آخرین سکس روی زمین
سلام دوستان
این داستان رو سه سال پیش گذاشته بودم که متاسفانه بخاطر پاک شدن یه مقطعی از مطالب سایت، پاک شده بود. خواستم یه بار دیگه بذارمش چون احتمالا خیلیها یادتون نمیاد این رو و نخونده باشیدش. امیدوارم که خوشتون بیاد. یا لااقل بدتون نیاد:/
…
خورشید سرخ رنگ،دو سوم آسمان را پوشانده بود و نور داغش را بر سر سنگهای تاس بیابان میتاباند.
شعله ها خاموش شده بودند اما دود همچنان تن خود را به آسمان میسایید.
زن در حالی که سنگینی تفنگش را به دوش میکشید و هوای سنگین داغ را میبلعید؛قدمهای سخت بر شن نرم میگذاشت و سلانه سلانه به سوی هدفی نامعلوم پیش میرفت.
چندمین تپه سوخته را پشت سر گذاشته بود که جنبشی توجهش را جلب کرد.تفنگش را به سمت جنبنده که پشت صخرهای پنهان شده بود نشانه گرفت و با صدای بلند گفت:«از پشت اون سنگ بیا بیرون!دستاتو بزار روی سرت و بشین رو زانوهات!»
مدتی در سکوت و سکون گذشت.خبری نشد.زن مردد بود که خود جلو برود یا نه؛که تفنگی از پشت صخره چند متر آنسو تر پرتاب شد.زن سریع حالت دفاعی به خود گرفت؛صخره را با چشمانش میپایید.
لحظهای بعد،مردی از پشت صخره بیرون آمد؛در حالی که زخم روی رانش را فشار میداد و خون از لای انگشتانش به بیرون تراوش میکرد.
زن اسلحهاش را بالاتر گرفت و جمله پیشینش را تکرار کرد:«گفتم دستاتو بزار رو سرتو بشین رو زانوهات!»
مرد در جواب خندهای کرد و چند قدمی جلو آمد.
زن نگران شد.تن صدایش را بالا برد:«مگه کری؟نمیشنوی چی میگم؟»
مرد پاسخ داد:«همه کشته شدن!میفهمی؟میتونی بیاریش پایین.کسی دیگه باقی نمونده.از اولش هم میدونستم جنگ روی منابع پرتوزا نتیجهش چیه.»
زن با تردید به مرد مینگریست.مرد گفت:«چرا خبری از پایگاه خودتون نمیگیری؟ببین کسی جواب میده؟هرچند بعیده بهخاطر تداخل امواج؛وسایل ارتباطی کار کنن.»
زن خش خش مداوم بیسیمش در چند ساعت اخیر را به یاد آورد.همچنان مرد را نشانه گرفته بود که انفجاری از سمت اردوگاه نیروهای خودشان؛با نوری کور کننده از فاصله سی کیلومتری؛باعث شد زن و همچنین مرد زخمی، به سرعت روی زمین دراز بکشند.
مرد صدایش را فریاد کرد:«میبینی؟کسی هم اگه مونده بود با این انفجار دیگه کارش یکسره شد.میتونی تا فردا اسلحهت رو روی من نشونه بگیری تا از خونریزی بمیرم؛خودت هم چند روزه از شدت تششعات میمیری!حالت دیگهش هم اینه که که هوا_فضانورد اسقاطی رو که پیدا کردم راه بندازیم و گورمونو از اینجا گم کنیم.تنهایی نمیشه راهش انداخت»
چند دقیقهای روی زمین دراز کشیده بودند و گرمای آفتاب نیز روی بدن آنها لمیده بود. بالاخره زن بلند شد؛ قانون نانوشته تعلیق را شکست و به سمت مرد که رو به آسمان داشت و زخمش را با درد میفشرد حرکت کرد.بالای سرش ایستاد:«شلوارتو در بیار.»
مرد با خنده توأم با تعجب گفت:«جان؟فکر میکردم این جنگا واسه این بود که مردا شلوارشون پاشون باشه»
زن با جدیت گفت:« اگه قراره قبل از اینکه از تششعات بمیریم از اینجا بریم؛باید زخمت رو ببندم.وگرنه قبل از روشن کردن هوا_فضاپیما اگه از تششعات نمیریم تو از خون ریزی میمیری و تک نفره نمیشه روشنش کرد.»
