آخرین هدیه
شب جمعهای خونه دایی عباس دعوت بویم، دایی مامان و بزرگ فامیل که چند وقت یکبار، به قول خودشون، زندایی آبگوشتی بار میذاره و فامیل رو دور هم جمع میکنند. مهمونیهای دلچسبی بود، مخصوصا برای ما جوانترها که دختر و پسر، دور از امر و نهیهای همیشگی، دور هم جمع میشدیم و چند ساعتی رو با شوخی، خنده و بازی خوش بودیم. غروب جایی کار داشتم و کارم کمی طول کشید. طبق معمول با مسخرهبازی وارد خونه شدم. چند دقیقهای سربه سر همسن و سالهای خودم می گذاشتم و بقیه میخندیدند. اونشب علاوه بر افراد ثابت و همیشگی، یک مهمون دیگه هم بینمون بود، آقا مهرداد، برادرزاده زن دایی که سالها ساکن فرانسه و نمایش و کارگردانی خونده بود. اونشب کلی از جاذبهها، خاطرات و زندگی در اروپا برامون تعریف کرد و باز هم مثل همیشه حسابی خوش گذشت.
چند ماه از اون مهمونی گذشت، یک روز عصر، وقتی که رفتم خونه دیدم زندایی و آقا مهرداد هم خونه ما هستند! حدسم این بود که، آقا مهرداد زندایی رو آورده برسونه، ولی بعد از سلام و احوالپرسی، سپیده خواهرم صدام کرد توی آشپزخونه و ذوق زده گفت: اومده با بابا و مامان صحبت کنه تا توی فیلمش بازی کنی!
خب طبیعی بود که منم مثل خیلیهای دیگه ذوق زده بشم، ولی به موازاتش یک ترس و دلهره عجیبی هم افتاده به جونم، چون من حتی یک تئاتر مدرسهای هم کار نکرده بودم و نمیدونستم چرا آقا مهرداد اومده سراغ من؟ البته بابا و مامان مخالف بودند و مهمترین علت مخالفتشون، سال آخر و در پیش بودن، کنکور بود. بعد از کلی صحبت ولی آقا مهرداد به کمک زندایی و قول اینکه آسیبی به درس و کنکورم نزنه، راضیشون کرد و کمی هم با خودم صحبت کرد و رفتند. بعد از چند روز زنگ زد و گفت ساعت پنج عصر روز بعد، برم به آدرسی که گفته بود.
بر خلاف خواهرم که نمیدونم چرا اون تا این حد ذوق و شوق داشت، من به شدت ترسیده و کم مونده بود که بگم نمیام. آخرش هم همین هیجان و استرس کار خودش رو کرد و اونروز با وجود راهنماییها و تلاش یک آقای میانسال و آقا مهرداد برای آماده سازی، حتی یک جمله ساده رو نتونستم حفظ کنم و چند تست و برداشت رو خراب کردم. موضوع فیلم درباره یک خانم مطلقه بود که کنار مشکلات ریز و درشتش، گرفتار عشق یک طرفه و کورکورانه پسری سرتق شده، پسری که حدود ده سال از خودش کوچیکتر بود! هیچ بازیگر معروف و مشهوری در کار نبود. نقش اون پسر رو قرار بود من بازی کنم و نقش مقابل رو خانمی حدودا بیست و پنج، ساله به نام ترانه وثوق، که به گفته خودش چند سالی تئاتر و چند نقش کوتاه کار کرده و این اولین کار بلند و حرفهایش بود. بعد از سه روز تلاش، صحبت و تشویقهای آقا مهرداد و سایرین بالاخره اولین برداشت با موفقیت انجام شد. کمکم اون ترس اولیه ریخت و به خودم مسلط شدم و شدم همون سعید شوخ همیشگی که گاه و بیگاه بچههای گروه رو سرگرم میکردم. خیلی زود با ترانه گرم گرفتم و انگار سالهاست همدیگر رو میشناسیم. چند روز بعد از شروع فیلمبرداری و راه افتادن من، یک روز قرار شد من و ترانه تا قبل زمان فیلمبرداری کمی دوتایی تمرین کنیم. قبل از شروع، ترانه در قالب نصیحت و توصیه گفت: سعید برای اینکه کار بهتر در بیاد، جدیتر باش، بازیت مصنوعیه! خیال کن اتفاقات رو توی دنیای واقعی داری تجربه میکنی، اگر یکی بخواد عشقت رو ازت بگیره چیکار میکنی؟!
