یک سرو هزار سودا 106
–
واسه ریحانه که شاید برای اولین بارش بود که سکس می کرد این کار خیلی هیجان داشت . و هیجانش برای من این بود که بازم یه دختر دیگه رو می دیدم که وابسته به من شده … دست ریحانه رفته بود روی کسش و یه جور خاصی نگام می کرد و لباشو ور می چید . حس کردم که دوست داره که من با اون ر برم و این کارو براش انجام بدم . همین کارو هم کردم ….
-وووووووویییییی شهروز … خوبه … همین جوری خوبه .
دختر خجالتی اون جمع دیگه از این که بخواد پیش دوستاش حال کردن خودشو نشون بده ابایی نداشت . پیمانه و افسانه رو فرستادم که برن پی کارشون تا من بتونم راحت تر با این دختر حال کنم . با این که دردش میومد و لباشو گاز می گرفت ولی ولش نمی کردم … دو طرف کسشو با کف دست و انگشتام چنگش گرفته و دو تا لبه های کس رو در تماس با هم قرار می دادم . همین کارم اونو به نهایت هوس رسوند.. طوری که خودشو محکم به سمت عقب پرت می کرد با این که می دونست درد زیادی نصیبش میشه ….
پیمانه و افسانه که در حال لز بودند یه نیم نگاهی هم به سمت ما داشتند …
پیمانه : شهروز جون همین جوری برو جلو .. اون نزدیکه که ار گاسم شه …
چند ثانیه نشد که این اتفاق افتاد و ریحانه ار گاسم شد . . مجبور شدم لباشو با لبام ببندم که دیگه زیاده ار حد جیغ نکشه . جوووووووون .. چه کون مشتی داشت . چشامو رو اون کون گرد کردم و دیگه منتظر اجازه نشدم ….
-بگیر که اومد . امشب چه شب پر کاری داشتم !
پیمانه : نگو داشتی . بگو دارم
راست می گفت ولی از این به بعدشو باید کاری می کردم گه چهار تایی مون در کنار هم می بودیم . این جوری کمتر احساس خستگی می کردم . کیرمو بیرون کشیدم و آبم از کون خانوم خوشگله ریحانه جونم فوران کرد . آخخخخخخخخ که چه آبی ! دخترا تا صحنه رو دیدن انگاری که واسشون گلوله استارت دو صد متر زده شده باشه . به طرف سوراخ کون ریحانه حمله کرده .. سرشونو گذاشتن زیر پاش تا آبشو بخورن . انگشت توی کونش فرو می کردن و می خواستن باقیمونده آبو بکشن بیرون و بخورن ریحانه : بس کنین . این حق منه ….
کیرمو بردم سمت دهن ریحانه و گفتم ناراحت نباش . اینا دوستات هستن . جای دوری نمیره . بیا حقت رو بگیر . حقت اینه . اینو هم می تونی داشته باشی .
کیرمو فرو کردم توی دهنش . اون نه تنها باقیمونده آب کیرمو کشید و خورد بلکه طوری هم ساک می زد که حس می کردم دارم یک کس تازه از خط خارج شده رو می کنم . چند قطره ای هم آب تازه توی دهنش خالی کردم . آخ که چقدر به ما خوش گذشت . به پیشنهاد من چهار تایی مون کنار هم دراز کشیدیم . اصلا از حال و روز خونه خبر نداشتم و نمی دونستم چی به چیه . ولی اونا از بس به نبودن من عادت کرده و دروغای شاخ دار و بی شاخ تحویلشون می دادم که دیگه بعضی وقتا بی خیال می شدن . هر وقت که سر حال می شدم یا فرصتی برای فکر کردن پیدا می کردم به یاد مژده سی و شش ساله خوشگل و خوش بدن میفتادم که نمی دونستم با اون عشق اولش که قالش گذاشته رفته بود خارج و واسه سر کشی اومده بود ایران چیکار کرده . یعنی اون داشته حرص منو در می آورده ; نمی دونستم این چه حسیه که نسبت به اون پیدا کردم .تازه استاد دانشگاه منم بود . اگه همه دوست دخترامو یکی میومد و با خودش جمع می کرد و می رفت عین خیالم نبود . ولی تحمل اونو نداشتم که یکی بیاد و مژده رو با خودش ببره یا بشنوم که اون کس دیگه ای رو دوست داره و با اونه . ولی اون چه طور تونسته خودشو وابسته به من کنه ;! به منی که ده سال ازش جوون ترم . یعنی عشقش یک هوس بوده ; در حالی که می تونسته با پزشکای هم تراز خودش باشه . اون شب من و دخترا چهار تایی مون تا صبح خوش گذروندیم … و صبح بعدش با این که خیلی خسته بودم با روحیه ای شاد و بشاش رفتم دانشگاه … روز ها مثل هم سپری می شدند و من مونده بودم که با مژده چیکار کنم .. سعی می کردم اونو زیاد حساس نکنم . دیگه پیش اون با دخترا زیاده از حد صمیمی نشون نمی دادم . این جوری که مشخص بود اون اگه دلبستگی دیگه ای می داشت تا این حد از من دلخور نمی شد همین تنها مایه امید واری من بود . از دست این حرکات اون خسته شده بودم . تصمیم گرفتم قدرت خودمو نشون بدم . به هر قیمتی که شده . ترسو بذارم کنار . حتی اگه شده به زور بغلش کنم و به زور تصاحبش کنم . می دونستم از دست شیطنتهای من خسته شده . ولی آخه این خصلت شهروز خان بود که نمی تونست فقط با یکی باشه .. یا بهتره بگم نمی تونست فقط با ده تا باشه ….. ادامه دارد …. نویسنده ….. ایرانی