یک سر و هزار سودا 118
–
اونا منو بیهوش کرده بودند . حالا دقیقا هدفشون چی می تونست باشه . فعلا که با چهار نفر سر و کار داشتم . امید و آزاده که زن و شوهرو پسر خاله و دختر خاله بودند . بودند . .. آزاده و آذر که خواهر بودند و مادر امید و آزاده .. آزاده نقش مادر شوهرو داشت و آذر هم نقش مادر زنو … اونا از جون من چی می خواستن … صدای باز شدن درو شنیدم . با توجه به این که هنوز گیج و منگ بودم و اثر داروی بیهوشی هنوز رو سر و تنم بود خیلی زود تونستم خمار شم … صدای دو تا مرد دیگه هم میومد ..
-پسر تو چه جوری نا کارش کردی که هنوز هوش نیومده . ما با اون خیلی کارا داریم .. ترسیدم . توی دلم گفتم لعنت بر شما . آدم ربایی در روز روشن ; آخه خونواده من پول زیادی ندارن که برای آزادی من بخواین از اونا طلب بکنین .
-ببین میلاد خان پسرم امید بهترین کارو کرد اگه بیهوشش نمی کرد که دیگه نمی تونستیم اونو تا این جا برسونیم . مهم نیست . حالا فوقش یک ساعت دیر تر ….
این جمله آخرش منو کشته بود . یک ساعت دیر تر چه بلایی می خواستن سرم بیارن . نه …. لعنت بر من … اونا ظاهرا داشتن منو وسوسه می کردن که با هاشون راه بیفتم .. میثم و میلاد هم به اونا اضافه شده بودند .. میثم پدر امید بود و میلاد هم پدر افسانه . یعنی اون دو تا با هم با جناق بودن . تنم مثل بید می لرزید … تر جیح دادم بخوابم و خودمو به آینده بسپرم .. خوابم برد اونم چه خواب سنگینی … نمی دونم چند دقیقه خوابیدم . وقتی چش باز کردم دیدم کاملا لخت هستم … هیشکی هم دور و برم نیست . داشتم دیوونه می شدم . حس کردم که حتما شدم موش آزمایشگاهی و حالا می خوان روی یک مسئله ای رو من آزمایش کنن . بدون شک با اعصاب می تونه در ارتباط باشه . شاید هم به آمپولی به من بزنن که کج و کوله شم … در اتاق باز بود … یعنی میشه فرار کرد ; با راههای خروجی این جا آشنایی نداشتم ولی هر چه بود می شد مسیر در و پنجره و خروجی رو تشخیص داد .. تا پامو خواستم بذارم بیرون سر و صداهایی رو شنیدم . فوری خودمو انداختم رو تخت و دراز کشیدم … .. حالا صدای سه تا زن با هم میومد ….
آذر : دیگه زیاده از حد لی لی به لالاش گذاشتیم لوسش کردیم .. خودم حسابشو می رسم .
مو بر تنم سیخ شده بود .. اونا داشتن از چی حرف می زدن ;!
افسانه : مامان .. می خوای چیکار کنی ..
آذر : هیچی گوش تا گوششو می برم . چیکار دارم بکنم . شایدم تیغو گرفتم کیرشو تراش دادم . فقط نمی دونم خونریزی رو چیکار کنم ….
عجب حرفای وحشتناکی می زدند .
آزاده : حالا این قدر سختگیری نکنید .. بریم دیگه .. الان آقایون میان میگن شما خانوما چقدر بی بخار هستین …
من بمیرم … از دست این زنا شاید بشه در رفت ولی اون سه تا مرد گردن کلفت رو چیکارش می کردم . یهو سر و صدا هایی رو دور و برم حس کردم . خیلی ملایم .. بوی عطر ملایم و هوس انگیز زنونه میومد . اگه شرایط دیگه ای داشتم می تونستم حدس بزنم که اونا می خوان با من حال کنن . ولی این شیوه برای حال کردن اصلا با عقل جور در نمیومد . . یه دستی رو روی سینه هم حس کردم .ودو تا دستو روی باسنم .. که اونا رو بازش کرده وزبونی بود که روی سوراخ کونم و بعد روی بیضه هام احساسش می کرد .. با این کاراشون کیرم گرم افتاده شق شده بود . به نظرم اومد که این آذر بوده باشه که کیرمو گذاشته باشه توی دهنش . چون صدای آزاده و افسانه رو می شنیدم که دارن با هم حرف می زنن . صدای خاله وخواهر زاده یا مادر شوهر و عروس …. آذر اولش کیرمو خوب ساک می زد . ولی بعدا یه جورایی گازش می گرفت . نمی دونم چه لجی داشت .. آذر در همون حالی که داشت کیرمو ساک می زد دستاشو گذاشت رو سینه هام . یه چند تا فشار بهم آورد و چند تار موشو کند .. منم یه تکونی به خودم دادم وبرای این که سیاست خودمو حفظ کنم به روی خودم نیاوردم . نمی خواستم در برابر زن جماعت کم بیارم . اگه زمان دیگه ای بود از این حرکات لذت می بردم . اما حالا هم مژده ای بود که حس می کردم داره منو می بینه و هم این که هنوز نمی دونستم انگیزه اونا چیه . کیرم بزرگ و بزرگ تر شد تا این که به ته حلق آذر رسید . اون داشت از ساک زدن لذت می برد .در همین لحظه در باز شد و مردا هم وارد شدند …
امید : ببینم هنوز راه نیفتاده تا ما از تماشای حرکات و حال کردن شما یه حال اساسی بکنیم ; ..
آزاده : صبر کنیم به خیلی جا ها می رسیم ولی خاله جونت رضایت بده نیست . داره ریشه کیر این جوون بیچاره رو در میاره ….. ادامه دارد … نویسنده …. ایرانی