آبی عشق 91
–
این همون چیزی بود که نسیم از نستوه خواسته بود . و مهری رو به این که براش بجنگه تشویق کرده بود . مهری در آغوشش کشیده و اشک شادی از دیدگانش جاری بود . نسیم نمی دونست شاد باشه یا غمگین . .. حس کرد که یه چیزی به دلش چنگ انداخته .. ولی وقتی نگاهش به نگاه پاک و مظلومانه مهری افتاد حس کرد که باید اونو فراموش کنه . حس کرد که حالا دیگه وقت خاک شدن استخونهای پوسیده عشقشه . دیگه همه چی تموم شد . قصه تموم شد . دیگه مهری قصه که نباید پس از اون همه شادی رنجی بکشه . ولی نستوه می تونه بهش وفا دار بمونه ;/; دوست نداشت در اون لحظات مهری چهره اونو ببینه .. رقیب و رفیقشو در آغوش کشیده بود .. بیا بریم داخل مهری .. بیا بریم با هم حرف بزنیم . درددل کنیم . بهم بگو اون چی گفت . گفت که دوستت داره . ;/; گفت که بهت وفا دار می مونه ;/; گفت که فقط مال تو میشه ;/; -فدای خواهر گلم بشم که این قدر دلت برام می سوزه . من اگه تو رو نداشتم چیکار می کردم . چرا این قدر نگران منی . مهری واست بمیره . امیدوارم تو هم یه شوهر خوب مثل نستوه گیرت بیاد . می دونم اون درکم می کنه . می دونی چیه حالا یه خورده ناراحته . واسه اون دختره سنگدلی که اونو تنها گذاشته رفته اعصابشو بهم ریخته ولی من اون قدر بهش عشق میدم اون قدر بهش میگم دوستش دارم که جز من دیگه هیشکی رو نبینه . کاری می کنم که وقتی اون دختر حتی اگه بر گرده به دست و پاش بیفته زار بزنه التماس کنه ازش بخواد که اونو ببخشه نستوه بگه نه من مهری جونمو دوست دارم . اینه که در روز های سخت تنهام نذاشته . اینه که یاورم بوده ..باورم بوده .. -مهری بیا داخل ..-نه عزیز دلم منتظرمه .. برم تا پشیمون نشده . مهری خودشو در آسمونا می دید . باورش نمی شد .. ولی نسیم زانوهاش سست شده بود . کمرش خم شده بود .. در خونه رو بست .. به سمت درخت عشق رفت . همونجایی که با نستوه پیمان عشق و وفاداری بسته بود . خدایا من چیکار کردم .. اونو دادم به دست یکی دیگه .. ;/; اگه بی وفایی کنه ;/; اگه بی وفایی نکنه ;/; من در هر دو حال شکست خورده ام . خدایا .. یعنی در هر دو حالت باخت در کنار باخت ;/; خدایا چرا آخه .. چرا .نستوه چرا !.من نمی تونم باورت کنم .. من می خواستم فقط مال من باشی . ان گناه بود ;/; مگه اونایی که عاشق همن برای هم نیستن ;/; مگه بازم باید یه عشق دیگه ای وسطشون بیاد ;/; مگه میشه عشقو چند تکه کرد ;/; نسیم با خودش در ستیز بود . چند بار این حس درش به وجود اومد که چه خوب میشه نستوه بازم خیانت کنه .. حسادت داشت اونو می سوزوند ولی با خودش جنگید .. نه نه ..نهههههه نباید از این فکرا بکنی . باید کاری کنی که مهری خوشبخت شه . نستوه آدم شه .. من دیگه دوستش ندارم . اون منو دوست نداشته . اون عشق الکی بوده .. اون مال بچگی ها بوده . من سال بیشتر نداشتم . اون با یکی دیگه بوده .. بازم بایکی دیگه خواهد بود ولی ..نه …. حس کرد داره کنترلشو از دست میده .. اون می گفت دوستم داره .. اون دروغ می گفت .. میگفت اگه راست گفته باشم چی .. نه نههههه .. یعنی یه بار دیگه باید این شانسو بهش می دادم ;/; ولی من از عشق یه چیز پاک و مقدس رو انتظار داشتم . حالا که همه چی تموم شده . خدا کنه زود تر با هم از دواج کنند همه چی تموم شه . من راحت شم . نه این عشق نیست . من دوستش ندارم . این یک حسرته .. حسرتی از خاطرات شیرین ترین روز های زندگیم . روز هایی که دیگه بر نمی گرده . من باید فراموشش کنم . من باید فراموشش کنم .خودشو به انبوه درختان و بوته ها سپرده بود و آن سوی رود اشک می ریخت تا صدای گریه هاشو کسی نشنوه تا اشکاشو کسی نبینه . اگه دوستش ندارم پس چرا اشک می ریزم . لعنت بر من . لعنت بر عشق .. عشق چیزیه که وجود نداره . همه دارن به هم دروغ میگن . ولی من که دوستش داشتم . مهری که دوستش داره . خدایا کمکم کن . من می خوام بمیرم . نمی تونم زندگی کنم . خدایا جونمو بگیر . من این زندگی رو نمی خوام . الان ده ساله دارم عذاب می کشم . از زندگی بدم میاد . از همه چی بدم میاد . دیگه نمی خوام زنده بمونم . کاش می تونستم خودمو بکشم و از این زندگی خلاص شم . می ترسم .. از مرگ می ترسم . حس می کنم اونایی که خودشونو می کشن به خاطر نترسیدنشون از مرگ نیست . به خاطر اینه که از زندگی می ترسن . من چطور می تونم اونو کنار یکی دیگه ببینم . من خودم خواستم . ….نسیم مشتاشو می زد به زمین . دیگه دستاش از کار افتاده بود . روی چمنهای سرد زمستون دراز کشید . حس کرد که همه جا بوی مرگ گرفته . چقدر دوست داشت در زیر خاک احساس آرامش کنه . مرگ رو.خیلی نزدیک به خودش احساس می کرد . نستوه تو یک قاتلی . ممکنه من خودمو بکشم . این فقط یک بار مردنه .. اما تقاص این سالهایی رو که هر روز و هر ساعت و دقیقه اش منو کشتی چه جوری می خوای پس بدی . ….. ادامه دارد … نویسنده …. ایرانی