۱۶۵ گل مینا (۵ و پایانی)
…قسمت قبل
بدن خیسم رو ببین مرده های متحرک میکشوندم. قطره های آب از موهای بلندم می چکید و وارد یقه ام می شد. ممد و
احسان با دو تا دختر زیر نورهای کم قدرت می رقصیدن. نمی خواستم منو ببینن. نمی خواستم بدونن اینقدر به سرم زده که
لاله رو به خاطر این مهمونی تنها گذاشتم. موزیک داشت پرقدرت روی پرده نازک گوشم می کوبید. استشمام اون هوا
هنوز برام تازگی آزاردهنده ای داشت. یه گارسون با سینی مشروب و خوردنی های مخدر دار نزدیکم شد… پسش زدم.
از نرده ها محکم چسبیدم و بین آدما می خزیدم. داشتم از تنفس اون هوا دیوونه می شدم. انقدر دیوونه که می دونستم که
اگه یکی بهم برخورد کنه با مشت میرم تو صورتش. هوا لازم داشتم… هوایی که انقدر عمیق تنفسش کنم که شش هام
منفجر شه… باید مینا رو می دیدم.
دو تا بالکن با طراحی رومی و سنگ های سفید کنار هم بودن و با دیوار شیشه ای از داخل ویلا جدا می شدن. بالکن اول
خالی بود. می خواستم برم داخلش ولی دیدم رگه های کمرنگی از دود سیگار توی بالکن دوم میچرخه.
جلوتر رفتم. آروم از پشت شیشه نگاه کردم… مینا بود… پشتش به من بود ولی من شناختمش. انگار تو تعقیب و گریز مون
تو مترو اینقدر از پشت دیده بودمش که بتونم از بقیه تشخیصش بدم. موهاش روی کت مشکیش پخش شده بود. دست چپی
که سیگارش توش بود روی نرده رومی ضخیم تکیه داده بود و لیوان مشروبش سمت راستش بود. دامنش روی زانوهاش
میومد و پاهاش لخت بود. کفشای پاشنه بلندش، قدش رو بلندتر نشون می داد.
از پشت شیشه مه گرفته نگاهش می کردم. مینا سیگارش رو با فاصله های زمانی زیادی می کشید. در شیشه ای رو به
آرومی باز کردم. ولی فکر کنم از زیاد شدن ناگهانی موزیک فهمید.
مشروبش رو مزه کرد و همون لحظه ای که من داشتم با در شیشه ای کلنجار میرفتم گفت: اینجا استخر داره.
یه پوک دیگه از سیگارش کشید و نیم رخ چپش رو سمتم گرفت و گفت: نگو که باز دوباره مایو نیاوردی.
در شیشه ای رو ول کردم. چرخیدم و نیم رخ جذابش رو بعد ماه ها دیدم. ولی اون دوباره روش رو برگردوند و به بیرون
خیره شد. مثل بچه ای که لیوان شکسته باشه گفتم: چه فرقی می کنه آورده باشم یا نه؟ داره بارون میاد.
یه پوک دیگه کشید و سرش رو به حالت تاسف تکون داد و گفت: می خوای بگی تو هم مثل اون آدمای حوصله سر بری
که تا بارون میاد از استخر می زنن بیرون؟
سیگارش رو توی جا سیگاری کوچیکش خاموش کرد. چرخید سمتم گفت: شما چتونه؟ مگه تو استخر تر نمی شید؟ چه
فرقی می کنه بارون بیاد یا نه؟
مکث کردم. لیوانش رو برداشت و کمی خورد. گفتم: شاید فکر می کنن سرما می خورن.
سرش رو بالا پایین کرد، لب هاشو به لیوان مالید و گفت: منطقیه.
دوباره برگشت سمت بیرون. نمی دونستم چی باید بهش بگم. بازم ذهنم رو خوند.
+چرا هیچ وقت چیزی برای گفتن نداری؟
-چون زندگی حوصله سر بری دارم.
برگشت.
+وقتی من تو زندگیت باشم چطوری جرعت می کنی زندگی حوصله سر بری داشته باشی؟
-باید یه چیزی رو بهت بگم…
+یعنی واقعا من به اندازه کافی سرگرمت نمی کنم؟
-یه لحظه صبر کن…
+میخوای بگی زندگیت بعد از ورود من اصلا عوض نشده؟
-لطفا…
+یعنی اینقدر مثل آدمای اطرافت بی خودم؟
-ببین من…
+اول جواب منو بده لعنتی…
مینا داشت کلمات رو بدون توجه به معنی شون به سمتم پرتاب می کرد و نمی ذاشت من حرف بزنم.
