۱۶۵ گل مینا (۴)

…قسمت قبل

قسمت چهارم
چند ماه بعد، بعد از تموم شدن ترم، بلافاصله بعد از اومدن نتایج لاله به من زنگ زد. بهم وعده داده بود که اگه نمره زبان عمومیش خوب باشه اولین نفر به من زنگ می زنه. احساس کردم قرار از بلندگوش کوچیک گوشیم، فواره ای از شادی، احساس و کلمه بیرون بزنه. به خاطر همین بیرون رفتم…
-سلام لاله.
+کجایی امیر؟(با صدای بلند خوشحالی)
-چیه؟ نکنه می خوای یه ترم دیگه کلاس خصوصی بگیری؟
صدای خنده دسته جمعی گوشم رو آزار داد. انگار کنار دوستاش بهم زنگ زده بود و صدام رو می شنیدن. حالا باید رسمی تر صحبت می کردم.
+نه دیگه… از این به بعد کلاس خصوصی می ذارم.
-به سلامتی… مبارکتون باشه.
+نگفتی کجایی.
-خونه ام… خونه خودمون. اومدم شهرستان. چطور؟
+همینطوری.
-بارون میاد اینجا.
+اینجا فقط سرده.
هیچ چی نگفتم… پچ پچ ناواضح دوستاش میومد فقط. گفت بعدا زنگ می زنه.
تو این چند ماه، بالاخره احساس کردم تونستم ذهنم رو از مینا خالی کنم و این برای من حکم پیروزی رو داشت. البته نمی دونستم از اینکه دیگه بهش فکر نمی کردم خوشحال بودم یا نه ولی نمی خواستم حالم رو خیلی موشکافی کنم.
قدر خانواده هاتون رو بدونید. حتی اگه مشکلات تون رو بهشون نگین ولی کنارشون باشین، همین برای شستن غم هاتون کافیه. بعد از چند ماه دوری از خانواده دوباره پیش شون بودم و اونا با انرژی هاشون بهم کمک می کردن.
حدودا دو هفته، پیش مامان و بابام نشستم. ولی برای ثبت نام ترم جدید لازم شد برم دانشگاه. توی خونه، ممد و احسان حسابی خوشحال شدن و شبش ریخت و پاش کردن.
فرداش از خواب پاشدم برم دانشگاه… تا ممد خونه بود مجوز اینو داشتم که ماشینش رو قرض بگیرم. کارای دانشگاهم خیلی طول نکشید. ساعت های یازده داشتم از ساختمون اداری می زدم بیرون. لاله و چندتا از دوستاش هم اونجا بودن. نمی دونستم اشکالی داره جلوی دوستاش صداش کنم یا نه ولی این کار رو کردم. با اسم خانوادگیش لاله رو صدا کردم و
نزدیکش شدم. لاله به دوستاش گفت برن سمت پارکینگ و ما رو از اونا جدا کرد.
-چطوری لاله؟
+ممنون… اومدی بالاخره.
-آره دیگه… حوصله ام سر رفت.
+دانشگاه چی کار داشتی؟
-هیچ چی. برای واحدهایی که می خواستم اومده بودم. تو چی؟
+دنبال تو بودم.
و جفتمون خندیدیم. شاید دلیل برگشتنم زنگ لاله بوده و نه هیچ چیز دیگه ای. کنار اون من خودم بودم… اون به من
اعتماد به نفس و قدرت می داد.
از توی گوشیش یه اسکرین شات نشونم داد. نمره زبان عمومیش نوزده شده بود. منم بهش گفتم نوزده و بیست و پنج شدم
و فشاریش کردم. با هم آروم آروم به سمت پارکینگ می رفتیم.
+بابت کمکت ممنون امیر. نمی دونی چقدر این نوزده رو بهت مدیونم.
-تلاش و پشتکار خودت بوده لالا. به من نسبتش نده. من این اراده و تصمیم محکمت رو تو اولین جلسه دیدم و شک نداشتم
که موفق میشی.
+به هر حال بدون تو ممکن نبود…
-می دونی لاله… من و تو به عنوان معلم و دانش آموز خیلی احساس راحتی می کردیم. این واقعا کمک کننده بود.
+موافقم… امیدوارم بتونم یه روزی جبران کنم برات.
