یک عروس و هزار داماد 54
–
اون لحظاتی رو که منتظرش بودم اومد . فضای خونه رو خیلی خوشبو کرده بودم . عطری رو که به خودم زده بودم می دونستم اونو به اندازه ای مستش می کنه که نمی تونه خود نگه دار باشه . من پسرا رو خیلی خوب می شناختم . شاید خیلی بهتر از مردا . . مانی اومد ولی طوری جو اونو گرفت که نه اون از کفشش حرفی به میون آورد و نه من چیزی در این مورد بهش گفتم . شاید از این هراس داشتم که اگه چیزی پیش می کشیدم دیگه نمی تونستم اونو داشته باشم . -میثم خان ببخشید که وقتتون رو گرفتم .. . براش میوه و چای و شیرینی رو با هم آوردم و اونم فقط نشسته بود و زل زده بود بهم نگاه می کرد . نمی دونستم از کجا شروع کنم . . فقط از حالت چشاش مشخص بود که رفته تو نخ من . اونم چه نخی . . حاشیه پیرهن من به رنگ طلایی خیلی خوش رنگی بود که فرشاد می گفت وقتی که می خندی خیلی باهاش ست میشه . شوهرم با این که سرش بیشتر به تدریسش گرم بود ولی اگه رو فرم بود به این چیزا خیلی اهمیت می داد . -آقا مانی دیگه بزرگ شدی و اصلا نشون نمیده که خیلی وقته که هیجده رو رد کردی . -یعنی می فر مایید من خیلی ریزه میزه ام . اتفاقا هیکلم خیلی درشته و همه اعضای فامیل بهم میگن که تو چند سال بزرگتر از سن خودت نشون میدی . -شاید حق با تو باشه . . میوه پوست کن میثم جان .. فقط داشت پر و پاچه منو دید می زد . -خب مانی جان تعریف کن ببینم . دیگه از دخترای این دوز و زمونه چه خبر . این صحبتا رو دارم می کنم به خاطر اینه که جای خواهر بزرگترتم . چون دوستت دارم و می خوام که با حقه و کلک بعضی از دخترای بی فر هنگ جامعه آشنا شی دارم این حرفا رو برات می زنم . از اونجایی که یک همسایه خوب برای ما هستی و فرشاد جان هم هر شاگردی رو قبول نمی کنه . اون به اخلاق کسایی که بهشون درس میده هم اهمیت میده . یعنی این که شاگردایی رو قبول می کنه که وقتی من خونه باشم در کنار اونا احساس راحتی کنم . مثلا غروبی که داشت می رفت گفت اگه حس کردی تنهایی و حوصله رفتن به خونه خونواده ام رو نداری و از تنهایی می ترسم می تونم از تو مانی جان خواهش کنم که شبو اینجا بخوابی تا من احساس امنیت کنم . یه لبخندی زد و می خواست یه حرفی بزنه پشیمون شد . می دونم که خیلی خوشش اومده بود ولی نمی دونست چی بگه . -یعنی من امشب اینجا بخوابم ;/; -اگه اشکالی نداره .. -نه به خاطر چی .. ولی اگه به خونواده بگم بهتره..-خب اونجا رو می تونی یه بهانه ای بیاری . بگی مثلا استاد تا نیمه شب می خواد باهات درس کار کنه .. تو اینجایی . اونا هم که کاری به فر شاد ندارن . اگرم طوری شه می فرستمت بری .. اون خیلی هیجان زده نشون می داد . من که هنوز بهش چیزی نگفته بودم که حاضرم خودمو تسلیمش کنم . آیا اونم از نگاه و حرکات من به چیزی پی برده . .لحظه به لحظه احساس نیاز بیشتری می کردم . یه حسی که صد ها بار در سالهای اخیر در من به وجود آمده بود و این جوری که پیش می رفتم دیگه حتم داشتم تا آخرین لحظه زندگیم با منه . با هر کلکی بود مانی رو اونجا نگه داشتم . من حریص بودم و اون تشنه تر از من بود. دستمو گذاشتم رو موهای سرشو واسه این که حرفی برای گفتم داشته باشم و کاری برای کردن با دستام موهاشو شونه می زدم و می گفتم چقدر دلم می خواست که حالت موهای کامی هم مثل موهای سر تو باشه . وقتی موهای سرشو از روی پیشونی مانی به کناری می دادم اون چشاشو می بست و می رفت به یه حالتی که می دونستم داره تصور گاییدن منو می کنه . خیلی از پسرایی که باهاشون سکس داشتم از فانتزیهای سکسی خودشون برام تعریف کرده بودند . از این که در این سنین غیر از مادر و یکی دو تا از زنای فامیل بقیه هر کی رو می بینن به این فکر می کنن که دارن با لذت اونو می کنن و طرف هم از این که خودشو در اختیارش گذاشته لذت می بره و ازش می خواد که اونو محکم تر و با هوس بیشتری بکنه . دلم برای کامی عزیزم خیلی تنگ شده . عادت داشتم هر ساعت اونو چند بار ببوسم . قربونش برم جاش خالیه . عین تو یه پسر صاف و ساده … وای دیگه خیلی شلوغش کرده بودم . سر این پسره رو خورده بودم . به این بهانه که من عادت دارم کامی خودمو ببوسم و دلم براش تنگ شده و تو جای پسرم هستی رفتم طرف صورتش . آخه راه دیگه ای نداشتم و مجبور بودم که با همین تر فند پیش برم . . صورتش چقدر نرم و تازه بود . نشون می داد که یه صورت لطیف و دست نخورده ای داره . . -وقتی کامی جونمو می بوسیدم دستم رو موهای سرش بود و نوازشش می کردم . آخ که این مانی چقدر ناز شده بود . هر چقدر به اون قسمت کیرش نگاه می کردم متوجه نمی شدم که شق کرده یا نه . فقط یه چیزی گفت که حس کردم با همین جمله داره باهام همراهی می کنه -ببخشید شما لبای کامی رو نمی بوسیدین ;/; …. ادامه دارد .. نویسنده … ایرانی