آراسپ و اژدهای سفیدش

این داستان، ساختگی نیست… اگه نمیخوای نخون، فحش نده

ساعت شش بعد از ظهر بود و پس از ده ساعت کار سنگین روی پروژه های شرکت؛ آراسپ لپ تاپش را از سیستم و مونیتورهای شرکت جدا کرد، توی کیف محافظ و سپس در کوله اش گذاشت، هودیش را پوشید و طبق معمول، تقریبا آخر از همه بیرون آمد و پس از خداحافظی با همکارانش عزم رفتن به سوی خانه کرد. به تازگی از خانواده مستقل شده بود و خانه کوچک اما گران قیمت و فول آپشنی را خریده بود که در طبقه بیست و یکم در یک برج سی طبقه بود و برای او فضای بزرگی محسوب میشد… با اینکه از ارتفاع می هراسید اما منظره دریاچه را نمیخواست از دست بدهد… مجرد بود و بیست و هفت سال سن داشت و از خودش راضی بود… به طور کل آدم توداری بود و مثل باقی متولدین آبان، در زیر این نقابِ آرام و بی آزار و بی حاشیه؛ روحی پرتلاطم و پرسشگر را حمل میکرد و از آنچه که رسم و راه دنیا مینامید دلخور بود… از آن دست دلخوری هایی که وقتی نوجوانتر بود؛ او را به راه آرمانگرایی سوزان و نشست و برخاست با بزرگانی که میشناخت کشانده بود، ولی حالا از او درست برخلاف روحیاتش، یک جنگجوی تمام عیار ساخته بود که به هر قیمتی از حریمش محافظت میکرد… روی صندلی راحتیش نشسته بود و از پنجره بزرگ سالن پذیرایی خانه اش به سوی دریاچه مینگریست و سعی میکرد ضمن دفع خستگی، از فرصت یک هفته مرخصی ای که در پی داشت نهایت استفاده را ببرد… شخصیت خجالتی ای داشت و با اینکه خانه اش از خانه مادر و پدرش دورتر بود؛ تا به حال با هیچکس رابطه ای نداشت… از خواندن داستان های محارم و خیانت ها و ارتباط با زن های متاهل و یا دختران باکره بیزار بود…یک دلیلش این بود که به دروغ بودن نودونه درصد این داستان ها باور داشت… برخی را نمیتوانست هضم کند و برخی دیگر را ابلهانه میدانست و پرونده هایی از احکام اعدام و شلاق و فروپاشی خانواده و قتل های ناموسی را که دوستان وکیلش با ناپرهیزی و بر حسب رفاقت با او نیز در میان میگذاشتند را گواهی بر این بلاهت ها میدید… این عقلانیتی بود که خودش بیشتر از همه آنرا مدیون هندسه خواندن میدانست… درس اصلی ای که اگر کسی بلد نبود؛ در آکادمی افلاطون نیز راهش نمیدادند!.. و منجر به این شده بود که برخلاف عوام نادان؛ به نتایج علمی، سخت باورمند باشد… آدم اخلاق مداری بود ولی حوصله عاشقی کردن نداشت… خودش را در بین کار و تلاش برای پول درآوردن بیشتر، دفن کرده بود اما بیش از این نیز این تنهایی و خودارضایی را نمی پسندید و دوست داشت واقعا تن زنی را زیر خود احساس کند… کنجکاوی غریبی داشت تا ببیند سکس واقعی چه مزه ای دارد و نمیخواست بی گدار به آب بزند… این شد که یاد رفیق قدیمیش افتاد… کسی که به آراسپ مدیون بود و حالا وقتش شده بود کمی از دین بزرگش را ادا کند… منصور را آراسپ از نوجوانی میشناخت… پسر بدی نبود؛ ولی پس از فوت پدرش و ازدواج مجدد مادرش با کسی که از پدر معتادش بسیار موجه تر بود، با پدرش زیسته و کم کم خودش هم معتاد شده بود… تنها پس از فوت پدرش و کمک های مالی آراسپ و صحبت آراسپ با خانواده اش بود که پدرخوانده منصور، او را به جمع خانواده راه داده بود… حالا در کنار هضم ازدواج مادر و پدرخوانده ای که خیلی بهتر از پدر ژنتکی معتادش بود؛ و خواهر کوچک ناتنیش که همه زندگی منصور بود؛ دوستی مطمئن و دلسوز چون آراسپ هم بود که او را از مقام معتادی نوجوان به دانشجوی سال اول دکترا ارتقاء داده بود و منصور قدر این دوستی را میدانست… آراسپ خوب میدانست که در میان کسانی که منصور از آنها جنس میخرید بسیاری را گرفته بودند و حکم های سنگین و طولانی برای آنها بریده شده بود… همسران آن ساقی های خرده پا، زن های جوانِ نوزاد به بغلی بودند که حالا به زور زندگیشان میگذشت و بسیاریشان پس از مدتی خسته میشدند… کسی همصحبتشان نبود و همه از آنها دوری میکردند اما منصور که ترتیب بعضی هایشان را داده بود؛ آدرس تک تکشان را داشت… کسانی که برای آراسپ، بهترین گزینه سکس به شمار می رفتند… این شد که گوشی را برداشت و با منصور تماس گرفت…
