یک سر و هزارسودا 120

افسانه هم که هیجان منو می دید مرتب کونشو می مالوند به سر و صورت من .. .آذر هم طوری بیضه هامو میکش می زد که دردم میومد .. می دونستم عمدی در کارش نبود  ..  ولی آزاده هم طوری کیرمو ساک می زد که دلم می خواست یه سره هر چی رو که توی تنمه توی دهنش خالی کنم … افسانه هم کونشو در یه حالتی قرار داده بود که بتونم خیلی خوب از همون پشت کسشو لیس بزنم و حتی دو طرف لبه ها شو بین جفت لبام قرار بدم و  حسابی با هاش بازی کنم . اوووووووووییییییی .. این دیگه چی بود . با این که کس افسانه کوچولو بود واون حالت و مغزی و شکاف وسطش نشون می  داد که باید خیلی نقلی باشه ولی لبه هاش و اون قسمت چوچوله اش به اندازه ای گوشتی نشون می داد که حس کردم باید بی اندازه حشری باشه . چون  یه قسمتهایی بود که اگه میک زده می شد می تونست جیغشو ببره به آسمون . حال خودمو نمی دونستم . با این که لذت می بردم ولی از ته دلم می خواستم که تموم کنم . زود تر قال قضیه رو بکنم . ولی می دونستم مهم ترین عاملی که باعث شده من در مقابل اونا کمی شل بگیرم همین عامل ترس بوده . این که نمی دونستم انگیزه این دختر و مادر و خاله چیه .. و خاله خواهر زاده که عروس و مادر شوهر هم بودند …
آذر : می بینم که شادو ماد ما حسابی راه افتاده و گرم شده .
وقتی اون این طور مهربانانه حرف می زد من احساس آرامش می کردم . به یاد یکی از معلمین زن ابتدایی افتاده بودم که از اونم خیلی حساب می بردم . هر وقت که لحن اونو خیلی محبت آمیر تصور می کردم انگار به من دنیا رو داده باشند و احساس آرامش می کردم . حالا هم همین احساس در من زنده شده بود .. . کف دستمو گذاشتم لای پای افسانه ..
 افسانه : اووووووووووووخخخخخخخخ شهروز جون .. یواش تر .. همش مال خودته .. مال خود خودت …
-ببینم شما ها شوهر ندارین ;
 آذر : ببین آقا پسر تو کارت رو بکن . این که ما شوهر داریم یا نداریم به خودمون مربوطه . تو کیفت رو بکن .. دیگه کاری به این کارا نداشته باش  ..
 راستش خودمم گیج شده بودم . یعنی شوهرای اینا دارن حال می کنن از این که زناشون دارن با من حال می کنن یا این که همه اینا یه بر نامه ایه که از من اخاذی کنن . آخه من که یه آدم نگیم آس و پاس,  کسی نیستم که بخوان ازم پول آن چنانی بگیرن شخصیت مهمی هم نیستم که بخوام بگم چی شده و چی نشده . قاطی کرده بودم . مجبور بودم با هاشون یه جوری کنار بیام که نگن چی شده و چی نشده . ولی اگه مژده این جا بود چیکار می کرد .. اگه این دفعه رو بفهمه دیگه امکان نداره منو ببخشه .. ولی راهی نداشتم . من به خاطر حفظ مژده هر کاری که از دستم بر میومد و بیاد انجام میدم .
افسانه : مامان .. خاله جون اگه میشه دست از سر و ته کیر شهروز جون بر دارین . طفلک سر و گردنش درد گرفته از بس ناز منو لیسش زده …. شما هم که حسابی تا می تونستیم چلوندینش ..
 آزاده : چی رو چلوندیم عروس خوشگل من ;  این , این قدر خسیسه که تا حالا حتی یه قطره هم نم پس نداده .. منم گفتم بهتره یه حرفی بزنم و مانوری بدم که نگن ببو گلابی هستی …
-به موقعش  واسه همه تون به همه تون نم پس می دم همه شما رو غرق غرقتون می کنم …  از کیر شهروز خیلی کارا بر میاد .. فقط یه کاری کنین که من به کلاسام برسم و عقب نمونم که یه چند تا استاد سخت گیر داریم .
 راستش با این بر نامه هایی که از اینا دیده بودم می ترسیدم که تا یک هفته هم منو داشته باشن . افسانه اومد روی کیرم نشست . منتها طوری نشست که صورتش رو بروی من بود . و من کونشو نمی تونستم ببینم . آذر و آزاده دیگه به کیر من دسترسی نداشتند . آزاده اومد لباشو گذاشت رو لبای من .. منم دستمو رسوندم به سینه های آذر و از اون جا یواش یواش دستمو گذاشتم  به لای پای خیس اون …
 آذر : افسانه زود باش حالتو بکن ما هم آدمیم .
 افسانه : مامان !خودت رو بذار جای من . اگه تو بودی می تونستی تا نشستی روی کیر سر حال شی و بیای پایین ; 
آذر : من قلقشو دارم و می دونم باید چیکار کنم ..
-مامان فدات شم .. به جای  این همه حرف زدن قلقشو بگو .. این که دیگه فضا نورد نیست بخوایم این همه از قلق داشتن و نداشتن بگیم .
 آذر :  اتفاقا وقتی که یک زن سوار کیر میشه حس می کنه که به کهکشانها رفته .  افسانه : حالا مامان جونم بذار ما رو همین زمین حالمونو بکنیم . هر وقت تو رو کیر نشستی اون وقت به فکر سفر به فضا باش … ادامه دارد …. نویسنده …. ایرانی

دکمه بازگشت به بالا