آبی عشق 41

بعضی از کلاسارو فقط دخترا تشکیل می دادند و بعضی از کلاسا  مختلط بودند . ستایش دقایقی بعد از نستوه وارد کلاس شد . رفت و سر جای خودش نشست . شراره رفت یه متلک بندازه که نستوه بهش اجازه همچین کاری رو نداد . وقتی نستوه   داشت درس می داد ستایش حواسش رفته بود جای دیگه . به یه دنیای دیگه اون فقط به آهنگ کلام نستوه توجه داشت . اصلا نمی فهمید استاد چی داره میگه . به چهره اش نگاه می کرد . یه چهره مهربون و زیبا با چشایی خوشگل و گیرا . می دونست که بیشتر این دخترا از استاد خوششون میاد و می خوان یه جوری جلب توجه کنند . وقتی که وارد کلاس می شدند روسری ها می رفت عقب حالت لباسا عوض می شد . یا اگه مقنعه ای بود فرم دیگه ای پیدا می کرد  نستوه هم کاری به کارشون نداشت . سخت نمی گرفت . ولی ادب و احترامو رعایت می کرد . در حالی که دخترا دوست داشتند استادشون شیطون باشه . به اونا اهمیت بده . چش چرونی کنه . ستایش  حس می کرد که در میان این دخترا کم آورده .. ولی استاد چشش به لباسا و قیافه ظاهری نیست . ولی اینا بی تاثیر نمی تونه باشه . اگه خوب درسامو بخونم و بازم شاگرد اول شم می تونم این پولی رو که در میارم لباسای قشنگ بخرم بیشتر به خودم برسم .. مگه من از اینایی که اینجان چم کمتره .. نستوه متوجه شده بود که ستایش در عالم خودش نیست . اونو به مشکلی که واسش پیش اومده بود نسبت داد . ستایش با خودش در ستیز بود . دختر دختر فکرت کجاست ;/; وقتی کلاس تموم شد فقط با نگاش داشت اونو تعقیب می کرد . همونی رو که این روزا بار ها و بار ها کمکش کرده بود . بدون این که بذاره کسی بفهمه . بدون این که شخصیتشو خرد کنه . بدون این که چیزی ازش بخواد یعنی واقعا چیزی ازم نمی خواد ;/; یا از کلکشه ;/; اینو آینده معلوم می کنه .. اگه ازم بخواد که …. ولی اگه نخواد . خب اگه بخواد که بهتره .. یعنی من نظرم اون وقت نسبت به اون و شخصیتش عوض میشه ;/; ولی اگه توجهی بهم نداشته باشه .. نه .. نه .. ستایش چرا این جوری شدی . تو که سایه همه مردا و پسرا رو با تیر می زدی . به همین زودی ;/; دلش می خواست با همه دخترایی که پس از رفتن نستوه فانتزیهای عشقی خودشونو به رخ هم می کشیدن گلاویز شه . اگه نستوه گول یکی از اونا رو بخوره چی ;/; بعضی هاشون خیلی زبون باز بودند طوری رفتار می کردند که انگار مقرب درگاهند . نمی دونست چه بهانه ای بیاره تا بازم بره پیش استاد . دوست داشت بازم صدای اونو بشنوه . آهنگ صداش آرومش می کرد . تنها صدای مردونه ای که می تونست بهش اعتماد کنه . شاید تنها صدای مردونه ای که می تونست صاحبشو دوست داشته باشه .. نه … این طور نیست . نه نه این طور نیست . اون نمی دونست که دوست داشتن چیه . عشق چیه .. نگاهی به کتاب در دستش انداخت . باید خوب این درسو می خوند تا این جوری لیاقت خودشو به نستوه نشون می داد . ولی حسشو نداشت . چند تا دختر رفتند به دفتر دانشگاه تا با یه بهونه هایی خودشونو به نستوه نزدیک کنن . از اونایی بودند که اهل درس هم نبودن . ستایش دل دل کرد که بره جلو یا نره . آخه اگه می رفت کنار اون دخترا دوست داشت که همه شونو از نزدیک بزنه . اونا رو بگیره زیر مشت و لگد . ولی اون به نستوه قول داده بود . بااین حال رفت جلو  و گفت ببخشید استاد قبل از رفتم گفتم یه بار دیگه ازتون تشکر کنم .. اون چند تا دختر زیر لب چند تا متلک ریز نثار ستایش کردند که دختر زبون دخترا رو فهمید ولی یه نیروی قوی تری اونو مجبور به سکوت کرده بود -خانوم ستوده شما دانشجوی زرنگ و با فرهنگ و بااخلاق من هستید و… ستایش دیگه متوجه بقیه حرفای نستوه نشد چون بعد از شنیدن این جملات حس می کرد داره رو ابرا پرواز می کنه ازچهره درهم اون سه تا دختر می شد فهمید که نستوه همین جور ازش تعریف می کرده با یه تشکر و خداحافظی از صحنه دورشد . مهری که درصحنه های آخررسیده بود با تعجب به ستایش نگاه می کرد . اون این نگاههای عاشقو به خوبی می شناخت . شاید ستایش هنوز به خوبی نمی دونست که عاشق نستوه شده ولی مهری  از زاویه ای دیگه این حسو درک می کرد . اون سه تا دختر دیگه هم همین اثراتی از اون نگاه رو داشتند ولی همراه با نوعی شیطنت که مهری اونا رو خطرناک احساس نمی کرد . وقتی نستوه و مهری که حالا با هم صمیمی ترشده و به اسم کوچیک همو صدا می زدند کنار هم قرار گرفتند مهری روکرد به نستوه وگفت خیلی طرفدار داری ببینم مراقب خودت هستی ;/; این دخترا شیطونو هم درس میدن -هرچی باشه شاگرد منن . .. ازاون طرف ستایش یه گوشه ای رو یکی از صندلی های کریدور نشسته بود . اون دلش نمیومد به این سادگی دانشگاه رو ترک کنه . دیگه کلاس نداشت و باید می رفت برای تایپ . ولی لحظاتی بعد با خودش گفت که ای کاش اونجا نمی نشست . مهری و نستوه رو دید که با هم اومدن بیرون .. معلوم نبود  دارن کجا میرن . یه لبخندی رو درچهره مهری می دید به اندازه دنیایی از شادی وخنده . خداکنه اشتباه کرده باشه ولی یه جوری به نستوه خیره شده بود . افسرده و مغموم از پله ها اومد پایین و راه خروجو در پیش گرفت . حس کرد که بین دنیای اون و نستوه فاصله هاست . یه دختر دانشجوی ساده چطور می تونه خودشو تو دل استادی جا کنه که خیلی دوست داشتنی ومهربونه وهمه دوستش دارن …. ادامه دارد .. نویسنده … ایرانی

دکمه بازگشت به بالا