+بله؟
_سلام… چه خبر منصورجان؟
+شما؟
_زکی… دیگه رفیقتم نمیشناسی؟… منم آراسپ
+آها… لعنتی چرا هربار با یه شماره زنگ میزنی؟… مگه مامور اطلاعاتی آخه؟
_کیرم تو کوس ننه هرچی اطلاعاتیه بابا… برای کوچولو زنگ زده م…
+چی شده؟ آها فهمیدم… خب چرا به من زنگ زدی؟… آها! گرفتم…
_از اولشم ضمن کُسخلیتت باهوش بودی… خب، چی تو دست و بالت داری؟
+تو بگو ببینم چی میخوای… جنسای مرجوعی خوبی دارم… یکی دوتا هم جنس نو دارم… تا تو چی بخوای… ولی همشون تمیز تمیزن… خریداراشونم همشون ده پونزده سال گرفتاری رو دارن و عمرا دیگه نیازی داشته باشن بهشون…
_باریکلا؛ گفتم که باهوشی… اگه مرجوعیات زیر یه سال مرجوع شدن میخوامشون وگرنه نمیخوام…
+ببین آراسپ، من میدونم تو اهل نامردی نیستی و این بیچاره ها هم توانایی ندارن… یکی هست چهل و دو، دوتا هم یدکی قرمزِ هیجده و بیست و یک داره… خریدارش گرفتاری ابدی پیدا کرده… اینم تا حالا تحمل کرده بود ولی گفته اسمشو تو لیستم اضافه کرده م… تو که میخوای بخری لااقل برای شروع اینو بردار… هم تمیزه هم سالم هم اولین بارشه و مثل یه جنس نو میمونه… نمیخوام بره دست نااهل و یدکی هاش بمونن!
_امان از دست تو منصور، خیلی خوب، بیارش فرداشب…
+بسیار خب آراسپ کمی خودش را جمع کرد و بعد از چند ساعت خوابید… فردا صبح، آراسپ از دویدن روزانه که برگشت، بجز نان تازه و کلیدهای خانه اش، یک کیسه دارو نیز در دست داشت… ساعت دو بعد از ظهر را نشان میداد که منصور پیام فرستاد که طرف را آورده است… آراسپ کمی احتیاط کرد و سپس به منصور گفت که او را به طبقه ای که خانه اش در آن بود با آسانسور بفرستد و خودش برود… آراسپ با احتیاط، و دور از چشم همسایه روبروییش بلافاصله بعد از باز شدن درب آسانسور، به زن میانسال اشاره کرد که داخل شود و پشت سرشان درب خانه اش را بست… تعجب زن میانسال از خانه آراسپ، نشان میداد که آهی در بساط ندارند و چادری که روی سرش کشیده بود، نشان از سنتی مآب بودنش و بیچارگی و اجبارش برای این کار میداد… همین که وارد خانه شدند، آراسپ گفت: خوش اومدین. زن هول شده بود و آرام گفت: ممنون. آراسپ همینکه به سمت زن میرفت و سعی میکرد فضایی آرام را تداعی کند گفت: بهت گفته ن که برای چی اومدی دیگه؟… زن گفت: بله، آقامنصور بهم گفتن… آراسپ با سر اشاره ای به چادری که زن آنرا سفت چسبیده کرد و خندید… زن، چهره خوب و زیبایی داشت… از قرار معلوم همین صبح خودش را حسابی آماده کرده بود ولی استرسش مشهود بود… آراسپ گفت:
_بهت چی گفت؟
+گفتن نداره که آقا… قراره چندروزی زنتون باشم.
_چند روز؟… منکه راجع به زمانش باهاش هیچ صحبتی نکرده بودم… این چه وضعیه آخه؟. زن التماس کرد: توروخدا آقا… من به زور خودمو راضی کردم بیام… دستم خالیه… توروخدا منو رد نکنین… منو شرمنده بچه های محصلم نکین.
_خیلی خوب آبغوره نگیر… منم چندروزی وقت خالی دارم… حالا حالا ها مهمون منی… اون چادر و لچکتم بزار کنار که واسه کاری که اومدی اینجا خیلی مسخره س انقدر سفت بستیشون.