-باشه مینا…
+زود باش.
-ببین چطوری بگم… وقتی برای اولین بار دیدمت نمیدونستم چه حسی باید داشته باشم. نمیدونستم از صراحت رفتار و
گفتارت خوشم بیاد یا نه. نمی دونستم اینکه اینقدر با من راحتی رو چی باید در نظر بگیرم. شبش به سختی خوابیدم و
فرداش همه اش به تو فکر می کردم…
+پس نگو که زندگی حوصله سر بری داری امیر… تو صورت من دروغ نگو.
-باشه.
+آفرین.
-ولی من نمی تونم همه چیو بهت بگم.
+این حرف چه معنی باید بده؟
-اینکه من نمی تونم همه چی رو بهت بفهمونم و تو باید همکاری کنی.
+چیو من نمی فهمم ها؟
-من دوست دارم مینا… دیگه باید چیکار کنم تا بفهمی اینو؟
+لازم نیست کاری کنی… من می دونم. باید بیشتر تلاش کنی.
-من به خاطر تو از سکسم با ثنا احساس گناه می کنم… دیگه تلاش کنم چیو ثابت کنم؟
+چطور میتونی ازم انتظار داشته باشی حرفت رو باور کنم؟ شاید خیلی هم خوشت اومده باشه.
-یه لحظه صبر کن… تو اصلا منو دوست داری؟
چیزی نگفت… فقط یه لبخند ریز گوشه لبش هویدا شد.
-ببین من باید بدونم تو منو دوست داری یا نه.
کلا برگشت و یه سیگار دیگه روشن کرد…
+سیگار میخوای؟
-نه ممنون.
دوباره فضای بینمون رو سکوت پر کرد. صدای موسیقی بیس دار و خنده دختر پسرای مست و نیمه مست رو از
راهروی پشت سرم می شنیدم. رابطه ام با مینا به یه بن بست بزرگ رسیده بود و من باید تصمیم می گرفتم که این بن
بست رو بشکنم و تحت هر شرایطی که مینا می خواست برم جلو یا برگردم و به لاله فکر کنم.
دقایق به سختی می گذشت. اون منو توی باتلاق افکار خودش انداخته بود و من نمیدونستم چطوری خودمو نجات بدم.
برگشت و شروع به حرف زدن کرد: میزان علاقه و دوست داشتن من به تلاش تو بستگی داره.
-میزان علاقه و دوست داشتن من چی؟
+تو منو دوست داری… خیلی داری بر خلافش تظاهر می کنی ولی نه… نمیتونی… تو منو دوست داری. پس هیچ
حرف دیگه ای از علاقه تو باقی نمی مونه.
-تا کی باید بذارم غرور و احساسات مردونه ام رو زیر پاهات له کنی تا بهت ثابت بشه دارم تلاش می کنم؟
+تا کی؟… هیچ وقت نمی تونی تو عشق مطمئن باشی. اونم راجع به زمان.
-پس دیگه منم نمی تونم مطمئن باشم…
+راجع به؟
-راجع به اینکه میخوام زندگیم رو صرف تو کنم یا نه.
+پس میتونی مطمئن باشی؟
-نه…
+خب پس حالا یک یک مساوی ایم.
رفتم سمتش… با دستام به نرده رومی تکیه دادم و عمیق نفس کشیدم. نیم رخ مینا توجهم رو به خودش جلب می کرد. آروم
آروم نوشیدنیش رو می نوشید. جا سیگاریش از دو سه تا سیگار نیمه کشیده شده پر شده بود. همونطور که به نم نم بارون
گوش میدادم گفتم: پس… پس گمونم باید کات کنیم.
+کات؟
و بعد به صورت تحقیرآمیزی شروع کرد به خندیدن و گفت: مگه ما اصلا با هم بودیم که الان کات کنیم امیر؟ چی داری
می گی؟
داشت آخرین قهقهه هاش رو می زد که خیلی جدی بازوش رو گرفتم و به خودم نزدیکش کردم: نبودیم مینا؟ من به اندازه
کل عمرم تو ذهنم درباره تو خیال پردازی کردم. من تو ذهنم با تو بودم مینا. ما با هم زندگی می کردیم… من حتی
کهنسالگی مون رو هم کنار هم تصور کردم. چطوری می تونی نسبت به من اینقدر بی رحم باشی؟
دستش رو رها کردم و ازش فاصله گرفتم. ولی اون سنگ دل تر از این حرفا بود.