ایستادم… گفتم: مطمئن باش من کمتر از تو یاد نگرفتم تو این چند وقت. لطف من رو تو خیلی وقته جبران کردی.
چیزی نگفت… حدس زدم یاد فشار دادن دستم و اون شبی که بهش پیام دادم افتاد…
+وقتی کمک نیاز داشتی هستم…
با لبخند حرفش رو تکرار کردم و به سمت پارکینگ راه افتادیم.
توی پارکینگ کنار ماشینم وایسادیم. ازش خواستم با من بیاد ولی اون گفت با ماشین اومده و نمی تونه. وقتی خواستم
سوار شم از آستینم کشید و منو نگه داشت.
+مطمئن باشم حالت خوبه امیر؟
-خوبم… فقط دیشب کمی دیر خوابیدم به خاطر اون خستم… کاری که گفته بودی رو کردم… ذهنم رو خالی کردم.
+تو جلسه دوم همون دفعه ای که دستت رو گرفتم، فهمیده بودم که حالت خوب نیست.
-ممنونم لاله… تو منو از منجلاب بزرگی نجات دادی. شاید کم به زبون بیارم ولی واقعا نمیتونی تصور کنی چقدر الان
حالم خوبه.
واقعا دوست داشتم باهام بیاد… اون بخشی از من بود حالا. قبول داشتیم که همه چیز داشت آروم پیش میرفت ولی
جفتمون می دونستیم میخوایم جلوتر بریم. وقتی کنار من بود احساسات رنگین کمونیش رو از تو چشماش میخوندم. من
کنار اون به چیزی اهمیت نمی دادم. مجوز داشتم اون چیزی که بینمون جریان داره رو عشق صدا کنم؟
تو این چند ماه… مهمونی ها بر پا بود ولی من بدون استثنا تو هیچ کدوم شون شرکت نکردم. فکر می کردم ثنا درباره اون
شب همه جا جار زده. فکر می کردم با رفتن به اونجا سند مرگم رو امضا می کنم. بعد از اون تعقیب و گریز توی مترو با
مینا دیگه هیچ خبری ازش پیدا نکردم… راستش شاید دیگه نمی خواستم.
الان تنها دغدغه ذهنیم لالا بود. وقتی به لاله فکر می کردم مینا مزاحمم نمی شد و این باعث می شد فکر کنم برای قدم
بعدیم تو رابطه با لاله آماده ام.
بهش زنگ زدم… بر نداشت. تکست دادم: سلام لاله. می خواستم بپرسم برای چهارشنبه شب وقتت آزاده؟
تو کتابام غرق شدم. بعد چند ساعت بهم زنگ زد.
+سلام امیر
-سلام علیک
+پیام میدی میپرسی وقت آزاد دارم یا نه؟
-مشکلش چیه؟
+آخه تعطیلات بین ترمی هست همه وقت آزاد دارن.
-گفتم رسم ادب رو اجرا کرده باشم.
+چهارشنبه شب؟
-برای اینکه جشن بگیریم.
+چیو دقیقا؟
شما که خودتون رو به خواب زمستونی زدید. کمکت کردم نوزده بگیری حداقلش اینه که یه شب مهمونم کنی دیگه. تشکر
خالی که قبول نیست.
+بچه پرو(با خنده)
-یه جایی رو سراغ دارم… میشینیم و شام می خوریم.
و اینطوری بود که اوکی لاله رو گرفتم. ولی وضعیت از اونجایی بحرانی شد که دو ساعت بعد احسان بهم گفت همون شب قرار من و لاله یه مهمونی دارن.
روزها می گذشت و به چهارشنبه نزدیک می شدیم. من می خواستم پیش لاله باشم ولی فکر اون مهمونی من رو هوایی
کرده بود. مینا دوباره تو ذهنم لونه کرده بود و اون رو مسموم می کرد. ولی من قاطعانه جوابشون کردم و قرارم با لاله
رو بهشون گفتم.
چهارشنبه شب، من نیم ساعت زودتر از ساعت مقرر به قرار رسیدم. یه میز توی حاشیه انتخاب کردم و منتظر موندم.
رستوران خلوتی بود و به غیر از چهار پنج تا زوج دیگه کسی نبود. پنج دقیقه به نه لاله رسید.