+چشم آقا. زن روسری را باز کرد و چادر را به کناری انداخت… استرسش کمتر شده بود… اما همچنان ناآرام بود… آراسپ در تیشرت سفید و شلوارک مشکی رنگش با آن حجم از عضلات و با آن چهره پسرانه
_مردانه زیبا، اخم هایش را بازکرد و پرسید:
_نگفتی اسمت چیه؟
+اسمم سمیه است آقا.
_انقدر بهم نگو آقا… منو مهرداد صدا کن.
_چشم آقامهرداد. آراسپ آرام آرام نزدیک سمیه شد، سمیه کمی خودش را عقب کشید ولی آراسپ سرش را با دست راستش گرفت و لبانش را به لب سمیه چسباند… بدن سمیه با این حرکت او شل شد… آراسپ آرام آرام دکمه های مانتو سمیه را باز کرد و شلوارش را هم از پایش درآورد… سمیه درحالی که خجالت میکشید و تنها تی شرتی به تن داشت و شرت فیروزه ای رنگش هم معلوم بود، گفت: فقط توروخدا آروم… آراسپ گفت: تو که دوتا شیکم زاییدی، این دودول من ترس نداره که. آراسپ تیشرت و سوتین سمیه را هم در آورد؛ بغلش و کرد و همزمان که پستان هایش را میخورد او را به اتاق خواب برد و روی تخت انداخت… خودش هم لخت شد و پس از کمی لب گرفتن و خوردن سینه های سمیه و مالیدن کوسش، کیرشو گذاشت دهن سمیه… سمیه خیلی متبحر نبود ولی هر مردی را دیوانه کونش میکرد… وقتی کیر آراسپ بلند شد، سمیه گفت: تورو خدا آخه این دودوله مهرداد خان؟. اسدالله نصف اینم نداشت توروخدا آروم بکنین… آراسپ کمی کیرشو به کوس سمیه مالید و سپس بدون مقدمه کرد تو… سمیه فریادش دراومده بود و التماس میکرد ولی آراسپ به شدت به کردن کوس سمیه ادامه میداد… داروی تاخیری کار خودش را کرده بود و کیر قطور آراسپ، کوس سمیه رو حسابی سرحال آورده بود… سمیه خیلی زود ناله های انجمن کیر تو کسش شروع شد: جووون، آه آه آه. تندتر . تندتر… تا اینکه آراسپ، لرزش سمیه را همزمان با کشیده شدن ناخن هایش بر پشت خودش احساس کرد و فهمید که ارضا شده… سمیه که اولین بار بود طعم ارگاسم را میچشید، ناله های خفیفی میکرد و آراد بی توجه به ارگاسم او، در حالت میشنری همچنان به شدت به تلمبه زدن ادامه میداد و حتی وقتی بار دوم سمیه ارضا شد، آراسپ پنج دقیقه طول کشید تا آش بیاد و همه رو بی هیچ حرفی تو کوس سمیه خالی کرد و کنار سمیه دراز کشید… سمیه با بی حالی گفت: این چی بود؟. تا حالا انقدر حال نکرده بودم مهرداد… آراسپ هم گفت: لوله هاتو بستی یا نه؟. من حوصله بچه ندارما… سمیه گفت: نه آقا ولی قرص دارم… میخورم… مدتی همانطور کنار هم خوابیدند تا آراسپ دوباره به کمک داروها راست کرد و سمیه را که پس از نهار دراز کشیده بود روی تخت را با بوسه ای بر لبش بیدار کرد و گفت: پاشو سمیه، بیدارشو که میخوام کونتو افتتاح کنم… سمیه با شنیدن این التماس کرد: نه توروخدا. کون نه. دردم میاد آقا… آراسپ بی تفاوت به التماس های سمیه کیر راست شده اش را در دهان سمیه گذاشت و سمیه براش ساک زد… بعد از مدتی آراسپ سمیه رو برگردوند و کیرشو یکم در کوس و کون سمیه مالید و کرد تو کوس سمیه و سمیه هم با اشتیاق در حالت داگی به آراسپ کوس میداد و ناله میکرد که به یکباره آراسپ در حین تلمبه های تندی که میزد، کیرشو تا ته کرد تو کون سمیه… فریاد سمیه بلند شد: آآآآخ. کونم پاره شد. آآآخ… درش بیار توروخدا.