+تو منو دوست داری امیر… می دونم.
-لطفا مینا بسه…
+اگه پای یه نفر دیگه هم وسطه بهم بگو…
-آره وسطه… کسی که بهم اهمیت می ده. کسی که وقتی نیاز داشته باشم کنارمه. کسی که در ازای باهاش بودن نمی خواد
خودم و شخصیتم رو خرد و خمیر کنم. کسی که میتونم بهش اعتماد کنم. کسی که تو رابطه ازم طلبکار نیست مثل تو…
-اسمش چیه؟
-لاله.
+لاله.
بازم سکوت بود… چند دقیقه مکالمه طوفانی داشتیم و می خواستم هم خودم هم مینا آروم بشه.
+می تونم ببینمش؟
عکسای اینستاگرام لاله رو بهش نشون دادم. نمی تونستم از چهره ش بخونم چه حسی داره.
+می دونه؟
-چیو؟
+اینکه منو دوست داری؟
-آره… و با این حال باهام موند و منو رسوند اینجا. یه درصد احتمال میده برم پیشش و بهش بگم من اونو انتخاب کردم.
+پس فکر کنم باید کات کنیم.
-باید کات کنیم. (با خنده)
+مگر اینکه…
-مگر اینکه تو بگی منو میخوای، بدون همه اون تحقیرها و تو سری خوردنا.
برای آخرین بار عکسای لاله رو دید و گوشیم رو بهم پس داد و مشغول مشروبش شد.
+چرا هر مردی که کنار من قرار می گیره از تحقیر شدن میناله؟ این که شخصیت کوچیک و ضعیف اونا در برابر من
خرد و خاکشیر میشه مگه تقصیر منه؟ بذار بگم تقصیر کیه… تقصیر خودتونه که تا یه زن بهتون نزدیک میشه درباره
اون فکر بد می کنید… حتی اگه یه آدرس کوچیک از شما بخواد بپرسه. من تو رو دیدم… ما با هم صحبت کردیم. من به
دوستام معرفیت کردم. آیا من از عشق و عاشقی و سکس حرف زدم؟ این تقصیر توئه که هوای شهوت، قالی پرنده دلت
رو برد.
حرفاش رو گوش کردم، اما قبول نه… اون می خواست طوری نشون بده که تو حال و روز فعلی من هیچ نقشی نداشته و
این کلاف بی سر و ته از ماجراجویی ها رو من با توهم و تخیل قوی خودم ساختم. حرفش در مورد تصور مردا از زن ها
تا حدودی برام قابل درک بود ولی اینکه تلاش کرد اثبات کنه رابطه ما چیزی فراتر از یک دوستی نبوده برام شوکه کننده
بود.
بازم سکوت کردیم… حرفاش داشت رو نیم دایره مغزم می چرخید. خیلی دوست داشتم بفهمه رابطه ما خیلی جادویی و
اسرار آمیز بود. ولی دیگه برای اثباتش تلاشی نکردم. چون احساس کردم مینا مثل هر بار دیگه ای نتیجه و برداشت
خودش رو روی این تخته شطرنج پیاده می کنه.
-می تونم یه سوالی ازت بپرسم مینا؟
+بپرس… با سوالت حال نکنم جواب نمیدم.
-آیا تو حتی برای یک بار هم که شده، حتی برای یک ثانیه دلت خواست خودت رو کنار من ببینی؟
هنوز بارون میومد… ولی نه به شدت قبل. این صریح ترین سوالی بود که میتونستم ازش بپرسم و جواب دادنش رو
محتمل بدونم.
+بیشتر از اینکه بخوام تو رو تجربه کنم، می خواستم تلاشت رو ببینم. هر دفعه تو اینجا یه پسر پاپیچم میشه. من می
بوسمش، باهاش سکس می کنم و بعد از ارضا شدن دیگه نمیشناسمش. بدون که اون آدما نه، آدمایی مثل تو برام جالب
هستن. آدمایی که برای به دست آوردنم تلاش کنن. من ده سال بعد آدمایی مثل تو رو به یاد میارم. من می دونم اونی که
برای اولین بار منو میبینه چی فکر می کنه. اونا برای اولین بار اندامم رو دید میزنن… به هر بهونه ای دوست دارن
دستمالیم کنن. من و اونا یه وان نایت استند میریم و اگه از مهمونی بعدی بخوان جلوتر بیان قلم پاشونو می شکونم. چون
ارزش اونا همین قدره. من آدمایی رو که یه گوشه میشینن، بهم نگاه میکنن، باهام حرف میزنه و پله پله میان جلو
تحسین می کنم.