می خواستم این قرار رو چیزی فراتر از قرارهای قبلی فرض کنه. بلند شدم… پالتوی بلندش رو گرفتم و صندلی رو براش
عقب کشیدم… با خنده های ریز نشست. شال راه راه لیموییش رو مرتب کرد. منم نشستم. من یه ست کت و شلوار نیمه
رسمی مشکی پوشیده بودم با یه تیشرت سفید زیر کتم. یه پالتوی کوتاه رو هم برای سرما گرفته بودم. لاله نیم بوت های
قهوه ایش که روی جین تنگش میومد و یه بافت ضخیم سفید پوشیده بود.
صورتش بیشتر از قبل می درخشید… یا به خودش رسیده بود یا من جدیدا اینقدر زیبا می دیدمش. گارسون اومد. لیست
شیک غذاها رو جلومون گذاشت. اون کباب کوبیده و جوجه سفارش داد و من ماهی. بعد از رفتن گارسون بهم گفت غذاشو
باهام شریک میشه.
من مثل همیشه کم حرف بودم. تو اولین قرار یا به اصطلاح دیتم نمی دونستم چی بگم. ذهنم رو خوند.
“دوست دارم حالت خوب باشه امیر می دونی که؟” لاله بود. اینکه پیگیر حالم بود بهم انرژی می داد ولی موذب می شدم.
چیزی نگفتم.
+تو پسر خوبی هستی امیر… مهربون و با صداقتی. و این باعث میشه بدم بیاد دور و ور آدمای تاکسیک بگردی. خوشم
نمیاد معصومیتت رو برای این آدما از بین ببری.
فهمیدم منظورش مینا بود… همه چیز برمی گشت به شبی که من به لاله برای کمک پیام دادم. روی زمین نمناک تقریبا
از هوش رفته بودم که پیداش شد. من از سرما توی خودم میلرزیدم. از دست و پهلوهام گرفت و کشون کشون تا ماشینش
برد. من تو صندلی چروک شدم و بهش گفتم تا میتونه از این شهر و آدماش دور بشه. بهم اعتماد کرد. ما با ماشین به ارتفاعات رفتیم. جوری که کل شهر از اون بالا مشخص بود. تا وقتی که خودم حرف نزدم هیچ چیزی نگفت. ولی وقتی
دهنم رو باز کردم بغضم ترکید.
همه چیز رو گفتم… درباره مینا و ثنا… از شب آشنایی عجیب و غریب با مینا و سمانه تا صحنه بوسیدن مینا و اون پسره.
حتی بهش گفتم با ثنا دوست شدم و اون جلوی مینا منو بوسید. ولی بهش گفتم که من ادامه ندادم و قسمت سکسم رو با ثنا
سانسور کردم. بهش گفتم چقدر مینا رو دوست دارم ولی اون هیچ تلاشی نشون نمیده. بهش گفتم چطوری افسار عشق
سرکش منو گاهی پیش می کشه گاهی پس. اون با آرامش کامل به حرفام گوش کرد و منو دلداری داد. اینکه احساس کردم
یه نفر پیدا شد که اینا رو بهش بگم حالم رو خیلی بهتر کرد. اون من رو در آغوشش گرفت و باهام صحبت کرد… بهم
گفت که همه چیز درست میشه اگه فراموش کنم.
-من حالم خوبه لاله… خوب تر از این نمیتونم باشم.
+و درباره مینا چطور؟
-من مووآن کردم… من وجدانم آسوده هست و فکرم آزاد.
تو حین غذا خوردن از خانواده ها و فرهنگ های سنتی محل خودمون حرف زدیم. اینا چیزای مهمی بود که فکر می کردم
باید درباره هم می دونستیم.
غذاهامون رو شر کردیم و میگفتیم و میخندیدیم… من کنار لاله احساس بچه بودن می کردم…
غذا رو من حساب کردم. لاله برای اینکه کارت خودش رو به صندوقدار بده می خواست رو سر و کوله ام بلند شه ولی
من نمی ذاشتم. سوار ماشین لاله شدیم و تو خیابونا رو ندیم.