سوووووختم. درش بیار… ولی پاسخ آراسپ تلمبه های تند خشک خشکی بود سمیه را به ضجه زدن انداخته بود و از سوی دیگر از کنار کیر آراسپ، خون بود که بیرون میزد… بالاخره بعد از مدتی ضجه زدن، خالی شدن آب کیر داغ آراسپ، سمیه را نجات داد و او همچنانکه اشک میریخت، به سمت حمام روانه شد… شب هنگام، آراسپ سمیه را همراه خودش در تخت خواب خواباند و با کلی قربون صدقه و لب گرفتن، پای صحبت های سمیه نشست… شوهرش حبس ابد خورده بود و دختران دانشجویش هم در عین درسخوان بودن کلی نیاز داشتند که با کار کردن هردوشان هم تامین نمیشد؛ سمیه هرکاری میکرد، نمیتوانست اجاراه خانه و خرج خانه را بدهد… آراسپ قول داد که کمکش کند و سمیه با تشکر از آراسپ بخاطر ارگاسم هایی که هیچوقت تجربه اش نکرده بود و گله از آنال سکس خشن، در آغوش آراسپ خوابید… صبح، وقتی صبحانه را خوردند دوباره سکس کردند و بعد از نهار تا شام سکس کردند… دختران سمیه فکر میکردند که او به شهرستان پیش پدربزرگ رفته تا پول قرض کند در حالی که تحمل کیر کلفت آراسپ بود که برای سمیه پول می آورد… روزها گذشتند، یک هفته تمام شد و آراسپ که با هر پوزیشنی سکس کرده بود؛ سمیه چهل و دوساله را که طعم ارگاسم را چشیده بود و حالا آنال سکس را هم لذتبخش یافته بود، بدرقه کرد و برای دفعات بعدی هم پیش پرداخت هایی داد… سمیه رفت… آراسپ بر صندلیش نشسته بود و به روبرو چشم دوخته بود؛ جایی که در آنسوی پنجره، دریاچه بود و درختان و کودکانی که مشخص نبود، کدامشان آراسپ میشدند، کدامیک سمیه و کدام یک اسدالله… البته آراسپ در این حال نماند… از مادر حشری آقای معبودی همسایه طبقه پایینیش تا دختر هجده ساله پولداری که معلم خصوصی برنامه نویسیش شده بود را در یک سال امتحان کرد… قد بلند و بدن عضلانیش حتی مگس ماده را هم خیس میکرد و او از این ویژگی بهره میجست… حتی یکبار، دختر دوازده ساله یکی از زن هایی که منصور آورده بود را با رضایت مادرش برای پول خوبی که میداد، از کوس و کون وحشیانه کرد و آبش راجلو چشم بچه در کوس مادرش ریخت که بخاطر پول، ساکت اشک میریخت و به ضجه ها و مامان مامان گفتن های دختر خردسالش گوش میداد… به هر حال، سرطان خرج دارد … پسربچه پانزده ساله گِی هم محلشان را هم طوری کرده بود که پسرک دیگه دست از سر آراسپ برنمیداشت… بعد از دو سال، آراسپ، بدون اینکه از این سکس های متفاوت لذت متفاوتی را گرفته باشد، با اینکه وضع مناسبی داشت، باز هم فول تایم کار کرد و بیزینسی راه انداخت که دیگر نیاز نباشد کار کند… حالا آراسپ جوان بی اندازه ثروتمندی است… همه به او افتخار میکنند و دوستش دارند؛ اما تنها او است که میداند، در زیر این ظاهر بی آزار، پسری است که تا همین سه سال پیش، به دختر نابالغ و مادر متاهل همسایه هم رحم نکرده و در آخر، فهمیده اینها هیچ تفاوت خاصی با لذت خودارضایی ندارند… من آراسپ هستم… و فکر کردم بهتره به شما هم بگم که اگه همه رو هم امتحان کنین، بازم لذت متفاوتی نمیتونین ببرین… پس پولاتونو نگهدارین ، جق بزنین و همه رفقای کوسبازتون بخنیدین… چون اونا به زودی اونقدر پول کم میارن که ننشونو میذارن تو لیست منصور!.. خب من برم قهوه م رو بخورم… الآن ویو دریاچه عالیه و با زن همسایه طبقه پایینیمون قرار دارم… میخواد برای پسربچه ش پی اس فایو بخره و شوهرجونش هم اخراج شده سر تعدیل نیرو… شک ندارم موعد اجاره خونه شون که برسه، دوباره کیر من و کوس مهناز ملاقات خواهند کرد… خب، این چیزا خیلی مهم نیست… ملت های بدبخت و تحت ستم استبداد حکومتی، یا برمیخیزند و ملتشونو نجات میدن، یا کسانی مثل من که پایگاه محکمی ساخته ایم، دونه دونه نوامیستونو آبیاری خواهیم کرد… حالا هی فحش بدین 😂😂

نوشته: ژنرال پارسی، آراسپِ اژدهاکیر

دکمه بازگشت به بالا