-ولی اونا رو شایسته رنج و عذاب بیشتری هم میدونی؟
+دقیقا… من اون مردی رو امتحان می کنم که می شناسم. ولی متأسفانه اکثرشون دووم نمیارن… مثل تو از کوره در
میرن و هر چه زودتر می خوان تکلیفشون رو باهام روشن کنن.
-من فقط می خواستم دوسِت داشته باشم.
+هر چیزی قیمت و بهایی داره.
-بهاش تحقیر شدنه؟
چیزی نگفت. می دونستم با اومدن به اینجا خودم رو کوچیک کردم و مینا حالا انتظار داره تو مذاکرات مون، من بزرگترین باج رو بهش بدم… ورق آس رو… دویست متر اونور تر یه دختر تنها، تو سیاهی های بارونی شب تو ماشینش پناه
گرفته بود. نمی دونم از ساده لوحیش بود و یا از عشق عمیقش به من که اینقدر امید داشت من برگردم و بهش بگم من
اونو میخوام.
من می ترسیدم… فرقی نداشت که مینا رو انتخاب می کردم یا لاله رو. می ترسیدم کنار لاله به مینا فکر کنم و کنار مینا
دووم نیارم و کار دست خودم بدم.
+برو پیش لاله… تو نمیتونی با من کنار بیای. برو پیش کسی که با اینکه میدونه عاشق کسی هستی حاضره برات
بجنگه. هر چی دیرتر بری اون بیشتر به معصومیت عشقش شک میکنه.
رفتم جلو… دستش رو گرفتم. مقاومتی نکرد. با حرفاش موافق بودم. گفتم: تو اولین دختری بودی که می دیدم واقعا بهم
توجه می کنه. من اشتباه کردم… نباید تو مغزم اینقدر باهات جلو میومدم. من فقط فکر کردم می تونم کنارت خوشحال
باشم. ولی جز درد چیز دیگه ای نصیبم نشد. اینکه می دیدم بقیه بهت نزدیک می شدن و باهات می رقصیدن و بعد سکس
منو می رنجاند.
+اون درد عشقه… پشت رابطه های پایدار دردهای عمیقی نهفته هست…
-می دونم مینا… ولی من تا یه جایی تونستم دووم بیارم. فکر اینکه تو توی هر مهمونی یه پسره دیگه رو انتخاب می کنی و
من حتی جرات نزدیک شدن رو بهت ندارم منو می کشت… من از اون پسرا هیچ کمی نداشتم ولی نوع رفتارت با من
بود که من رو میخواست توی سایه ها نگه داره.
+من اینطوریم امیر… شاید اشتباه باشه ولی من اینطوری راحت ترم… میدونم ما به یه بن بست رسیدیم و من بابت همه
زخم ها و کبودی های احساساتت ازت معذرت می خوام. بیا هر چی بینمون گذشته رو فراموش کنیم… بیا فکر کنیم ما
برای اولین باره همدیگه رو می بینیم.
-پس این بار ترجیح میدم تو فقط مثل یه دوست و هم صحبت برام باشی. نمی خوام قالب سرگرم کننده عشقت رو بگیرم
و اسیرش شم. لاله رو بیشتر می خوام… می خوام فقط گوشه ای از مشکلات آینده م با لاله رو بیام برات بگم و ازت
مشورت بخوام. فکر نمیکنم دیگه بخوام بهت نزدیک شم. نمیخوام دیگه بیهوده بجنگم.
چیزی نگفت… اومد جلو. دستم رو گرفت و مثل ثنا گونه ام رو بوسید… ولی من دیگه توجهش رو نمی خواستم. نمی
خواستم یه بوسه ساده باعث برگشتم به سمت مینا بشه.
+برو و برای لاله بجنگ… حتی توی معیارهای من هم اون ارزش جنگیدن داره.
تقریبا دویدم… اشتیاق و علاقه ام به حد انفجار رسیده بود. اگه کنترلم رو از دست میدادم از درون متلاشی می شدم. در
شیشه ای رو رد کردم. جمعیت مثل سربازهای پیاده نظام بالا و پایین میرفت. پله ها رو رفتم پایین. برام اهمیت نداشت با
برخورد به کسی، مشروبش روی من یا اون بریزه. قلبم داشت آدرنالین به اندام هام پمپ می کرد. مغزم توی جمجمه ام
نبض می زد و کمی اشتیاق رو از روی برجستگی کوچک شلوارم میخوندم. توی سالن اصلی ثنا داشت با دوستاش می
قصید… نمی خواستم وایستم و براش توضیح بدم. بازم غنچه نوشکفته لبخندش رو بهم هدیه داد و من خارج شدم.