بغل یه پارک لاله ایستاد. گفت این پارک رو می شناسه و جای خوبیه برای قدم زدن. پارک خیلی شلوغ نبود. بعد از چند
دقیقه کنار به دکه کوچیک و ایستادیم تا لبو بخریم چون تو اون هوای سرد می چسبید. این حرکت به نظرم خیلی رمانتیک و
خاص اومد. هوا ابری بود و صدای رعد و برق از دوردست شنیده می شد. مردم کم کم می رفتن ولی ما بی خیال از همه
جا، به گردش مون ادامه می دادیم. لاله بازوم رو گرفته بود و باهام حرف می زد.
روی یه نیمکت نشستیم… لاله همچنان حرف می زد و من با شوق و لذت می دیدمش. اینقدر محو تماشاش بودم که لاله گفت: چیه؟
خون توی رگ هام پمپ شد. همه توانم رو برای این جمله گذاشتم… اینقدر که فکر نمی کردم هیچ وقت دیگه ای اینقدر
جسور بوده باشم: میتونم ببوسمت؟
و اون جا خورد… انتظار این درخواست رو داشت ولی نه وسط خاطره اش درباره سفرش به جنوب. سکوت کرد. برای
اولین بار تونسته بودم اونو لای منگنه بذارم. جسارتم پرومکس شده بود و خوشم اومد. نمیدونستم جوابش آره هست یا
نه. ولی دلم رو زدم به دریا و نزدیکش شدم. همه این حرکات توی یه اسلوموشن لذت بخش انجام شد. لبام به لب هاش چسبید. عطری که به گردنش زده بود تحریکم کرد. بدنم از آتیش وجودش گرم شد. همه احساساتم به لب های لرزونم حمله
ور شدن.
رژ لبش تو دهنم آب شد… اون حتی با دستش صورتم رو نوازش کرد. ولی وقتی گوشه ناخوناش روی صورتم کشیده شد،
یاد وقتی افتادم که مینا دستمو ببین ناخنهای طرح دارش فشار می داد. مینا باز به بدنم رخنه کرده بود… می ترسیدم
چشمامو باز کنم و مینا رو ببینم. اون حس مشمئزکننده و مریض، اینکه فکر کنم دارم به لاله با فکر مینا خیانت می کنم به
سراغم اومد.
اون لب هامو بیشتر می خواست. بی توجه به اطراف دستشو روی گردنم میکشید ولی من به صورت ناگهانی خودم رو
جدا کردم. جوری که صورتش به سمتم کشیده شد. تو گوشم فریادها و حرفای مینا زمزمه می شد. مغزم تو جمجه ام
داشت می لرزید جوری که دست لاله رو روی شونه ام احساس نکردم. برای چندمین بار پرسید حالم خوبه یا نه.
من بلند شدم که برم. آیا داشتم اون رو هم مثل ثنا ول می کردم؟ نمیدونم.
لاله خیلی آروم گفت: به خاطر میناست؟
-و ثنا…
+پس منم میام.
-چی؟
+وقتی کمک نیاز داشتی هستم.
گوشیم رو چک کردم… ممد عوضی مهمونی رو لوکیشن کرده بود. زیرش نوشته بود: اگه از قرارت با لاله منصرف
شدی.
سوار ماشین شدیم. تا خیلی شلوغ نشده بود میخواستم برسم و مینا و ثنا رو ببینم. نمیدونستم چی میخوام بهشون بگم.
لاله هیچ چیزی نمی گفت. به خاطر اون احساس بعد از بوسیدنش احساس گناه می کردم. رعد و برق ها شدت گرفته بود و
صدای نم نم بارون روی شیشه ماشین شنیده می شد. طولی نکشید که رسیدیم.
لوکیشن دقیق نبود و باید اون چند تا ویلایی که کنار هم بودن رو چک می کردم. بارون عین دوش حموم روی سرم می
بارید. ویال رو پیدا کردم و زنگش رو زدم. خودم رو معرفی کردم و در بزرگ آهنی باز شد. رفتم سمت لاله بهش گفتم
لازم نیست اون بیاد. موقع جدا شدن بهم گفت: من منتظر جواب مینا می مونم… منتظر تو.
این حرفش باعث شد بفهمم لاله همه جوره منو میخواد و میخواد بدونه مینا چی میگه. تا خود ساختمون اصلی دویدم.
وقتی وارد شدم عین موش آب کشیده شده بودم.
ثنا رو کنار میز بار دیدم… کنار دوستاش وایستاده بود و مشروبش رو میخورد و ریز می خندید. باورم نمیشد همچین
جواهری زیرم بوده و من ازش لذت نبردم. نزدیکش شدم… اون منو دید و سگرمه هاش تو هم رفت.
