آخر هفتۀ دلچسب
دوطرف سرش تراشیده شده بود و بقیۀ موهایش را با تمام قدرت محکم کشیده و شکل دم خرگوشی پشت سرش بسته بود. بازوهای ورزیدهای برای خودش درست کرده بود که مطمئن شدم علاوه بر مسئولیت ثابتش در داروخانه، به عنوان نمونۀ آزمایشگاهی دکتر ملکی هم کار میکند و هروقت قرار است برند جدید پودر وِی (whey) یا آمینواسید بخرند، اول روی این امتحانش میکنند.
احتمالاً بیش از حد سماجت بهخرج داده بودم و چشمهایم کمی آزارش داد، چون با لحنی که معمولاً صاحب مغازه با گدا یا فروشندههای دورهگرد صحبت میکند، گفت: «شما امرتونو بفرمایید!» و تا جای ممکن سعی کرد ضخامت صدایش با عرض شانه و دور بازوها هماهنگ بهنظر برسد. لبخند سرد و احمقانهای تحویلش دادم و در پاسخ سعی کردم به او بفهمانم که جنسی برای عرضه ندارم و از صبح تا شب دارایی مردم را در بانک پس و پیش میکنم. «نسخه داشتم، به نام همسرمه» و برای اولین بار در تمام ۵ سال ازدواجم از اعتراف به وجود اسمی در صفحۀ ازدواج شناسنامهام خوشحال بودم.
در حقیقت، امروز روزی بود که کمترین چیزی نمیتوانست سرخوشی و تفریح مرا خراب کند. بچه خوشتیپ بعد از گرفتن شمارۀ ملی زنم که لابهلای فایلهای عکسهای شمال و پیکنیک دستهجمعی درکه، بین محدود پیامهای معنیداری که برای هم فرستاده بودیم پیدایش کرده بودم، چنددقیقهای غیبش زد و بعد با سگرمههای درهمپیچیده برگشت و گفت «جسارتاً تعداد قرص زولپیدِمی که دکتر براشون نوشتن از حد مجاز بیشتره. من نهایتاً صدتاشو میتونم بهتون بدم». بهزحمت جلوی خندۀ بچهگانهام را گرفتم و قبل از جمعکردن داروها از روی میز پیشخوان داروخانه با خودم فکر کردم که زنها چقدر موجودات عجیبی هستند. در عین حال که تمام لطف و محبتشان را برای مرد بیچاره و خائنی خرج میکنند، میتوانند تمام سوابق کاری و زحمات چندسالۀ تحصیلیشان را برای کشتن همجنسشان به باد بدهند. به هرحال ما مردها همیشه دستِ برنده را داریم. همانقدر که شیر سلطان جنگل میشود ولی شیر ماده همۀ زحمت شکار را میکشد.
قرار است همهچیز طبق برنامه پیش برود. با دوز بالایی که روانشناس خبرۀ زنم برایش تجویز کرده، مثل فرشتهها دست از آخر هفته و برنامههایم با خانوم دکتر برمیدارد. به قول خود دکتر که با شیطنت تعریف میکرد «نصفشو که بیهوشه، بقیهشم یا منگه یا بیعار. در بدترین حالت به قدری از خودش و زندگی بیزاره که وقت نمیکنه پاچۀ تورو بگیره». در همین فکرها و خیالات خامم به سر میبردم که دستم کلید را دو دور در سوراخ قفل گرداند و خودم را مقابل جهنم تاریکی پیدا کردم. هوا گرم و همه جا تاریک است و انگار زنم از مدتها قبل، شاید از صبح، به خانه برنگشته است.آخرین چیزی که بعد از این صحنه به خوبی یادم میآید، این فکر مسخره بود که جلوی در مانع و وسیلهای نیست و احتمالاً بعد از چندثانیه چشمم به تاریکی عادت میکند و کلید مهتابی وسط سالن را پیدا میکنم، برای همین بهتر است اول در را پشت سرم ببندم و… درست وقتی که مشغول اجراکردن دستورات عاقلانهام بودم، سوزش عجیبی از پشت گردنم تا رگهای شقیقه پیچید و با گونۀ چپ و دهان نیمه باز کنار زولپیدم و سرترالین فرود آمدم.