اگه شش هام می تونست با بازده صد درصد کار کنه حتما از حجم اکسیژن می ترکیدن. بارون نم نم می بارید. بازم دویدم
و دویدم. بالکن های رومی دقیقا پشت سرم بودن… حدس می زدم مینا اونجاست و رفتنم رو می بینه… ولی برنگشتم. من
به عشقم به لاله یقین پیدا کرده بودم ولی میترسیدم دیدن مینا همه معادلات رو عوض کنه.
در بزرگ ویلا رو به سختی باز کردم و بیرون رفتم. لاله تو ماشینش نشسته بود. رفتم سمتش. شیشه پنجره ش رو باز
کرد. برای چند لحظه فقط همو نگاه کردیم. فکر کنم دوباره آرایش کرده بود. عطر تنش به سقف بینیم برخورد می کرد.
در نهایت با تردید گفت: چی شد؟
ولی من نمی خواستم با کلمات بهش توضیح بدم… می خواستم با یه حرکت حساب شده بفهمه که من اونو انتخاب کردم.
سرم رو از پنجره داخل دادم و گردنش رو گرفتم و بوسیدمش… محکم تر، عمیق تر و مشتاق تر از قبل. اینقدر محکم که
فکر کنم جاش قرار بود روی لب هردومون بمونه. ولی دیگه برام مهم نبود. لب هاش رو بین لبام بازی میداد و ماهیچه
های صورتش از هیجان و استرس منقبض می شد. هر لحظه من لاله رو بیشتر می شناختم و کاوش می کردم.
ازش جدا شدم. نفسش بالا نمیومد… ولی میتونستم خوشحالی رو تو چشماش ببینم. تازه یادم افتاد وقتی داشتم می
بوسیدمش به مینا فکر نکردم. دلم عین یه پرنده برای لاله رفت… کنارش سوار شدم. حتی گفتم اگه خسته هست من
رانندگی کنم ولی خسته نبود و گفت با بوسه ام حالش جا اومده. جفتمون میدونیم چی میخوایم… اینقدر مشتاق هم دیگه بودیم که تو ذهن مون با هم حرف می زدیم. می دونستیم می خوایم یه چیز منحصر به فرد رو تجربه کنیم. و این
چیزی بود که من تو قسمت اول هم بهش اشاره کرده بودم.
-چطوره مثل دفعه قبل از این شهر دور شیم؟… اینقدر دور که آدماش از بالا اندازه مورچه باشن.
+ذهنم رو خوندی امیر…
ما رفتیم جایی که بهش تعلق داشتیم… جایی که من رو شونه لاله گریه کردم و اون منو دلداری داد. می خواستیم بریم
اونجا چون برای هر دومون یه جای خاص بود. جایی که هیچکی به جز ما اینقدر دیوونه نبود که توش پرسه بزنه.
جفتمون پیاده شدیم… شهر از این بالا به کوچکی قطر توی نقشه بود. کمکش کردم روی کاپوت ماشین بشینه… خودم فقط
به ماشین تکیه دادم… دستش تو دستم بود و سرش روی شونه ام.
-خیلی دوست دارم لاله…
+منم دوست دارم.
-می دونی اگه به اندازه علاقه ام به تو تی اِن تی جمع کنم می تونم کل کهکشان راه شیری رو بفرستم هوا؟
سرش رو جدا کرد و بهم خیره شد.
+فقط کهکشان راه شیری رو؟
-چیه؟ کمه یعنی؟
+در مقابل عشقم به تو آره.
-منو ببخش اگه حتی یک ثانیه نسبت به عشقمون شک کردم. خام و احمق بودم.
+اشکال داره یه چیزیو بهت بگم امیر؟
موهاش رو کنار زدم و گفتم: صد تا بگو… دیگه هیچ چیزی نمی تونه به عشقمون لطمه بزنه.
+راستش نمیدونم امشب قراره تا کجا بریم جلو… ولی میخواستم بدونی من هم مثل تو تجربه های ناموفق داشتم.
-خب تعریف کن… اگه فکر می کنی به من مربوطه و میتونه کمکت کنه.