مرد سری تکان داد.کمربندش را که باز کرد مشغول درآوردن چکمههایش شد.زن که از انتظار و سکوت ساعتهای گذشتهاش بیزار بود پرسید:«از کجا معلوم؛بعد از روشن شدن اون وسیله منو نکشی؟»
مرد که داشت بند چکمه دیگرش را باز میکرد؛بدون نگاه کردن به صورت زن پاسخ داد:«این جنگ جنگ ما نیست.قبلتر هم نبوده.یه زمانی،قبل از اینکه ما وجود داشته باشیم؛اون موقع که خورشید به غول سرخ تبدیل نشده بود،یه ذهنیت وجود داشت.یه ایده…ایده برابری زن و مرد…قدیمیا بهش فمینیسم میگفتن…کم کم این برابری جای خودش رو به خود برتر بینی داد.جمعیت ما آدما کمتر و کمتر شد.تا آخر سر توی نسل ما؛دوتا گروه کوچیک زن و مرد به جون هم افتادن؛الانم که اینجاییم.این جنگ ریشهش به قبل از ما برمیگرده؛از سر یه کینه یا … نیست از سر خود روشنفکربینی و افراط یکسری آدم دیگهس.یه کمکی میکنی؟»
به شلوارش اشاره میکرد.زن در حالی که به فکر فرو رفته بود جلو آمد و پاچههای شلوار مرد را گرفت و کشید.شلوار از پای مرد بیرون آمد.
صورت مرد از درد در هم کشیده شد.زن موهای طلاییاش را کناری زد و دست در کیف کمکهای اولیه که به رانش بسته بود کرد و وسایلی را بیرون آورد.در همین هنگام صدای انفجار دیگری؛که نسبت به قبلی مهیبتر و نزدیکتر به نظر میآمد؛ موجب شد زن خود را روی زمین، و البته روی مرد، بیندازد.
چند دقیقهای را در خلسه گذراندند.سینههای نرم زن روی سینه مرد فشار داده میشد و موهایش روی موهای صورت ریخته شده بود.
تعلیقی دیگر، حکمفرما شده بود هر چند زن پس از مدتی متوجه چیز سفتی شد که به شکمش فشار میآورد.
حدس میزد چه باشد اما به روی خود نیاورد.گیج و منگ از شدت انفجار؛ درحالیکه گوشهایش سوت ممتدی و کمتوانی را میشنیدند از روی مرد بلند شد و لختی بعد مشغول بخیه زدن زخم مرد بود.
مورفین همراهش نداشت پس با هر بخیه شاهد صورت پر درد مرد بود.سعی میکرد نگاهش را از برآمدگی درون شرت مرد بگیرد.
برای پرت کردن حواس مرد از درد؛پرسید:«بنظرت دلیل این انفجارا چیه؟»
مرد در حالی که دندانهایش را لز درد روی هم میفشرد گفت:«خورشید مثل هر ستاره ای نسبت به گذشته بزرگ تر شده…آخ…هرچقدر سطحش بزرگتر شده،گرمای تابشش با توان چهار افزایش پیدا کرده.حالا…آخ آروم…حالا یه انفجار کوچیک پر انرژی میتونه به کمک اون گرما…به کمک اون گرما بیاد و باعث شکافته شدن نوترون اتمهای پرتوزا بشه.چندتا اتم پرتوزا که تعادلشون از دست رفت و از هم پاشیدن…اوه…نوترونهاشون داخل بقیه اتمها میره و واکنش زنجیرهای هستهای تولید میشه.یچیزی مثل بمب اتمی در ابعاد کوچیک به بزرگ.»
زن که توجهی به حرفهای مرد نداشت زخم را پانسمان کرده بود و گفت:«بفرما!تموم شد»
مرد نگاه زن را تا روی شرت خودش تعقیب کرد.زن متوجه شد و نگاهش را دزدید.
مرد گفت:«حالا که میدونی بخاطر چیزی که اصلا بهش باور نداشتی میجنگیدی،میدونی به عنوان آخرین مرد زمین به چی فکر میکنم؟»
زن حدس زد:«به همون چیزی که من به عنوان آخرین زن زمین فکر میکنم»
سپس پرسید:«بلدی?!»
مرد خندید و گفت:«از جایی که لکلکا منقرض شدن و بچگیم رو یادمه آره!تو چی؟»
زن گفت:«خب…با چندتا از دخترای اردوگاه یه کارایی کردم»
مرد وضعیتی که در آن بودند به فراموشی سپرد؛دستهایش را ستون بدنش کرد و نشست؛ شیطنتوار گفت:«مثلا چی؟»
زن صورتش را به صورت مرد نزدیک کرد.هردو برای انجام کاری که در گذشته ممکن بود آنها را به
دادگاه نظامی ببرد نفس نفس میزدند.
مرد شروع کرد به بوسیدن لبهای زن.بوسیدنی که کم کم به مکیدن تبدیل شد.
دست چپ مرد لای پاهای زن رفت و دستهای زن متقابلا روی کیر او.شروع به حرکت دادن دستهایشان کردند.
مرد دست دیگرش را به سینههای زن رساند و سرش را در دریای طلایی موهایش غرق کرد.
نفسهای دختر به شماره افتاده بود.
زمان زیادی نگذشت که طاقت دختر طاق شد و با یک حرکت شرت مرد را پایین کشید.سرش را از سر مرد جدا کرد و بنا کرد به مکیدن کیر سفت شدهاش.مرد با دستش که روی سر دختر بود او را همراهی میکرد.