-می تونم باهات صحبت کنم ثنا؟
+حرفتو بزن و برو.
-دوست داشتم تنها باهات صحبت کنم.
+همینجا خوبه ممنون… بعد از اون رفتارها چطوری انتظار داری باهات حرف بزنم؟
-دقیقا به خاطر اون رفتارها میخواستم باهات صحبت کنم. قصد دیگه ای ندارم.
مشروبش رو گذاشت رو میز و از جمع جدا شد… دنبالش رفتم. رفتیم یه گوشه که موزیک کمتر آزاردهنده باشه. نمی
تونستم تو چشماش نگاه کنم. نمیدونستم چطوری بهش بگم.
+نگران نباش امیر… من راجع به اون شب هیچ چی به بقیه نگفتم.
-ببین ثنا من واقعا متاسفم… نمی دونم چرا با تو اونطوری کردم. می دونم رفتارم غلط بود و هیچ توجیهی هم براش
ندارم…
+قضیه سر مینا بود آره؟
-من خودم رو گم کرده بودم. من وجدانم رو آتیش زده بودم… نمی دونی چقدر احساس بدی داشتم وقتی اونطوری ولت
کردم. من بهت خیانت کردم… به اعتمادت. تا یه زمانی فکر می کردم می تونم بهت نه بگم ولی وقتی منو بوسیدی فهمیدم
تا آخرش باید برم… خودم رو توجیه نمی کنم… می دونم کارم درست نبوده. ولی من نتونستم باهات رو راست باشم.
+قضیه سر مینا بود آره؟
-آره… واقعا متأسفم. می دونم شاید منو هیچ وقت نبخشی ولی اومدم برای آخرین بار شانسم رو امتحان کنم و ازت پوزش
بخوام.
+وقتی من رو تنها گذاشتی، حس میکردم کنار من احساس کمبود کردی… ولی حالا حتی احساس بدتری دارم.
به زور دستاشو گرفتم. نمی دونستم دیگه چطوری نشون بدم متأسفم و حالم بده: میدونم ثنا. می دونم… من به احساساتت
جواب درستی ندادم. تو میخواستی من صادق باشم ولی نتونستم. نمیدونستم باید چیکار کنم. فکر میکردم با موندن
کنارت و تظاهر کردن بیشتر بهت توهین می کنم.
ثنا هیچ چیزی نمی گفت. مشت هاش رو به سینه ام چسبونده بودم و باهاش حرف می زدم. حتی ازش درخواست کردم یه
جای خلوت تر صحبت کنیم.
بی سر و صدا رفتیم تو یکی از اتاق ها… یاد همون شب افتادم. اون نشست روی تخت و منم نزدیکش خزیدم. ولی اون
ازم دورتر شد.
سکوت رو با نجمه های آرومم شکوندم: اگه می دونستم همچین حسی بهم دست می ده اصلا باهات اون قضیه رو شروع
نمی کردم. مهمونی قبلیش مینا با یه پسره دیگه خوابید و من یه جورایی حسودیم شد. فکر میکردم اون میخواست با من
باشه ولی می خواست من حرص بخورم. واقعا شرمنده ام اونطوری خواستم با تو ازش انتقام بگیرم.
آروم شده بود. این بار خودش نزدیکم شد و گفت: سیف ورد… از این به بعد هر جا تو سکس نخواستی ادامه بدی میتونی
بگی.
-منظورت همون سیف ورد تو فیلم هاست؟
+تو پورن.
-آره… ولی مگه سیف ورد فقط برای بازیگر زن نبود؟
خندید… جفتمون خندیدیم. صدای موزیک خفه شده میومد. دیوار نازک اتاق ها اجازه می داد صدای سکس داغ همسایه
هامون رو بشنویم.
+چند ماه نبودی چرا؟
-داشتم با خودم کلنجار میرفتم ثنا… فکر می کردم همه جا رو درباره من پر کردی و همه فکر میکنن یه بکن در رو
ام.
+نگفتم چون نمیدونستم واقعا چت بود.
-ممنون که نگفتی…
+چرا من حواسم نیست… کلا که تری. بیا بریم کنار بخاری تا سرما نخوردی.