+من اونا رو فراموش کردم امیر. نیومدم اینا رو برات توضیح بدم… نمی دونم چقدر برات این قضیه مهمه ولی…
با جفت دستم سرش رو بالا گرفتم تا اعتماد به نفسش ترک برنداره. گفتم: ولی چی؟
+شاید برات مهم باشه شایدم نه ولی من قبلا سکس داشتم و دختر نیستم.
و کلمه سکس رو با بیشترین احتیاط و کمترین بلندی گفت. از صداقتش خوشم اومد… راستش من اصلا اینطور آدمی نبودم
که طرف مقابلم صد در صد باید پرده داشته باشه تا من بزنمش. ما داریم تو قرن بیست و یک، تو اوج تکنولوژی و
فناوری زندگی می کنیم. سرتون رو از کون این اعتقادات مسخره بکشید بیرون.
گونه اش رو بوسیدم: قربون اون خجالتت برم عزیزم. این چه حرفیه آخه؟ به قیافم میخوره اینقدر کور ذهن و مریض
باشم؟ منو تو عاشق همیم… این مسائل دیگه نباید کوچکترین اهمیتی داشته باشه.
+می خوام بدونی که من از اون دخترها نیستم…
-می دونم عزیزم چرا خودت رو ناراحت می کنی؟
+من فقط خام و احمق بودم… مثل تو.
خندیدم تا اونم بخنده… همینطورم شد. سرش رو بغلش کردم: من عاشق توام لاله. لاله من عاشق روحتم. من عاشق
اخلاق و رفتارتم… حالا بذار بدنت رو هم ببینم شاید عاشق اونم شدم.
خودش رو جدا کرد هولم داد و در حالی که جفتمون می خندیدیم بهم گفت: بی شعور.
رفتم سمتش و بازم بوسیدمش… اون مثل یه میوه بهشتی بود که از خوردنش سیر نمی شدم. پاهاش رو دور کمرم حلقه کرد
و همراهی کرد. بارون قطع شده بود و حالا نسیم خنک عاشقونه در جریان بود. تو بغلم بلندش کردم… کمی برای جثه
لاغر من سنگین بود ولی شهوت عشق بهم نیروی مضاعفی می داد. با یه دستم در صندلی عقب رو باز کردم و لاله رو با
ملایمت روی صندلی گذاشتم و اون از خجالت پاهاش رو جمع کرد.
صندلی های جلو رو تا جا داشت دادم جلو… حالا یه فضا داشتیم… فضایی که با وجود لاله، برام از بزرگ ترین پنت
هوس شهر حتی بزرگتر بود. فضایی که من و لاله قرار بود توی هم حل شیم. فضایی که من و لاله توی هم متولد می
شدیم.
از یه طرف شالش گرفتم و کشیدم… پف موهاش آزاد شد. توی اون تاریکی موهاش کمی به قهوه ای می خورد. با اینکه
از حرف زدن توی سکس خوشم نمیاد ولی برای اینکه خجالت نکشه آروم آروم باهاش حرف میزدم و قربون صدقش می رفتم. کت و تیشرت نم دارم رو هم کندم تا روش باز بشه… نمیدونم چرا دختری که تو قرارامون اونقدر جسور و
نترس بود، اینجا خجالت می کشید.
حشری بود… به سختی نفس می کشید ولی میدونستم تا متمرکز نشه نمی تونم بهش نزدیک شم… ناسلامتی اونم باید لذت
ببره و از اونجایی که اولین تجربه عشق و سکسش موفق نبوده، قرار بود کارم سخت باشه.
-عزیزم باید آروم باشی… نفس عمیق بکش و سعی کن تمرکز کنی. هیچ چیز بدی قرار نیست اتفاق بیوفته. فقط قراره لذت
ببری.
می بوسیدمش… سعی می کردم تا آماده نشده به نقاط حساسش دست نزنم… فکر می کردم این کار حسش رو می پرونه.
دستاش رو محکم گرفته بودم تا احساس امنیت کنه. برای اینکه بتونه راحت تر نفس بکشه. فقط گردنش رو می بوسیدم.
-همینه عشقم. چشماتو ببند و به هیچ چی جز چیزای خوب فکر نکن… هر جا احساس کردی باید وایستم بگو.