بعد از یکی دو ساعت تمرین و گریم، نوبت ما شد و شروع کردیم. وقتی که ترانه رسید به این جمله: ببین ما هیچ سنخیتی با هم نداریم، من نمیتونم با تو ازدواج کنم و میخوام به خواستگارم بله بگم! یاد توصیهاش افتادم و با گرفتن حس، چنان کولی بازی درآوردم که بیا و ببین! جالب بود که کلا دیالوگهای فیلمنامه رو کنار گذاشته و خودم هم نمیدونستم چی دارم میگم! عجیب بود، با وجودی که زده بودم به بیراهه، هیچ کس کات نمیداد و من خودم رو داشتم جر میدادم. بالاخره بعد از کلی حنجره پاره کردن و شکستن وسایل، کات داده شد! اینقدر داد زده بودم که حنجرهام درد میکرد و نفسم بالا نمیاومد. فقط منتظر کات بودم تا لااقل یک لیوان آب بخورم در حالی که منتظر بودم به خاطر عوض کردن دیالوگ، مورد شماتت قرار بگیرم اما به محض قطع شدن فیلمبرداری به شدت مورد تشویق گروه قرار گرفتم و دهبیست ثاینهای همه داشتند برام دست میزدند و تشویقم می کردند! از خوشحالی نفسم بالا نمیومد و سر از پا نمیشناختم. به بهانه گرما سریع از جمع جدا شدم و رفتم توی یکی از اتاقها تا نفسی تازه کنم! اما پشت سرم ترانه هم اومد: سعید حالت خوبه؟!
بدون حرف، سری تکون دادم و لیوان آب رو سر کشیدم.
همراه با خنده: روانی، اگر یکی از اون ظرفها توی سر من میخورد، چکار میکردی؟!
شایدم از ذوق تشویقها بود اما بی دلیل خندهام گرفت و باعث شد آب بپره توی گلوم! در حالیکه به شدت سرفه میکردم و آب از بینی و دهنم بیرون میپرید ترانه چندتا ضربه آروم به پشت شونهام زد و با کمی مکث، دوسه بار دستش رو پشت شونهام کشید: سعید، واقعا بینظیر بودی!
اون روز گذشت و بنا به توصیه آقا مهرداد من با همون شیوه ادامه دادم. بالاخره روز آخر نقش من رسید و باید آخرین سکانسم رو بازی میکردم. روزی که ترانه قصد داشت به سعید جواب رد بدهد و اقدام به خودکشی نمایشی سعید برای ترساندن ترانه، با یک اتفاق ناخواسته، تبدیل به واقعیت میشه و سعید از طبقه سوم سقوط میکنه! جایی که مثلا تمام سر و روی من رو خون گرفته و داشتم نفسهای آخر رو میکشیدم! جوری تمومش کردم که ترانه هم مثل خیلیهای دیگه تا دقایقی بعد از فیلمبرداری همچنان اشک میریخت و گریه میکرد!
نقش من به بهترین شکل ممکن و با همه تلخ و شیرینیها، تموم شد و از گروه خداحافظی کردم. خیلی از عوامل فیلم از جمله ترانه ضمن تشویق، توصیه کردن که به کلاس بازیگری برم و پِیِش رو بگیرم چون آینده درخشانی در پیش دارم.
فیلمبرداری تموم شد، اما همه تلاشها بی نتیجه موند، چون متاسفانه فیلم نتونست مجوز اکران بگیره! حسابی توی ذوقم خورد و اون یک ذره اشتیاق برای بازیگری رو هم از دست دادم. طبق قولی که به خانواده داده بودم دیگه تمام وقتم رو به درس و کنکور اختصاص دادم و با وجود درخواست و پیشنهادات چندباره آقا مهرداد، اما دیگه دور فیلم و بازیگری رو خط کشیدم. با قبولی در کنکور، وارد دانشگاه شدم و با تجربه شرایط و دوستان جدید، کلا اوضاع و برنامههام تغییر کرد.