بعد از چند ساعتی با شنیدن ترکیبی از صدای خندۀ زنم با صدای قهقهۀ مردانهای که بیشتر شبیه عرعر الاغ بود تا هرچیز دیگری، چشمهایم را باز کردم و چندبار از شدت نور با سرعت پلک زدم. چهرۀ مهران را حتی در خواب و بیداری هم درست تشخیص میدهم. حتی شاید بهتر از قیافۀ زن خودم نسرین که اولین چیزی است که هر روز صبح به مدت تقریباً پنجسال با چشم نیمهباز میبینمش.
«بهبه خانداداش! داشت کمکم واحد پول عوض میشد. صبرمونو سر آوردی. من اگر جات بودم با اون ماسماسک تو کونم عمرا اگه بیشتر از پنجدقیقه خواب میموندم». زنم با شنیدن این حرف مثل جندهها با صدای جیغ مانندی خندید. اخم کردم و همینطور که حس درد به گردن و گونۀ خردشده و بازوی دررفتهام برمیگشت، متوجه معنی شوخیِ برادر مضحکم شدم. منظور مهران از ماسماسک، باتپلاگی بود که دوسال پیش برای «تفریح بیشتر و تنوع» خریده بودم و بارها زنم را به زور مجبور کردم با پلاگ تا صبح بخوابد چون به قول خودم «حتی فکرشم حشریم میکرد، چه برسه انجامدادنش تو واقعیت». نسرین همیشه فکر میکرد همۀ بلاهایی که سرش میآورم ریشه در «تماشای افراطی پورن» دارد و باید برایش مشاوره بگیرم، اما خانوم مشاور از شنیدن هوسها و کینکهای عجیبم، بیشتر از خودم تحریک میشد و این شد که تصمیم گرفتیم هرطور شده پای نسرین را هم به مطب باز کنیم و به اصطلاح قدیمیها «چیزخورش کنیم».
«فک میکردم فقط وقتی تو کون بقیه میکنیش حشریت میکنه، ولی نمیدونستم روت نمیشده بگی بیشتر دلت میخواد تو کون خودت بمونه تا سوراخ بقیه». اولینبار بود که نسرین را حین گفتن حرفهای بیشرمانه و بیپرده میدیدم. حس عجیبی داشتم و افکار مختلفی به ذهنم میرسید که همه باهم متناقض بودند. ترکیب عجیبی از شوق و نفرت و شهوت و ترس بود. به چشمهای شیطنتبار نسرین نگاه کردم و بعد دنبالۀ نگاه مهران را گرفتم که جایی زیر شکمم درست بین دو پایی که به صندلی با طناب بسته شده بود قفل شده بود. به جای صورت اعضای خانواده به خودم نگاه کردم و متوجه شدم که چرا مثل قبل گرمم نیست و ریشۀ حس اشتیاق و شهوت از کجاست؛ لخت بودم و جلوی برادرم شق کرده بودم. عجیبتر اینکه فهمیدنش حتی از شدت اشتیاق احمقانهام کم نمیکرد. شاید در یکسال گذشته تنها موقعی اینقدر خوب راست میکردم که توی سانتافۀ خانوم دکتر به سمت آپارتمان تروتمیز و شیکش میرفتیم و من با لوندی خاصی تماسهای زنم را جلوی چشمش قطع میکردم و به قول خودش بیتفاوتی سکسیترم میکرد. حالا نه از خانوم دکتر و نه از عطر چرم صندلیهای سانتافۀ مشکی خبری نبود. روی صندلی جلوی دوتا دیوانه بسته شده بودم و اصلاً به نظر نمیرسید کسی برای کاری که با من کرده، مردد یا پشیمان باشد. اتفاقاً برعکس به نظر میرسید که همهچیز طبق برنامۀ قبلی و آگاهی کامل انجام شده و از هفتهها قبل این صحنه، هرشب خوراک فکری مهران و نسرین قبل از خواب بوده است.
