3:15 به لویزان!!
یه وقتایی فکر میکنی یه پرونده رو بستی و یا یه نفر از زندگیت رفته ولی درست اونوقتی که فکر میکنی فراموشش کردی بدون هیچ مقدمه ای بر میگرده…
سالهل قبل خونه آرش دختری رو دیدم که بهم گفت خیلی وقته میخواسته باهام حرف بزنه ولی اینجا نمیشه باید تنها باشیم!! گفتم مشکلی نیست به آرش میگم اتاق خوابشو در اختیارمون بزاره گفت فکرشم نکن ممکنه کسی بیاد! گفتم درو قفل میکنیم بازم قبول نکرد!! گفتم حالا چیکارم داری؟؟ گفت میخوام چیزیو نشونت بدم که تاحالا نشون هیچ پسری ندادم!! مخلصتون خرو تیتاپو این صوبتا!!! دردسرتون ندم جر دادم خودمو تا تونستم مکان جور کنم شهروز خونه برادرشو که مهاجرت کرده بودو تبدیل کرده بود جنده خونه شخصیش با هزار مکافات و این شرط که خودش ساعت 5 میخواد کس بیاره و اگر باشیم سه تامون رو با هم میکنه اونجا رو به مدت سه ساعت در اختیارم گذاشت اول رفتم بالا کلیدو از گلدون برداشتم درو باز گذاشتم بعد دختر با اسانسور اومد بالا و بلافاصله اومد تو!! شیر قهوه و کیک شکلاتی از یخچال برداشتم و پذیرایی کردم ، بعد چون میخواستم برم سر اصل مطلب یکم رو کاناپه بهش نزدیکتر شدم که گفت چشماتو ببند!! من الاغ فکر کردم برام شورت کرست توری ست پوشیده بستم دو ثانیه نشد گفت باز کن!! دیدم یه دفتر جلد چرمی دستشه!! گفتم این چیه؟ گفت دفتر اشعارمه میخوام برات بخونم!! گفتم حالا باشه بعد یهو به حالت عصبی پرخاشگر گفت نه!!! میخوام الان بخونم!!! مخلصتون یکم فکر کرد دید اگر بزنه تو ذوق طرف ممکنه بزاره بره گفتم خوب بفرمائید !! دوستان من خودم از کسشعر نویسان معاصر هستم و اشعاری گفتم که اگر سر قبر حافظ بخونم زنده میشه بیل به دست دنبالم میکنه ولی شعرای این دختره واقعا کسعشر بود!!! متن مزخرفاتشو یادم نیست ولی یه چیزی بود تو این مایه
نردبان در شلنگ گل وارفت
تنبک مورچه تا ثریا رفت
یک نخود کوه را شکر مالید
پای لیمو سه پایه را سائید
ساندویچ انار کیف چه شد؟
کت بلند چاه لیف چه شد؟
هی این کسشعر میگفت هی من عین بز سرمو تکون میدادم الکی میگفتم به به!!! یه نیم ساعتی گذشت از اونور هم بیست دقیقه دیر اومده بود پنج هم صاحب خونه ویاگرا خورده میخواست بیاد گفتم بسه یهو شاکی شد گفت بده؟؟ گفتم نه ولی شما مهمونی زشته با دهن خشک بیای با دهن خشک بری!! بفرمائید تا کیک گرم نشده نوش جان کنید! خلاصه قاشق اول کیک شکلاتی رو گذاشتم تو حلقش شروع کرد زهر مار کردن نزدیک بود کیک تموم بشه دفتر چرمی رو برداشتم گذاشتم بغل دستم رو کاناپه جوری که من بین دفتر و خودش باشم و دستش بهش نرسه دوباره شروع کنه خوندن!! بهش نزدیکتر شدم تا خواستم کارو شروع کنم یهو جیغ زد!! بچم!! بچم کو!!! یعنی جیغ میزدا… !! منو میگی سکته کردم!! همش میترسیدم همسایه ها بریزن به پلیس زنگ بزنن مکافات بشه پاشدم دستمو گذاشتم رو دهنش گازم گرفت خواستم بکوبم تو صورتش که خفه بشه دیدم کار بدتر میشه از جا پاشدم با دو تا دستم صورتشو گرفتم گفتم جیغ نزن مردم میریزن پلیس میاد بدبخت میشیم!! بچه چیه؟؟ اومدنه کسی همراهت نبود!! یهو شیرجه زد رو کاناپه دفترو برداشت بغل کرد!! من خشک شدم چند ثانیه!! یهو مغزم کار کرد گفتم بچت اینه؟؟ گفت عزیزمه!! به هیچ کس نمیدمش!! اگر بهش توهین میکردم دعوا میشد سکس منتفی بود پس با ملایمت گفتم مگه کسی میخواست ازت بگیردش؟؟ گفت تو گذاشته بودیش کنار که بعدا برش داری برا خودت!! یکم فکر کردم دیدم میشه از اینم استفاده کرد!! گفتم راست میگی چیز به این با ارزشی رو باید در مراقبتش احتیاط کرد!! بزار تو کیفت درشم قفل کن!! اینجوری امن تره! یهو با یه حالت عصبی بلند خندید گفت باشه و گذاشت تو کیفش!! دیدم این خیلی دیوونس!! گفتم تاحالا تو خونه یه دکتر سکس کردی؟؟گفت منظور؟؟ گفتم همه میدونن تخت دکترا شفا میده اینجا هم خونه یه پزشکه میخوای اتاق خوابشو ببینی؟ گفت نخیر!! گفتم پس برا چی اومدیم اینجا؟ گفت میخواستم بچمو نشونت بدم! پرسیدم برا چی؟؟ گفت چون تاحالا هیچ پسری ندیدتش!(ملت چقدر خوش شانسن!!) میخواستم برات بخونمش چون میدونستم شعرامو بشنوی عاشقم میشی!! یعنی من هیچ!! من نگاه!!! گفت ما به هم میایم به مادرتم بگو که رفتو امد خانوادگی داشته باشیم!! نامزدی!! یعنی اون لحظه تیغه بولدوزر تو کونم میرفت اینجوری دردم نمیومد!! اگر میخواستم مخالفت کنم ممکن بود جیغ بزنه همسایه ها بریزن ممکن بود بگه منو کرده و خلاصه خر بیار باقالی بارکن!! تو یک هزارم ثانیه مخم کار کرد!! گفتم من حق ندارم سر راه عشق واقعی به ایستم! مخصوصا که شماها نیمه گمشده همید!! تعجب کرد گفت کیو میگی؟؟ گفتم معروف ترین شاعر معاصر متخلص به گاو لویزان!! مراجعه شود به (روز ملی بادمجون!!!) مدتهاست عاشقته و اشعارش رو به خاطر حسش به تو میگه!! یهو نیشش تا بناگوش باز شد گفت جدی میگی؟؟ گفتم آره!!! برای همینم هرچی دخترا اصرار میکنن براشون نمیخونه میگه میخواد اولین دختری که اشعارشو میشنوه تو باشی!! (واقعیت این بود که زورکی بغل دخترا می نشست و اینقدر برای همشون میخوند که شاکی می شدن و با کیف میکوبیدن تو مخش ولی خوب این خلو چل اون لحظه تو آسمونا بود!!) گفتم خودم معرفیتون میکنم ولی حالا تا اینجا اومدیم پایه ای یه حال کوچولو بکنیم!! گفت نخیر من دیگه نامزد دارم!!! (تو مخش بدبختو عقد هم کرده بود) گفتم پس بریم تا صاحبخونه نیومده خلاصه از اونجا بردمش بیرون. موقع رفتن شماره گاو مادر مرده رو بهش دادم. خودمم بهش زنگ زدم گفتم یه دختر شاعر عاشق شعرات شده!!! خلاصه این دو تا رفتن سر قرار توقع یه دعوای مفصل و کلی فحش از طرف هردوشون رو داشتم ولی در کمال تعجب شش ماه بعد شنیدم ازدواج کردن!!! باورتون نمیشه چه ضد حالیه که بخوای کرم بریزی بعد اشتباهی خیرت برسه!! دچار بحران هویت شده بودم!!! سالها گذشت… هردوشون رو فراموش کرده بودم تا امروز! نزدیک یازده تو ورودی مترو یهو باهاش رودر رو شدم!! ماسک نزده بود من زده بودم ولی بدبختانه بازهم منو شناخت!! به زور به ناهار دعوتم کرد که رد کردم گفت من سالهاست دنبالت میگردم امروز هم تا جوابمو ندی نمیزارم بری!! میدونم زنمو بردی خونه خالی!!! گفتم مجلس شعر خوانی بود نه خونه خالی. چند نفرو دعوت کرده بودم ولی هیچ کدوم نتونستن بیان !! اتفاقی نیوفتاده گفت میدونم بهم گفته ولی باور نکردم! جواب دادم حقیقت داره فقط برام شعر خوند. یه کم بهم خیره شد بین باور کردن یا نکردن تردید داشت اخرم بدون خداحافظش از جاش پاشد و به داخل قطاری که تازه توقف کرده بود رفت. من هم برای اینکه دوباره بحثو باز نکنه صبر کردم با قطار بعدی رفتم . ده دقیقه بعد در حال حرکت همچنان که دستم به میله مترو بود داشتم فکر میکردم اگه اونروز اصرار میکردم بریم اتاق ارش چی میشد؟ یا اگر خونه خالی گیرم نمیومد؟ واقعا چند نفر از ما بدون اینکه بخوایم سرنوشت همدیگرو شکل دادیم؟؟