سه سال گذشت و من به ترم ششم رسیدم. چند وقتی بعد از شروع ترم، یک روز بین کلاس اول و دوم یکساعتی فاصله بود، رفتم بوفه تا یک چیزی بخورم اما متوجه یک گروه فیلمبرداری توی محوطه دانشگاه شدم که از قضا ترانه هم بینشون بود! با دیدنش دلم بدجوری گرفت! دوست داشتم جلو برم و سلام و علیکی کنم. اما دیگه ترانه هم ترانه سه سال پیش نبود، چندین نقش و فیلم بازی کرده و اونقدری معروف شده بود که بعید میدونستم دیگه حتی من رو یادش باشه! با وجود تردید منم جلو رفتم و کنار خیلیهای دیگه نظارهگرکارشون شدم. بعد از چند دقیقه توی یک صحنه در حالی که ترانه به همراه یک خانم دیگه، در حال قدم زدن و دیالوگ گفتن رو به ما بود، یهو سر جاش خشک شد و انگار دیالوگش رو فراموش کرد، صدای بلند کارگردان سکوت رو شکست: کــات!
خُب این یک اتفاق طبیعیه، خیلیها حتی هنرپیشههای نامدار و بزرگ هم گاهی وسط کار، دیالوگ یادشون میره و خراب میکنند. منم مثل بقیه منتظر ادامه کار بودم، اما ترانه با عذر خواهی از عوامل چند دقیقه وقت خواست و یهو با قیافهای که انگار خیلی خوشحاله به چند قدمی ما رسید: لعنت بهت! الان وقت اومدن بود؟!
زیر سنگینی نگاهها افرادی که کنارم بودند، ناباورانه آب دهنم رو قورت دادم. یعنی به خاطر من خراب کرد؟! متعجب و با لبخندی مصنوعی: سلام خانم وثوق، حالتون چطوره؟!
کمی براندازم کرد: وااای، به خدا باورم نمیشه! آخه تو اینجا چه کار میکنی؟
نگاهی به اطراف و قیافه متعجب بقیه انداختم و به شوخی گفتم: چرا باورتون نمیشه، من اینجا بستنی میفروشم!
بعد از کمی خندیدن، سلام و احوالپرسی سرسری کرد و ازم خواست جایی نرم تا اون پلان رو بگیرند. فکر کنم بیست دقیقه ای طول کشید تا کارشون تموم شد. دوباره اومد و دعوتم کرد که همراهش برم پیش گروه. بعد از سلام و خسته نباشید من، ترانه من رو به بقیه معرفی کرد: بچهها من و آقای مشفق توی فیلم آقای ارشادی همبازی بودیم، همون که توقیف شد! متاسفانه اون فیلم و نقش آقای مشفق دیده نشد ولی یکی از با استعداد ترین کسانی هست که من باهاش کارکردهام! چند دقیقه ای ترانه از اون روزا گفت و من روی ابرها سیر میکردم. چیزی تا شروع کلاسم نمونده بود منتهی قبل از خداحافظی شمارهاش رو بهم داد و گفت: بین شش تا هشت شب حتما باهام تماس بگیر!
رفتم به سمت کلاس اما انگار ترانه روزم رو ساخت، اینقدر خوشحال و سرمست بودم که تا غروب نفهمیدم کجا رفتم و سر کلاسها چی گذشت! همانطور که گفته بود ساعت هفت تماس گرفتم و تقریبا بیست دقیقهای که بیشتر به احوالپرسی و پیگیری اوضاع همدیگه گذشت، صحبت کردیم.
صبح که بیدار شدم دیدم یک پیام با این مضمون فرستاده: چندبار سراغت رو از آقای ارشادی گرفتم ولی هرکاری کردم روم نشد که شمارهات رو بگیرم. خیلی دلم برات تنگ شده بود!
چندباری تلفنی صحبت کردیم. تا اینکه یک شب ازم دعوت کرد که برم تئاترش رو ببینم!