اینقدر به فکر اون بودم که خودم اصلا تحریک نشده بودم… و این خوب بود. ازش جدا شدم و رفتم سمت پاهاش. نیم بوت
های سنگینش رو در آوردم و اون ساق پای سفیدی که بین جوراب و پاچه جینش خودنمایی می کرد رو میک زدم و با
زبونم تر کردم… چشماش رو باز کرد. تو اون تاریکی چشماش از شهوت برق می زد ولی من بازم می خواستم آروم پیش
برم چون می دونستم یه اشتباه می تونه حالش رو برگردونه. بافت سفیدش رو در آوردم و جایی آویزون کردم خراب نشه.
زیرش یه تاپ نازک مشکی و زیر تاپ هم یه سوتین مشکی پوشیده بود. توی تاریکی آثار کمی از عرق رو روی شکم
لختش می دیدم. بازم بوسیدمش و دستم رو روی شکم و پهلوهاش می کشیدم. بازم رفتم سمت گردن و سینه های نیمه
لختش. لاله از کاوش صبورانه من روی بدنش لذت می برد و این رو توی آه خفیفی که از لای لباش میومد بیرون می
فهمیدم. دکمه و زیپ جینش رو باز کردم و دستم به همراه جینش توی یه مسیر سرپایینی از قوس کونش تا ساق پاهاش
اومد. شورت مشکیش ساده ولی قشنگ بود. جوراب و تاپش رو درآوردم و بازم بوسیدمش و از روی سوتین ممه هاش رو
می مالیدم. اگه کوچک ترین مقاومتی از سمت دستاش می دیدم جا به جا متوقف می شدم. توی سایز ممه تخصص ندارم
ولی ممه هاش سایزش چیزی بین هفتاد تا هشتاد بود… نه خیلی بزرگ نه خیلی کوچیک. از اندامش تعریف نمی کردم.
فکر میکردم شاید معذب بشه.
سینه هاش رو در آوردم. زبونم رو روی هاله ممه ش می کشیدم و نوکش رو می لرزوندم و با دست دیگه ام با نوک اون
یکی ممه ش بازی می کردم. نفس عمیق می کشید و بعد از حبسش، با شدت بیرون می داد و گاهی پاهاش دور کمرم از
شدت لذت می لرزید. می دونستم می خواد سریع تر برم جلو ولی خجالت می کشید بگه و من نمیخواستم اینقدر سریع به
این ماجراجویی اسرار آمیز خاتمه بدم. نمی خواستم هیچ چیز دیگه ای سر راهمون سبز شه و تمرکزمون رو بگیره.
سوتینش رو در آوردم و با بوسیدن شکمش به سمت شورتش رفتم. لاله چشمای خمارش رو باز کرده بود و منتظر بود
ببینه میخوام چیکار کنم. نوک دماغم رو به شورتش چسبوندم و یه نفس عمیق کشیدم. دماغم کمی تر شد و لاله آه کشید
و کمر و شکم و سینه هاش رو بالا آورد.
قسمتی از شورتش که الماس بدنش رو می پوشوند رو کنار زدم… لالا خجالت کشید و چشماشو بست. بوی خوب
ترشحاتش میومد و کصش لب هاش رو کمی باز کرده بود.
با اون یکی دستم لبه های کصش رو کنار زدم تا کلیتوریسش نمایان بشه. اطراف کصش رو بوسیدم و زبونم روی
کلیتوریسش چسبید. با ارتعاش های نامنظم مثل ماری که بخواد شکار گنده ای رو ببلعه به خودش میپیچید. اولش آروم تر
ولی در ادامه حریص تر و وحشی تر نوک زبونم رو می لرزوندم. آب غلیظی از لب و لوچه کصش سرازیر شده بود و
لاله تقریبا بلند آه می کشید. انگشت فاکم رو بند به بند، در حالی که کصش رو می خوردم واردش کردم. لاله یه لحظه
خشکش زد ولی بعد از چند ثانیه بلندترین آه رو از خودش آزاد کرد… فکر نکنم ارضا شده بود. ولی خیلی زود قرار بود
به مرزش برسه. از سر لذت، سرم سوت می کشید و آه های پیوسته و منظمش کیرم رو راست کرده بود. با سرعت بنز،
جوری که حال لاله نپره شلوار و شورتم رو در آوردم. نمی دونم دوست داشت بخوره یا نه ولی تو اولین سکس مون بهش
سخت نگرفتم و با چند تا هندجاب کامل راستش کردم. کاندوم رو از جیب مخفی کیف پولم در آوردم و کشیدم. بهش
نزدیک شدم. چشماش رو بست ولی گفتم می خوام این لحظه رو ببینم. چشماش رو باز کرد. کیرم رو تنظیم کردم. به لطف
ثنا حرفه ای شده بودم و بدون دیدن به کصش، کیرم رو واردش کردم. لاله دهنش باز شد و کمی دردش گرفت… متوقف
شدم و بوسیدمش. بهش گفتم آروم باشه. گفتم که می تونم صبر کنم.
