آبی عشق 60
–
ببخشید استاد اصلا حالم خوب نیست . مرگ پدر و ازدواج مادر و توهین ناپدری و مشکلات مالی همه اینا رو من اثر گذاشته و نمی دونم باید چیکار کنم . گاهی وقتا می بینی که آدم یه کارایی می کنه که از کنترل آدم خارجه . خوشحالم که شما تنها کسی هستین که منو درک می کنین . آخه منم جز شما کسی رو ندارم . استاد مهر آرا حق دارن . -دیگه حرفشم نزن . مهم اینه که خودت متوجه شدی که باید چه کاری بکنی و چه کاری نکنی . -شما مرد خیلی خوبی هستین . خوش به حال خانومتون .-من که زن ندارم .-منظورم همونیه که بعدا باهاش ازدواج می کنین .. نستوه تعجب می کرد از این که چرا ستایش یهو جهت صحبتو عوضش کرد . -پس بهم قول دادی که به خاطر این مسائل دیگه ناراحت نباشی . اشتباهات گذشته رو تکرار نکنی . ببین من واسه تو ریش و سبیل گرو گذاشتم . البته ریش که ندارم . فقط یه کاری کن که منو به طرفداری و یک جانبه قضاوت کردن محکوم نکنن . البته حمایت از دختر خوب و با فرهنگ و با محبت و فهمیده ای مثل تو برام یک افتخار بزرگیه ولی همه که نمی تونن به یک صورت برداشت داشته باشن . اونم در جامعه ای که همه منتظرن تا از یکی نقطه ضعف گرفته به پر و پای اون بپیچن .. ستایش این آرزو رو می کرد که کاش در اون لحظات می تونست نستوه رو ببوسه وفرار کنه .. فرار کنه و قید همه چیزو بزنه . ولی هنوز به امید زنده بود . به امید روزی که بتونه عشق خالص خودشو به اون نشون بده .. با این حال هر روز در کلاسای درس شاهد فانتزی پراکنی های بغل دستیهاش در مورد نستوه بود . حرصش می گرفت از این که نمی تونه با اونا بحث کنه . چون تعهد داده بود و می دونست اگه یه بار دیگه جوش بیاره این دفعه چند تا رو با هم روونه بیمارستان می کنه .. آشغالا فکر می کنن به همین سادگیه .. اون فقط می تونه منو دوست داشته باشه . شما تفاله های پوسیده به دردش نمی خورین .. ولی نستوه هم بالاخره یک مرده . نیاز هایی داره . اگه فریب شما و افسونگریهاتونو بخوره اون وقت من چیکار کنم . ستایش بشین درساتو بخون . نستوه هیشکی رو آدم حساب نمی کنه . اون فقط با من دور یه میز نشسته و صبحونه خورده . کاش می تونستم این موضوع رو به دوستام بگم ولی کسی باورش نمیشه . کاش اونا من و نستوه رو با هم می دیدند . روز ها یکی پس از دیگری می گذشتند و همه چیز در حالت عادی و نرمال قرار داشت . یه ترم دیگه هم تموم شد . ستایش بازم بهترین نمراتو گرفت . عشق به نستوه به اون انگیزه داده بود . انگیزه به این که با حداکثر توان تلاش کنه . از خوابش بزنه . از خوشحالی درپوست نمی گنجید .. -استاد استاد من بازم اول شدم .. -من برات یه جایزه خوب دارم .. -می خوای بهم جایزه بدی ;/; خب چیه استاد -می خوام هر طلبی رو که ازت دارم و باقیمونده دیگه ازت نگیرم بهت ببخشم . -نههههههه این قبول نیست . من سختمه اون وقت اگه یه بار دیگه به مشکلی بخورم و این بار مجبور شم که یه در خواستی بکنم دیگه روم نمیشه -ولی برای دفعه بعد ازت می گیرم . -شما که همش این ماه اون ماه می کنین چیزی ازم نگرفتین .. ولی من به جای این یه جایزه دیگه ازتون می خوام .. البته اگه ایرادی نداشته باشه .. من حوصله ام سر رفته .. دور و بری هام کسی ماشین نداره ..هر وقت خواستین برین یه دوری بزنین منم باهاتون بیام هوا بخورم .. -به شرطی که افعال رو یه خورده ساده ترش کنی -استاد داری ادبیات درس میدی ;/; ستایش از خوشحالی در پوست نمی گنجید . -ببینم باهام میای بریم سر باغ . یه باغچه دارم پر از درختای پرتقال و لیمو و نارنگی . البته واسه شما شمالیها شاید زیاد قشنگ نباشه .. -چرا خیلی قشنگه مخصوصا اگه با شما برم گردش .. بازم یه لحظه نستوه رو به فکر فرو برد و این که چرا این دختر بازم این جوری حرف زده . اونو گذاشت به حساب تربیت و ادبش . از اون طرف نسیم در قسمتی از خونه اش در جایی سنگر گرفته بود که بتونه خونه نستوه رو زیر نظر داشته باشه . با این که می دونست دیگه هیچوقت به عشق بی وفاش نمی رسه ولی نمی تونست اونو با دیگران ببینه .. بی اختیار به یاد زار زدنهای نستوه افتاد اون وقتی که ناخواسته به غفور بله گفته بود . خود خواه هر غلطی که خواست کرد اون وقت ازم انتظار داشت که فقط مال اون باشم .. خب منم لباس عروسو رو تنم پاره کردم . ولی به خاطر اون نبود . نه به خاطر نستوه نبود . فقط به خاطر خودم بود به خاطر این که نمی تونستم دست مرد دیگه ای رو رو بدنم حس کنم . در همین افکار بود که شوک دیگه ای برش وارد اومد . این بار نستوه رو بازم با یه دختر دیگه ای می دید . . با این که دختر قبلی رو ندیده بود ولی می دونست این اون نیست . چون هیکل و اسکلتش با اون تفاوت داشت . این یکی قدش کوتاهتر بود . لعنت بر تو . هوسباز .. تو چطور می خواستی که من باهات ازدواج کنم . همش تقصیر پدرمه . اصلا چرا باید با خانواده نوروز خان آشنا می شدی .. خدایا سرم داره می ترکه . پس اون قبلیه کی بود . این دیگه کیه . یعنی اون داره با اونا تفریح می کنه ;/; واسه چی اونا رو میاره به خونه خلوت . باید حالیش کنم . یه جوری باید بهش بگم که حیلی پسته . این قدر ادعای عاشق شدنو نداشته باشه .. من به تو خیانت نکردم و نمی کنم . عوضی شارلاتان .. من نمی تونم مث این دخترای عوضی باشم . ….. ادامه دارد .. نویسنده …. ایرانی