شب جمعه بود و طبق هماهنگی با خودش سانس آخر رو انتخاب کردم. هنوز نمایش شروع نشده بود دیدم پیام داده: سعید لطفا اگر کاری نداری، من رو برسون، ماشین ندارم. درخواست عجیبی نبود و منم کارخاصی نداشتم. نمایش شروع و تموم شد. زمان صحبت عوامل نمایش رسید،کارگردان کمی حرف زد و نوبت به ترانه، به عنوان نویسنده و نقش اصلی نمایش رسید. بعد از یکی دو دقیقه صحبت در مورد نمایش و تشکر از تماشاچیها، یهو ترانه شوکهام کرد!: دوستان، امشب یک دوست عزیز، افتخار تماشای نمایش ما رو دادهاند که میتوانست، جای هر کدوم از ما روی این سن بدرخشه و همگی از هنرش لذت ببریم، ولی خوب افسوس که نشد! و با اشاره به سمت من: جناب آقای سعید مشفق!
در حالی که من از صدای تشویق و دست زدن ممتد تماشچیها دستپاچه شده نمیدونستم چکار کنم، ترانه همچنان داشت حرف میزد. انگار به خلسه رفته، روی زمین نبودم و داشتم پرواز میکردم. عین یک بچه، سرمست و ذوق زده، رو به طرفین خم و راست میشدم و تشکر میکردم.
اینقدر خوشحال بودم که نفهمیدم کی سالن خالی شد و راه افتادیم و رسیدیم به آدرسی که گفته بود. هنوز توقف نکرده گفت: سعید اگر عجله نداری، بریم بالا یک چیزی بخوریم کمی حرف بزنیم!
نگاهی به ساعت انداختم. خیلی دیر وقت بود و نمیخواستم مزاحم شون بشم. به شوخی گفتم : نه بابا خیلی دیر وقته، الان بابات با بیل میفته دنبالم!
خنده کوتاهی کرد: تنهام! اگر خوابت نمیاد، لااقل یک چایی بخوریم!
یک خونه نقلی و مرتب که فکر نمیکنم بیشتر از پنجاه متر بود.
نگاهی توی سالن چرخوندم و گفتم: پس بابا و مامان کو، مسافرتاند؟!
همزمان با رفتن به سمت اتاق، گفت بشینم و در ادامه: نه، تنها زندگی میکنم!
بدون حرف نشستم روی مبل و ترانه همانطور از توی اتاق داشت حرف میزد: رفت و آمد هام نظم خاصی نداشت و هی اون طفلیا رو اذیت میکردم. یک سالی میشه که این خونه رو گرفتهام و تنها زندگی میکنم!
به شوخی پوزخندی زدم: پس راست میگن که سلبریتی ها پول پارو میکنند! ماشالله با سه سال کار همچین خونهای خریدی! میشه خواهش کنم شوگر مامی من باشی؟!
صدای قهقههاش توی خونه پیچید: آره پس چی؟! یکی دو دقیقه طول کشید تا با یک تاپ و دامن بلند و با موهای باز از توی اتاق اومد بیرون. قبلا هم سر فیلمبرداری دوسه بار اتفاقی دیده بودمش. همانطور خنده کنان از پشت مبل رفت به سمت آشپزخونه ، اما پشت سر من که رسید یهو گوشم رو گرفت و در حالیکه میکشید و میخندید، سرش رو نزدیک گوشم کرد: شوگر مامی، عمته!
با برخورد نفسهاش به گوشم، بدنم مورمور و یک جوری شدم. در حال خندیدن دستش رو گرفتم تا بیشتر نکشه و گفتم: خوب بابا چرا عصبی میشی! دستش رو از توی دستم کشید و رفت توی آشپزخونه. در حالیکه هنوزم از اون حس بیرون نیومده و دستم روی گوشم بود زیر کتری رو روشن کرد و با دوتا بشقاب میوه اومد روبروی من نشست. دقایقی در مورد بازیگری و سینما حرف زدیم و از خودمون گفتیم، تا آب جوش اومد.
یهو موضوع صحبت رو عوض کرد: مگه دوست دختر نداری که دنبال شوگر مامی میگردی؟!
زیر چشمی نگاهی بهش کردم و با خنده: نه متاسفانه! ظاهرا معیارهای دخترا رو ندارم!
کمی در مورد معیارها شوخی کرد و یهو لحنش جدی شد: تنها مشکل تو اینه که چُلمنی!
خیال کردم هنوزم داره شوخی میکنه، گفتم: بفرما اینم یک عیب دیگه!
