم نزدیک سوراخ کونش میشد کونش رو میآورد بالا. وای که عجب حالی بود. بوس ترشحات کسش هوای اطاق رو پر کرده بود و من رو حسری تر از قبل
یهو برگشت و سرم رو کشید توی بغلش. نفهمیدم چطوری شد که یهو دیدم دارم سینههاش رو میخورم. اصلا یادم نیست سوتینش رو خودم باز کردم یا خودش… فقط یادمه مشغول خوردن سینههاش شده بودم که یهو…
ترمز کشیده شد…
گفتم سیمرا، اجازه میدی یه صیغه بخونم که بتونیم از هم لذت حلال ببریم؟
با چشمایی متحیر من رو نگاه کرد و گفت: میخوای صیغه بخونی که چیکار کنی؟
گفتم همین کاری که الآن دارم میکنم.
گفت همین کار رو بدون صیغه بکن.
+معذبم آخه…
من نمیخوام صیغه کسی بشم. از شنیدن اسمش هم بدم میاد. تو در مورد من چی فکر کردی؟
من جور بدی فکر نکردم سمیرا. صیغه هم بخونم همین مسیر رو ادامه میدم. تا اینجا هیچ کاری رو بدون خواست خودت انجام دادم؟
نه
از این به بعد هم همینه. فقط کاری رو می کنیم که خودت بخوای…
نه نمی تونم. صیغه نه.
یهو از روی تخت بلند شد. سوتینش رو بست. بلند شدم و بغلش کردم. گفتم:
+ناراحت شدی؟ به خدا قصد بدی ندارم من. نمی خوام اذیتت کنم
میدونم. اگر این طور نبود پیشت نمی اومدم.
+پس چرا بلند شدی؟
تو پسر خوبی هستی. من نمیخوام از راه بدرت کنم. رابطهمون تا همین جا بسه.
+خیلی خوب. منم همین حد رو ادامه میدم نه بیشتر. مگه سفیدبرفیات (سینههاش) رو خوردم اذیت شدی؟
نه خیلی هم خوب بود.
+خوب من میخوام همین کار رو ادامه بدم. اما وقتی صیغه نیستیم حس بدی به خودم پیدا میکنم.
من دوس ندارم موجب بشم حس بدی به خودت پیدا کنی. پس لطفا تمومش کن.
هر چی اصرار کردم به در بسته خوردم. دوباره رفت توی حال و نشست پای لپ تاپ. منم اومدم توی حال. خیلی اذیت شدم اما به روی خودم نیاوردم… باز هم نشستم کنارش و باهاش به دیدن عکساش و گفتگو در مورد درساش و دیدن فیلماش پرداختم. حوالی ظهر شده بود. زنگ زدم از بیرون برامون کباب آوردن. نشستیم با هم جوجه کباب زعفرونی خوردیم. هر دو هم خوشحال و خندون. انگار هیچی نشده. دیگه هم نه از بوسه خبری بود نه از شیطونی…
بعد از ناهار گفت بد نیست تا غروب نشده یه سری هم برم به دختر دائیم بزنم که توی خوابگاه دانشگاه تهرانه…
+نمیخوای پیش من بمونی؟
نه میترسم بازم شیطونی کنم و موجب بشم حس بدی نسبت به خودت پیدا کنی.
+خوب اگه موافقت میکردی با صیغه من حس بدی پیدا نمیکردم
اون وقت من حس بدی به خودم پیدا میکردم
باشه… پس میرسونمت تا خوابگاه فامیلت
خیلی طبیعی و معمولی از هم خداحافظی کردیم. با یه دست دادن ساده و این بار بدون بوسه. سوار ماشین شدیم و رسوندمش تا امیرآباد. بعدم اومدم خونه و باز هم مثل همیشه به تنهایی خودم و بینصیبیم از لذت جنسی، مثل ابر بهار گریستم…
فرداش توی اسکایپ بهم پیام داد. گفت خیلی روز خوبی بود. از زحماتت ممنونم. بهم خوش گذشت. ولی دلم نمیخواد این دیدار تکرار بشه. اسکایپ و شماره من رو پاک کن. تو پسر خوبی هستی و من از این که داشتم تو رو اغوا میکردم پشیمونم.
من اصرار کردم که رابطه اسکایپ و تلفنی باقی بمونه. اما اون قبول نکرد. گفت اگه بادت باشه قبل از دادن شماره شرط کرده بودم که اگر خواستم پاکش کنی… پس پاکش کن. من هم علی رغم میلم شماره و آیدی اسکایپ سمیرا رو پاک کردم.
شاید از این خاطرهی نه چندان خوشآیند بدتون اومده باشه، اما خاطرهی سمیرا، تلخ یا شیرین، همیشه با منه و هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه…
ostad_bamaram
نوشته: نوید، استاد دانشگاه