رفتیم کنار بخاری… موهام، بدنم و لباسام تر شده بودن.
-منو بخشیدی ثنا؟
چیزی نگفت. به آتیش بخاری خیره شده بود و آتیش تو سیاهی چشمش شعله ور می شد.
+از این به بعد بیشتر بیا… چند ماهی میشه نبودی. بچه ها دلتنگت شدن.
-فکر نمیکنم دیگه واقعا قصد داشته باشم بیام.
+چرا؟
-نمی دونم… من با این آدما فرق دارم. نمی تونم مثل اونا باشم.
مگه این آدما چه شکلی ان؟
-اونا راست راست راه میرن، پشت هم شات می زنن و آخرش هم به اونی که چشمشون رو میگیره پیشنهاد می دن و
همه چی تو چند ساعت تموم میشه و تو مهمونی بعدی تظاهر می کنن همدیگه رو نمیشناسن. من واقعا نمیتونم این کار
رو بکنم. اگه دختر بودم بعد چند تا مهمونی افسردگی می گرفتم چون می فهمیدم هرکی نزدیکم میشه فقط یه چیز ازم می
خواد.
+ولی هدف این مهمونی ها همینه… خالی شدن.
-آره… دقیقا به خاطر همین با روحیات من سازگار نیست.
آروم خندید. خندش خیلی قشنگ بود… اینقدر قشنگ که بعضی اوقات یادم میره اون اولین کسی بود که بوسیدمش. موهای
بلوندش مثل دفعه قبل خاصش کرده بود. ولی من نمی تونستم راجع بهش شهوتی فکر کنم. خواستم بدون منظور قربون
صدقش برم.
-می دونی ثنا… تو کل زندگیم، تو اولین کسی هستی که بوسیدمش.
+واقعا؟ (با بارش تعجب)
-آره… و اینقدر زیبایی که من بعضی موقع ها یادم میره. می خواستم بدونی شاید تو زندگی بهتر از من گیرت بیاد.
+چرا اینطوری میگی؟
-چون تلاشت رو دیدم و نادیده ات گرفتم. اعتمادت رو دیدم و باهات بد تا کردم. تو صد خودتو گذاشتی و من سوءاستفاده
کردم… ثنا… منو می بخشی؟
بازم چیزی نگفت… چشماش به کف زمین خیره شده بود. لب پایینش می لرزید. خیلی آروم سرش به نشونه مثبت تکون
داد و من از شدت خوشحالی بغلش کردم. اون هم سراسیمه دستاشو دورم حلقه کرد. من زیر لب کلمه هایی مثل ممنون گفتم
و بلافاصله از هم جدا شدیم.
-بازم متاسفم ثنا… نمی دونی چه بار سنگینی رو از دوشم…
+ولش کن امیر… دیگه راجع بهش حرف نزن… نمیخوام بیشتر از این خجالت زده بشی. همین جوریش خجالتی هستی.
از این به بعد من تو رو فقط به عنوان یه دوست می شناسم… یه دوست خوب و همین برای جفتمون کافیه.
و دست راستش رو آورد جلو… من بی درنگ دستای لرزونم رو جلو بردم و باهاش دست دادم.
-ولی من دیگه قرار نیست بیام اینجا.
+اشکال نداره امیر… من همیشه به یادت هستم. حتی اگه نبینمت.
-منم.
بهش گفتم که شرمنده اگه مزاحمش شدم و گفتم کم کم بریم. اون گفت من برم… دستگیره در رو چرخوندم. اون اومد سمتم.
نگام کرد و صورتش رو آورد جلو و گونه ام رو بوسید. نمی دونستم منم باید این کار رو بکنم یا نه. گونه هام از خجالت
سرخ شد و توی اتاق تنهاش گذاشتم.
توی راهروی باریک وایستادم. بوسه ثنا بوی توت فرنگی می داد. دستم رو روی گونه ام کشیدم تا اثرش پاک شه. برگشتم
سمت اتاق… نزدیک بود بدون در زدن وارد بشم. در زدم… وارد شدم. ثنا روی تخت نشسته بود. با دیدنم دوباره لبخند
زد.
“می دونی مینا کجاست ثنا؟”
پایان قسمت چهارم

نوشته: جُوانسِویچ

ادامه…

دکمه بازگشت به بالا