در حالیکه به لیوان چایی توی دستش خیره شده بود: جدی گفتم. تو هم قیافهاش رو داری، هم مودب و با شخصیتی! ولی این رو یادت باشه هیچ دختری نمیاد بهت بگه ازت خوشش اومده. هیچ دختری نمیاد بگه دوستت داره! نه اینجا، همه جای دنیا یک رسم نانوشته هست که پسر باید پیش قدم باشه! دختر با حرفها و رفتارش علاقهاش رو نشون میده، بقیهاش رو تو باید ادامه بدی!
تمام مدتی که ترانه داشت حرف میزد خیال میکردم توی عالم دوستی داره چیزی یادم میده، اما پیامی که بعد از رفتنش برام فرستاد همه چیز رو به هم ریخت!
((گاهی آرزو میکنم کاش میشد یک فیلم دیگه باهات بازی کنم تا بازم با دیوونه بازیات چنان نقش بازی کنی که خیال کنم عاشقمی!))
با خوندن پیامش، صداش مثل یک ناقوس توی سرم پیچید: دختر با حرفها و رفتارش علاقهاش رو نشون میده، بقیهاش رو تو باید ادامه بدی!
خواب از سرم پرید و ذهنم حسابی مشغول بود.گاهی به قول ترانه از چُلمنی خودم خندهام میگرفت و گاهی از ذوق و شوق، نمیدونستم چکار باید بکنم. صبح جمعه ساعت هنوز هفت نشده مثل جغد بیدار شده و داشتم توی پیامهای این چندوقتهاش کندوکاش میکردم و حرفاش رو توی ذهنم مرور میکردم تا مبادا اشتباه کرده باشم! خُب طبیعتا رابطه با ترانه یک رابطه معمولی نبود و می توانست تاوان زیادی هم برای من هم برای ترانه داشته باشه! پس نباید بیگدار به آب میزدم!
نمیدونم چرا اونوقت صبح دلم به قار و قور افتاده بود؟ بلند شدم برم در یخچال که یک چیزی بخورم، یهو به این فکر افتادم که چرا از همینجا شروع نکنم؟ دیشب ترانه گفت که ساعت نه بیدار میشه و میخواد بره پیش مامان و باباش! خوب برم یک چیزی بگیرم و ببریم با هم بخوریم! اونقدر این فکرم عجیب بود که وقتی ساعت هشت و نیم با یک ظرف کله پاچه جلوی در خونهاش بودم و بهش زنگ زدم خیال کرد دارم شوخی میکنم و دقایق زیادی توی کوچه موندم
+سعید جون من شوخی نکن، از تخت بلند شم دیگه خوابم نمیبره!
+عزیز من در رو باز کن، شوخی چیه؟ سرد میشه دیگه مزه نمیده ها!
یک لباس خواب بلند و بدون آستین و موهای ژولیده و درهم، و قیافه ای که هنوز گیج بود با لبخندی زورکی جلوی در منتظرم بود. از کنارش رد شدم و ظرف رو گذاشتم روی صفحه بوفه. اونم در رو بست دنبالم راه افتاد. با ضربه کوچیکی روی پیشونیش: چی رو نگاه میکنی؟ برو یک آبی بزن صورتت مُردم از گشنگی!
انگار تازه از خواب بیدار شد. خنده واقعی روی لباش نشست و متعجب: سعید تو اصلا نخوابیدی؟!
با گرفتن دو طرف بازوهاش چرخوندم به سمت دستشویی: ترانه دیر برسی چیزی گیرت نمیاد!
تقریبا نیم ساعت بعد از صبحانه گرم صحبت بودیم . کشی به بدنش داد: وااای خیلی وقت بود که یک صبحانه درست و حسابی نخورده بودم. خیلی بهم چسبید، ممنون! و در ادامه همراه با خنده و کشیدن دست به روی شکمش: ولی چاق بشم، مقصر تویی!
همراه با خنده گفتم: نوش جان ! بلند شد و بشقابها رو برد که بشوره!