دست دختر زخم روی ران مرد را آزار میداد.پس مرد بی هیچ حرفی بلند شد و ایستاد.دختر متوجه منظور او شد.روی زانوهایش ایستاد و مشغول ساک زدن شد.
به آرامی کیر را در دهانش حرکت میداد و با زبانش با آن بازی میکرد.
مرد سر دختر را محکم نکه داشت و شروع به عقب و جلو کردن کرد.دختر عق میزد و مرد را مصمم تر میکرد.بعد از چندبار که مرد کیرش را در حلق دختر نگه داشت؛آن را بیرون آورد.
دختر با مچ دست خیسی دور دهانش را پاک کرد.سپس پیش از آنکه هیچ یک چیزی به دیگری بگوید؛به شکل غریزی شروع به درآوردن لباسهایشان کردند.
مرد با دیدن تن برنزه و بیموی زن به سمت او حرکت کرد و شروع به دستمالی کردن بدنش کرد.نفسهای زن به شماره افتاده بود.
کیر مرد به بدنش ساییده میشد و در حال بوسیدن لب یکدیگر بودند.دختر دستی به کیر مرد کشید و خود خم شد و دستهایش را روی زمین گذاشت.
غریزه داشت بر تمام کدنویسیهای خودساخته ساختار پیچیده و پوسیده مخلوق مغز،چیزه میشد.مرد بخشی از وزنش را روی تن دختر انداخت.کیرش را به کس او میمالید و با چند بار آزمون و خطا داخل کرد.
عقب و جلو کردنهای مرد آغاز شد.با هر ضربه زن به جلو رانده میشد و آهی شهوتانگیز و شهوتآلود میکشید.مرد خیستر شدن کس داغ زن را حس میکرد.
سرعت تلمبه زدنهایش را تندتر و تندتر میکرد.در هر ضربهاش نیروی بیشتری نسبت به ضربه پیشین وارد میکرد.
دختر تقریبا داشت جیغ میزد.مرد احساس خستگی توأم با لذت جدیدی داشت.
زن را وادار به ایستادن کرد.زن رویش را به سوی او گرداند و مرد سینههایش را به دندان گرفت و شروع به زبان کشیدن روی آنها کرد.
سپس با ولع شروع به دوباره بوسیدن او کرد.زن عقب عقب رفت و مرد روی او افتاد.
ساق پاهایش را گرفت و روی شانهاش گذاشت.کیرش را دوباره روی کس زن تنظیم کرد و با یک حرکت داخل برد.
شروع به ضربه زدن کرد.حالت صورت زن را دوست داشت.با هر ضربه تلمبه زدنش زن قیافهای پر از بیپروایی و لذت به خود میگرفت.
زن پاهایش را روی شانهها و گردن مرد فشار میداد و همراه با نفسهای بریده بریدهاش پاهایش را به هم میپیچید.
دوباره عقب و جلو کردن های مرد سرعت گرفته بود.سرعتی که هر آن به لذت عملشان اضافه میکرد.
مرد نفسهایی کشدار با صداهایی عجیب میکشید.
ناگهان به سمت جلو خم شد و تمام آبش را در کس دختر خالی کرد.
همزمان با او؛دختر نیز با تبدیل شدن صدای نفسهایش به جیغ؛ارضا شدن خود را اعلام کرده بود.
ساعتی بعد مرد و زن؛لباسهایشان را پوشیده و آماده خروج از مهلکه بودند.طبق محاسبات مرد؛میتوانستند سه ساعته به محل سقوط نزدیکترین هوا_فضاپیما برسند.
با اینکه انسان دیگری نبود اما هر دو خوشحال بودند.از اینکه با قانون شکنی؛جنگی بزرگ را به پایان برده بودند.
در همین هنگام؛صدایی از پشت یک صخره توجهشان را جلب کرد.هر دو با نگاههایی متعجب به هم نگاه کردند.مرد دست چپش را سایبان چشمش کرد و به صخره خیره شد.بلند گفت:«فکر میکنم یچیزی اونجاس،فکر کنم یه…»
صدای گلوله حرفش را قطع کرد.مرد روی زمین افتاد.زن به او شلیک کرده بود.
مرد در حالی که خون سرفه میکرد و حدس میزد ریهاش پاره شده باشد،به سختی پرسید:«چرا؟»
زن پیروزمندانه پاسخ داد:«اون جنبش به این معنیه که یه نفر اونجاس و جنگ ادامه داره.ممکنه از ما باشه که من به وظیفهم عمل کردم.اگه هم از شما بود من جنگ رو قاطعانه تموم کردم وگرنه شما دوتا، من رو میکشتید.»
مرد لبخندی زد.پیش از اینکه چشمانش را ببندد؛ بریده بریده گفت:«اون…آدم نبود…فقط…فقط یه…یه سگ بود.»
نوشته: Y.m