مهران از لبۀ تخت خوابمان بلند شد و همینطور که به سمتم میآمد به بازوی زنم را با لطافت دستی کشید و درست قبل از جداشدن انگشتهایش از تن او، کرکهای پشت گردنش را نوازش کرد. «بهش گفتم مرد ایرانی عاشق دعواس. با دعوا و بحث هیچ خائنی سربهراه نمیشه، فقط روشاشو بهتر میکنه. مث وقتایی که جواب تمرینای ریاضیو از رو من کپی میکردی. یادته وقتی اصلانی مچتو گرفت چیکار کردی؟» با همان دستی که نسرین را ناز کرده بود صندلی کنار تخت را بلند کرد و درست روبه روی من، درفاصلهای نزدیک نشست. هیچوقت تا این حد موقع لباس عوضکردن به مردی، و بهخصوص برادرم، نزدیک نبودم. معذب و عصبانی بودم ولی بیشتر از تلاش برای بازکردن دست و پایم از حرفزدن ناتوان شده بودم. همیشه از مهران میترسیدم. همیشه جلوی برادر بزرگترم لال میشدم. بهخصوص وقتی که با این لحن حرف میزد و با این نگاههای وحشیانهاش براندازم میکرد. گفت «خیلی گریه کرد. گفت که براش نقشه کشیدی که بهش تلقین کنی روانیه و شکاش الکین، تا با اون دکتر جنده بریزید رو هم. اولش برای خودمم باورش سخت بود. ولی بعد وقتی سوار ماشینش تو پاسداران پیچیدی و رفتی سمت خونهش رگ گردنم از اون کیر کوچیکت بیشتر باد کرد. تو راستیراستی فک میکنی خیلی زرنگی، نه؟» بعد سرش را برگرداند سمت تخت و گفت «نسرین اون شورته که گفتی یه هفتهس نشستیو بده». نسرین جوری به خنده افتاد که نوک استخوان گونهاش سرخ شد و روی تخت بند نمیشد. درحالی که بهزور نفسش بالا میآمد، بریدهبریده گفت «من میگم لازم نیس. اینی که من میبینم بیعارتر از ایناس که به جاییش بربخوره. بعید میدونم حتی بدش بیاد. این یه توسری خورده تا یه ماه شق میمونه. لابد خانوم دکترم هرشب با شلاق میزدتش». شورت؟ شلاق؟ این حرفا چی بود؟ چرا من لال شده بودم؟ چرا نتونستم داد بزنم که «خفه شو سلیطه وگرنه میام کیرمو میکنم تو حلقت تا حالت جا بیاد»؟ مثل همیشه که میگفتم. همیشه وقتی فحش میدادم، ترس برش میداشت، حساب میبرد و مطیع میشد. ولی الان فقط میتوانستم نگاهشان کنم.