همینطوری که پشت به من حرف میزد و بشقاب ها رو کف مالی میکرد، با نگاهی خریدارانه براندازش کردم. با اون شکل اومدن من، فرصتی برای آرایش نداشت. فقط دو طرف موهاش رو با یک کلیپس مهار کرده بود و هنوزم همون لباس خواب تنش بود ولی لعنتی با همونا هم خوشگل و سکسی بود. کمی با خودم کلنجار رفتم اما نتونستم بشینم. با تردید رفتم توی آشپزخونه و پشت سرش ایستادم و با کمی ترس بالای بازوش رو بوسیدم! از بوسیدن بدون مقدمه و یهویی جا خورد و از حرکت ایستاد! ولی قبل از اینکه عکسالعملی داشته باشه از پشت بهش چسبیدم و دستام رو دور شکمش حلقه کردم! چونهام رو گذاشتم روی شونهاش و با خیره شدن به بشقاب کف مالی توی دستش گفتم: شما سلبریتیا چه کار میکنید که حتی با لباس خواب هم سکسی و جذاب هستید؟!!
همراه با خنده با باسنش ضربهای به شکمم زد: هیچی، از آدمای هیز فاصله میگیریم!!
برای اینکه زیاده روی نکرده و توی ذوقش نزنم، با یک بوسه دیگه در همان نقطه، همزمان با کشیدن دستام به روی شکم و پهلوهاش، ازش جدا شدم: کار خوبی میکنید، به نظر من که این طوری برای خودتون هم بهتره!
کارش که تموم شد، چند دقیقه ای رفت توی دستشویی و به گمونم مسواک زد چون وقتی بیرون اومد دور دهنش خیس بود. مستقیم رفت توی اتاق و با طولانی شدن برگشتش، خیال کردم داره آماده میشه که بره، توی این فاصله منم رفتم دستشویی و با خمیر دندونی که جلوی آینه بود یکم قرقره کردم تا بوی دهنم بره. اومدم بیرون و کمی با گوشیم ور رفتیم که بیاد و بریم، ولی چند دقیقه بعد با یک ست اسپرت شلوار و تاپ دوبنده به رنگ فیروزهای و آرایشی ملایم بیرون اومد! کشی بودن لباسش باعث شده بود برجستگیها بیشتر از قبل به چشم بیاد و یک جورایی قلقلکم بده. گوشی بیسیم رو از روی میز برداشت و بعد از شماره گیری: سلام مامان خوبی؟ مامان من یک کاری برام پیش اومده ساعت دوازده میام!
بعد از اتمام صحبتش دو آرنجش رو گذاشته بود روی بوفه و داشت گوشی موبایلش رو چک میکرد! دوباره از پشت بغلش کردم و اینبار بدون بوسیدن، سرم رو نزدیک گوشش کردم: ترانه اگر به خاطر منه، من میرم!
بدون اینکه بخواد از توی دستام دربیاد لبخند به لب صفحه گوشیش رو خاموش کرد و چرخید رو به من. خواست چیزی بگه، ولی کشیده شدن باسنش به روی کیرم هنگام چرخیدن، باعث شد اون بیشعور هم از خواب بیدار بشه و کنترلم رو بدست بگیره. هنوز حرف نزده چشمام رو بستم و لبم رو بردم به سمت لبش. به آرومی بوسیدم و دیگه ازش جدا نشدم! با خنده کمی هلم داد به سمت عقب! بعد از چند ثانیه سکوت، چشمم رو باز کردم تا ببینم چکار میکنه، ولی همانطور لبخند به لب زل زده بود به من و چشم تو چشم شدیم. از حرکتش خندهام گرفت. چند ثانیه دوتایی خندیدیم و به شوخی دوباره چشمام رو بستم و گفتم: اینجوری نگاه نکن خجالت میکشم!
با یک حرکت سریع لبام رو بین دندوناش گرفت و همراه با حرص کمی فشار داد. یک درد شیرینی توی لبها و صورتم پیچید و آخی گفتم . لبم رو ول کرد: عوضی تو خجالت میکشی؟! تو بیحیاترین آدمی هستی که تا امروز دیدهام!