جدا شدم ازش و سعی کردم با دستم کلیتوریسش رو بمالم. کیرم رو تو همون دامنه کم عقب جلو میکردم تا درد لاله بخوابه. داخل تر رفتم. ترشحات لزجی رو حتی از روی کاندوم حس می کردم.
صورتش دوباره خمار شده بود و من اجازه داشتم سریع تر کارم رو انجام بدم. سریع تر عقب جلو میکردم ولی خیلی تو
نمی کردم. لاله آه می کشید.
دست از کلیتوریسش برداشتم و بازم بوسیدمش. شش هام رو از نفس های آهِش پر می کرد. هیچ چیزی لازم نبود بهش بگم.
کیرم داشت تو کصش نبض می زد و لاله از لذت داشت روکش صندلی ها رو چنگ می زد. سرعتم رو بیشتر کردم. آه و
ناله هاش بیشتر شد… منم خیلی دور نبودم. دست چپم رو لای انگشتای دست راستش گره کردم و با دست راستم
کلیتوریسش رو بازی می دادم. انقباض های کس و باسنش شروع شده بود. جوری که دستم رو پس زد و خودش
کلیتوریسش رو مالید. سرش رو روی روکش صندلی ها فرو کرد و با آه و ناله های نامنظمی شروع به لرزش کرد.
کصش با انقباض هاش کیرم رو مکید و منو به حد انفجار برد… کیرم رو کشیدم بیرون، کاندوم رو هم همینطور و روی
ممه ها و شکم لرزون لاله خالی شدم.
وقتی ارگاسم لاله تموم شد. رفتم سمتش و شروع کردم به بوسیدنش… از گوشه چشمش قطره های اشک جاری می شد.
بهش گفتم چیزی نیست… بهش گفتم آروم باشه. گفتم دیگه مال خودمه و هیچ کی حق نداره ناراحتش کنه. گفتم تا ابد باهاش
میمونم و از این به بعد ذره ای از عشقم بهش کم نمیشه.
با دستمال بدنش رو پاک کردم. نشست و بغلم کرد. ازم تشکر کرد. گفتم این منم که باید تشکر کنم. گفتم نمی دونه چقدر
دوسش دارم.
شورتم رو پام کردم… از لاله خواستم شورت و سوتینش رو بپوشه. بخاری ماشین رو روشن کردم و یه بالشتک که زیر
شیشه پشت بود برداشتم و به در ماشین تکیه دادم. لالا هم بین پاهام اومد و بهم تکیه داد و سرش رو روی سینه ام گذاشت.
منم کتم رو روی شکم و پاهای نیمه لختش انداختم.
لاله خوابش برد… شب سختی داشت و من باید درکش می کردم. موهاش رو نوازش می کردم و سرش رو می بوسیدم.
منم میخواستم بخوابم… به اندازه کل این چند ماه پر فشار. نمی دونم اینطوری خوابیدن درست بود یا نه. نمیدونم کسی
ما رو از شیشه های مه گرفته می دید یا نه ولی دیگه هیچ چیزی جز کسی که تو آغوشم خوابیده بود برام مهم نبود. مینا و
ثنا تو ذهنم بودن… ولی دردسر درست نمی کردن. از دور بهم لبخند میزنن. شاید بهم افتخار می کردن.
خسته بودم. از شب آشناییم با مینا تا خود امشب خسته بودم. لاله بهم شدیدترین ارگاسم رو داده بود و من چشمام باز نمی
شد. می خواستم بخوابم. می خواستم بخوابم و فراموش کنم… ثنا و حتی مینا رو. الان خسته ام… بذار دوستیمون باشه
برای فردا. من الان لاله رو دارم. ماجراجویی من تازه شروع شده. من تازه سرنخ این کلاف پر پیچ و خم رو گرفتم. فردا
قراره با لاله توی آغوشم بیدار شم.
خسته ام… انگار که کل بار هستی روی دوشمه… انگار که ستون های هفت آسمون منم. خسته ام ولی عقلم سر جاشه. من
مست نیستم… خدایا… خدایا… فردا منو بیدار نکن… فردا منو اصلا بیدار نکن اگه قرار حتی اندازه سر سوزن از عشقم
به لاله کم بشه…
پایان
نوشته: جُوانسِویچ