نسرین بهآرامی از جایش بلند شد و از کشوی اول دراور یکی از شورتهای «گیاهی» گرونی که ماه پیش خریده بود را درآورد. من همیشه از این یکی نفرت داشتم. شل و مسخره بود و تا دم نافش بالا میآمد. به قول خودم «پیرزنی» بود و با دیدنش کیرم تا دوروز بلند نمیشد. بعد مجبورش میکردم به نشانۀ عذرخواهی اینقدر برایم ساک بزند تا فک و دهنش اندازۀ بیضههای بادکردۀ من درد بگیرد و بعد آبم را روی صورتش میریختم. حالا لابد قرار بود مهران شورت پیرزنی نسرین را زیر دماغم بگیرد تا شقدرد بیدلیلم را درمان کند. اما ظاهراً برنامه مهیجتر از این حرفها بود. مهران دستش را به طرف نسرین دراز کرد و وقتی شورت را گرفت چشمکی زد و شورت را به طرف بینیش برد. ناخودآگاه اخم کردم و محتویات معدهام بهم ریخت. مهران وسط هوا بوسهای برای زنم فرستاد و گفت «بهشت تو کس توئه نه زیر پای ننهم» و بعد نفس عمیقی کشید و سرش را به طرف من چرخاند. «با کتک دهنتو وا میکنی یا عین بچۀ آدم؟» و بعد انگشتان درشت دستش زیر چانه و دوطرف گونهام را با خشونت فشرد. «سگدونیتو باز کن قبل ازین که جرش بدم» و در فاصلهای که سعی میکردم معنی حرفها و رفتارهایش را با نسرین بفهمم، کشیدۀ محکمی زیر گوشم خواباند. «اگر چارتا ازینا هردفه تو صورتت میزدم، دُم در نمیاوردی. وا کن دهنتو». بعد بینیم را جوری با انگشت شست و اشاره گرفت که انگار قرار است استخوانش را جا بیندازد.
تپش قلب گرفته بودم و تمام بدنم داغ شده بود. چرا همهچیز بهم ریخته بود؟ من چرا اینجام؟ دکتر دادمند تا الان چندبار به گوشیم زنگ زده بود؟ احتمالاً تا دوهفته باید عذرخواهی میکردم یا شاید… چرا نفسم بالا نمیآمد؟ تمام محتویات ریههایم خرج فکرکردن به دکتر قشنگم شده بود و حالا که میخواستم پیش مهران برگردم و فکری برای شورت گندیدۀ نسرین بکنم، بیشازحد دیر شده بود. دستهایم بیاختیار تکان خوردند، اما طوری پشت دستۀ صندلی بسته شده بودند که حتی یکسانت هم نتوانستم تکان بخورم و فقط شانههایم کمی جنبیدند. داشتم خفه میشدم و تمام انرژیم خالی شده بود. بی اختیار دهانم را کمی باز کردم تا مگر نفسی بگیرم. مهران چهارتا از انگشتهایش را جوری در دهانم فرو کرد که گمان کردم دندانهای جلویی فکم را هم سرراهش شکسته باشد. مزۀ تندی در دهانم پیچید و شورت گلگلی گیاهی نسرین کنج دهانم جا خوش کرد.
چشمهایم گشاد شده بود و هرچه سعی میکردم نمیتوانستم فکم را روی انگشتهای مهران چفت کنم. مهران با دست دیگرش خرخرهام را میفشرد و نمیگذاشت سرم را تکان بدهم. بعد سایهای از جلوی چشمهایم گذشت و روی دهانم درست بالای انگشتهای مهران ثابت شد. «در بیار انگشتاتتو از تو حلقش. بذار با این ببندم دهنشو». کی نسرین از کنار ما رد شده بود؟ تمام این کارها برای چه بود؟ من که حرفی نزده بودم. انگشتهای برادرم جایشان را به شال آغشته به عطر (nina richi) نسرین دادند، گرچه ترکیبش با بوی شورت نَشُسته، چیزی شبیه تخت جندهها بعد از یک روز کاری سخت از آب در میآمد. مهران چندبار دستش را در هوا تکان داد و آخرش همان دست را روی رانم کشید و با چهرهای درهم کشیده گفت :«نجس!» بعد به سمتم خیز برداشت و از روی صندلی بلند شد. نیم خیز روبهروی صورتم قرار گرفت و به چشمهایم با عصبانیت نگاه کرد. نسرین جلو آمد و بازویش را کشید. «مهران قرار بود نزنیش». برادرم در جواب لحن معصومانۀ زنم گفت «باشه نمیزنم» و درست قبل از اینکه صورتش را به طرف او برگرداند، روی صورتم تف کرد. خیسی لیزی روی ابروها و پلکهایم پخش شد که برای چندثانیه دیدم را تار کرد. حتی تا وقتی نگاهم میکرد، جرئت نکردم اخم کنم و تازه چه فرقی میکرد؟
این تازه اول ماجرا بود. وقتی نگاهش را از من برداشت رفتارش کاملا تغییر کرد. انگار آدم دیگری شده بود و برادرم که تا چند ثانیه پیش حلق مرا پاره میکرد از اتاق برای همیشه بیرون رفته بود و جایش را به کس دیگری داده بود. آرام زنم را ورانداز کرد و تا چند ثانیه هردو ساکت بودند. بعد با انگشت اشاره آرام استخوان ترقوۀ نسرین را نوازش کرد و با لحنی که تا آن زمان هرگز از مهران نشنیده بودم گفت «تو چقد خوشگلی!» و بلافاصله بازوهایش را دور شانههای زنم قفل کرد و او را از جا کند. بهقدری شوکه بودم که صدای نالۀ خفۀ خودم را شنیدم. با شدت و حرارت عجیبی از هم لب میگرفتند و بهقدری عجولانه میبوسیدند که زنم نمیدانست با دستهایش چهکار کند. مدام بازوها و گردن مهران را میمالید و صدای نالههایش از بین بوسهها شنیده میشد. برای لحظهای باورم شد که تمام چیزی که میبینم، یکی از خوابهای مسخرۀ دوران بلوغم است که راه گم کرده و سر از ۳۸ سالگیم درآورده و چیزی نمانده ساعت زنگ بخورد و از این صندلی و شقدرد خلاص شوم. اما چیزی که با این فرضیه جور در نمیآمد، کرختی عجیب پاها و حس گرفتگی رگهای آلتم بود. حس میکردم برای مدتی طولانی راست مانده و از بیهدفی در همان حال کرخت شده و حالا حتی نمیداند چطور باید به حالت قبلی برگردد.
مهران همینطور که جثۀ نحیف زنم را در آغوش گرفته بود به طرف تخت رفت و جوری که انگار هزاربار این چندمتر را با چشم بسته حرکت کرده باشد، درست روبهروی تخت مکث کرد و آرام روی تخت خم شد. همانطور که با سروصدا لب پایینی و چانۀ نسرین را میک میزد، چشمهایش باز کرد و دستهایش، که تا آن موقع زیر باسن زنم قلاب شده بود، به سمت رانهایش سرخوردند و درست جایی داخل پاها قفل شدند. بعد با حرکت تندی هردوپایش را به سمت لبۀ تخت کشید و زنم از ترس جیغ کوتاهی کشید و به صورتم خیره ماند. مهران با چشمهایش که بیشتر شبیه قحطیزدهها بودند تا کسی که با زنی معاشقه میکنند، با ولع به لباس خواب حریری که سال پیش برای سالگرد ازدواجمان برایش خریدم نگاه کرد و گفت «گفتی اون اینو برات خریده؟» و قبل از اینکه منتظر جوابی باشد، با هر دو دستش حریری که درست وسط سینه چین خورده بود را چنگ زد و همانطور که لباس را وحشیانه پاره میکرد گفت «لابد رنگش رو هم جندهخانوم پسندیده برات». و هردو خندۀ ریزی کردند. به چشمهای هم خیره شدند و زانوهای مهران شل شد. آرام جلوی تخت زانو زد و درست وقتی که دستهایش را دور