آروم دستاش دور کمرم چرخید و بوسهای به روی لبم زد. انگار با بوسهاش یک خون تازه توی وجودم به جریان افتاد. محکمتر بغلش کردم و بدون عجله شروع کردم بوسیدن پی در پی لبهاش. بعد از چند ثانیه بوسیدن لبش رو کشیدم توی دهنم و یک میک محکم زدم. همزمان با شروع خوردن لبش یک دستم رو کمی پایین بردم و گذاشتم روی باسنش و بیشتر به خودم فشار دادم. کشیده شدن زبان ترانه رو روی لبم حس کردم. خوشبختانه اشتیاق یک طرفهای نبود و انگار ترانه هم همین رو میخواست، چون قدم به قدم همراه من پیش میرفت. دستی که روی کمرش بود رو با کشیدن به سمت جلو و بردم بین بدنامون و گذاشتم روی سینهاش و همزمان با لب گرفت خیلی نرم مشغول نوازش سینههاش شدم. دوسه دقیقه توی همون وضعیت مشغول بودیم. ازش جدا شدم. هر دو دست رو بردم پایین باسنش و با کشیدن رو به بالا، از زمین کندم. خودش رو بالا کشید و پاهاش رو دور باسنم قفل کرد. دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و اینبار اون پیش قدم شد برای لب گرفتن. با گرفتن لب پایینم بین لباش سرم رو محکم تر گرفت و مشغول خوردن شد. بعد از کمی لب گرفتن سرم رو عقب کشیدم و گفتم: اجازه هست بریم توی تختت؟! همراه با لبخندی زیبا فقط چشمش رو بست و همین رو مجوز تلقی کردم. همزمان با بوسیدن جای جای صورتش رفتم به سمت اتاق و روی تختش. تخت دونفره نبود ولی از استاندارد یک نفره هم کمی بزرگتر بود.قبل از دراز کشیدن تاپش رو درآوردم و با کشیدن لباس من رو به بالا تمایلش رو برای درآوردن لباس من نشون داد . هر دو لبا بالاتنه لخت توی آغوش هم جا گرفتیم. برخورد بدون مزاحم بدنامون به هم، هردومون رو به وجد آورد و با ذوق و شوق بیشتری کارمون رو ادامه دادیم. بی محابا بودن ترانه نشون میداد خبری از باکرگی و نصف و نیمه موندن در کار نیست و شاید همینم بیشتر تحریکم میکرد.
خیلی طول نکشید تا هردو لخت توی آغوش هم وول بخوریم و مدام جا عوض کنیم. بعد از حدود ده دقیقه سر من لای پای ترانه قرار گرفت و با اولین لیسی که از پایین تا بالای شکافش زدم صدای آههه کشیده ترانه توی خونه پیچید و با هر دودست سرم رو به روی کُسش فشار داد! همزمان با خوردن و لیس زدن های پی در پی کُسش، دستام روی بدنش کشیده میشد و هر چند ثانیه به نقطه جدیدی میرسید. بالاخره بعد از دوسه دقیقه خوردن به درخواست ترانه وقتش رسید که کار اصلی رو انجام بدیم. همزمان با تنظیم کلاهک کیرم به روی سوراخش، دراز کشیدم روش. در حالی که دستای ترانه محکم دور گردنم چرخیده بود، لب پاینش رو کشیدم توی دهنم و زل زدم توی چشماش و به آرومی فشار دادم. ترانه فقط نفس نفس میزد و لحظهای پلک نمیزد. بالاخره تمام کیرم توی کُسش جا گرفت و ترانه نفس طولانی کشید. به نرمی شروع به تلمبه زدن کردم و همزمان لبامون توی لبای هم جابه جا میشد. اینقدر قبل از این لحظه همدیگر رو تحریک کرده بودیم، که به دو دقیقه نرسیده هر دو به اوج رسیدیم. با ضربات من و ناله ها و حرکات ترانه حین اورگاسمش، بالاخره وقتش رسید تا من هم به عرش برسم. با چند تلمبه محکم سریع بیرون کشیدم و روی شکمش خودم رو خالی کردم. دوباره روی ترانه ولو شدم و مشغول عشقبازی شدیم. اینقدر بهش نیاز داشتم و بهمون چسبید که نفهمیدیم کی خوابمون برد. با صدای زنگ گوشی ترانه هردو از خواب پریدیم. ساعت نزدیک دوازده بود و ما همچنان لخت توی آغوش هم بودیم! سکسهای زیادی داشتیم ولی این سکس بدون برنامه و یهویی بهترینشون شد
پایان
این فقط یک داستان بود به عنوان آخرین هدیه کاربری من به شما دوستان!
متاسفانه با گوشی نوشتم و ممکنه ایراد زیاد داشته باشه امیدوارم که ببخشید!
نوشته: سعید