رانهای نسرین حلقه میکرد فهمیدم از اول شورت پای زنم نبوده. دردی تا آخرین مهرۀ کمرم پیچید. از نشستن روی پلاگ درد شدیدی داشتم، بنابراین سعی کردم کمی کمرم را کج کنم تا کمتر احساسش کنم. سعی کردم به صورت مهران نگاه نکنم که بین پاهای زنم گم شده بود و همزمان که به چشمهایش خیره شده بود، با حرص لیس میزد و چانهاش یا حرکات تند زبان و لبهایش میلرزید، اما وقتی چشمهایم را میبستم صدای نالهها و نفسهای زنم را بهتر و واضحتر میشنیدم. آه میکشید و تمام عضلات شکم و سینهاش منقبض شده بودند و انگار نفس کشیدن را فراموش کرده بود. از شدت هیجان بدنش پیچوتاب میخورد و اگر دستهای مهران محکم نگهش نمیداشت، مثل افعی به خودش میلولید. به موهای مهران چنگ میزد و تمام مدت طوری به چشمهایم خیره شده بود که انگار برای تکتک حرکات بدنش از من اجازه میگیرد. در همین حین در حرکتی سینمایی که تا به حال مشابهش را ندیده بودم، کمرش از تخت کنده شد و آه بلندی کشید که انتهای صدایش بیشتر به جیغ شباهت داشت و بعد مثل نفسی که راهش را به سینه پیدا کرده باشد، نفس عمیقی کشید. دستهای مهران به طرف سینههای نسرین رفت و با نرمی لمسشان میکرد؛ طوری که انگار برای اولین بار بود که سینههای زنی را لمس میکند؛ با اشتیاق و حرارت. از جایش بلند شد. از بدن نسرین فاصله گرفت و انگار که از تماشایش لذت میبرد کمی مکث کرد. «چقد خیسی لعنتی» و لب پایینیش را با شستش پاک کرد.
«برگرد به پشت روی تخت بخواب. پاهاتو باز کن از هم و از تخت آویزونشون کن». نسرین هنوز نفسنفس میزد و همینطور که سعی میکرد کاری که مهران گفته را انجام دهد گفت «میخوای برات ساک بزنم؟» و سرش را از روی تخت بلند کرد و به صورت مهران خیره شد. برادرم در جواب، لبخندی زد گفت: «تو دهنت جا نمیشم» و شلوار و شورتش را باهم پایین کشید. باورش برایم سخت بود که در تمام این سالها که کنار هم بزرگ شده بودیم، مهران کیری به این بزرگی داشته و حتی یکبار درموردش حرفی نزده. گفته بود که به نظرش آدمهایی که کیرهای کوچکی دارند، به جایش هارتوپورتشان زیادی است و انگار «معطلن یکی بیاد کونشونو براشون پاره کنه که یهبار اساسی و درست گاییده بشن»، ولی من فکر میکردم همۀ اینها را درمورد خودش میگوید. قبل ازینکه زنم مهلتی پیدا کند و نظری درمورد کیرش بدهد، روی باسنش خم شد و از دو طرف به کپلش چنگ زد تا بیشتر از هم باز شود و با یک حرکت کیرش را به داخل کسش هل داد. نسرین جیغی از درد کشید و دست های مهران را چنگ زد. اما مهران پنجههایش را قاپید و روی کمرش خمشان کرد. انگار دست به سینه شده بود ولی بهجای جلو، رو به پشت جمعشان کرده بود. مهران کیرش را عقبجلو نمیکرد و اینبار به طرف من برگشت و به چشمهایم خیره شد «مجید بیخایه، اینکه هنوز باکرهست بدبخت!». جوری لرزیدم و دستوپا زدم که اگر محکم مرا به صندلی نبسته بود روی سرش هوار میشدم، ولی تکانخوردنهای بیهودهام فقط باعث شد پلاگ به رودۀ ملتهب و زخمیام فشار بیشتری وارد کند. دلم میخواست همانجا و همانلحظه خودم را بکشم.
برای لحظهای تصور کردم که مهران هر وقت اراده کند میتواند تمام زندگی و خوشیم را از من بگیرد؛ فرقی نمیکند نسرین باشد یا مشاور لوند ساختمان پزشکان افق. صدای نفسهای نسرین اجازه نمیداد که درست تمرکز کنم و به نحو احسن به تحقیرکردن خودم ادامه بدهم. سرم را بلند کردم و به صورت گُرگرفتهاش زل زدم. کشوقوس عجیبی به بدنش میداد و بهنظر میرسید با تمام وجود کیر مهران را درون خودش میبلعد. کمکم دلیل نالههایش به جای درد، از اشتیاق بود. مهران هیچ حرکتی نمیکرد و با لذت عجیبی به صحنۀ عقبجلوشدن باسن و کس زنم دور کیرش خیره شده بود. بین نالههای کشدار نسرین صدای نفسهای تند مهران هم شنیده میشد. بالاخره صبرش سر رسید، با یکی از دستهایش به باسنش چنگ میزد تا کیرش عمیقتر دخول کند و با دست دیگرش هردو دست نسرین را از پشت قفل کرده بود. با تمام قدرت خودش را عقب و جلو میکرد و هرازگاهی کل کیرش را بیرون میکشید و دوباره فرو میکرد. زمان معنیاش را از دست داده بود و هر لحظه طولانیتر از همیشه میگذشت. جوری بهم گره خورده بودند و ناله میکردند که احساس کردم مهران بیشتر از من با تن زنم آشناست و هیچوقت حتی در اولین روزهای ازدواجمان چنین شور جنسی را تجربه نکرده بودیم. نسرین با صدایی که بیشتر شبیه التماس بود گفت «تورو خدا» و آه کشید. تنش شل شده بود و حتی دیگر در مقابل فرورفتن آلتی به بزرگی و قطوری کیر مهران واکنشی جز ناله نداشت. کمکم صدای نفسهایش تندتر شد و حرفهایی که میزد بریدهبریدهتر و نامفهومتر از قبل شده بودند. «آخ آره… تند… همینجا…» و بعد چند دقیقهای ساکت میشد و فقط ناله میکرد. مهران اصلاً به حرفهای نامفهوم زنم توجهی نمیکرد. حرکت کمرش تندتر شده بود و با تمام قدرت کیرش را عقب وجلو میکرد.
درست موقعی که فکر میکردم چیزی با ارضاشدنش باقی نمانده، کیرش را با سرعت بیرون کشید و همینطور که سر آلتش را در دستش گرفته بود به سمتم آمد. حس کردم تمام پوست صورتم میسوزد. کمرم سِر شده بود و آلتم نیمهشق مانده بود. جلوی صندلی ایستاد، زانویش را بالا آورد و با کف پا، کیرم را به یک طرف کج کرد. درد وحشتناکی در بیضهها و آلتم پیچید و قبل از اینکه بتوانم به درد فکر کنم، کیر شقشده و ورمکردهاش را درست روبهروی صورتم گرفته بود. دستش را روی سر و نوک کیرش حلقه کرده بود و با چشمان بسته و ابروهای گرهخورده، رو به من، کیرش را میمالید. چشمهایم را محکم فشار دادم. هیچوقت اینقدر تحقیر نشده بودم؛ حتی وقتی به حد مرگ از مهران کتک میخوردم یا جلوی بچهها مسخرهام میکرد. برای یک لحظه چشمهایم را باز کردم. درست چشمدرچشم هم بودیم و طوری نفس میکشید که انگار دارد تمام عضلاتش را عامدانه منقبض میکند و برای ارضاشدن زور میزند. بعد یکدسته از موهای جلوی صورتم را چنگ زد و گفت :«نسرین میگه عاشق این حرکتی. راس میگه؟» و آه کشید و روی صورتم ارضا شد. جریان گرم و لیز آب منی بین تارهای مو و ریشم گیر میکرد و تمام پوستم برافروخته و لیز شده بود. چند نفس و نالۀ عمیق کشید تا خیالش راحت شد که تمام محتویات بیضههایش را روی صورتم خالی کرده و بعد دوباره به سمت نسرین برگشت. محکم بغلش کرد و با هم زیر ملافههای تخت خزیدند. و من هرلحظه بیشتر از قبل از زندگی و خانم دکتر سیر میشدم.
نوشته: VictorNikiforov