آری پلنگ و جزيرهی گم شده
داستانی كه میخواهم برايتان تعريف كنم به جان خودم نباشد، به جان خودتان راست است. قسم به همهی غيرمقدسات درست عين واقعيت است. به ابر و مه و باد و خورشيد و فلک قسم دروغ نمیگويم. به كهكشانها، به جان تمام بشريت، به تمام راستیهای جهان، به زيبايی گلهاي بهاری، به مظلوميت گل شقايق، به زمين و زمان، به كون و مكان، به زه و كمان، به امن و امان، به سرو چمان، به لب و دهان، به همين و همان، به درد و يمان راست میگويم ديگر؛ چرا اينقدر منفیباف هستيد و با اين ذهن كج كولهتان فكر میكنيد همه مثل شما دروغگو هستند.
داستان از آن جایی شرروع میشود که يک تيريپ سفر خارجه به اينتاليا رفتيم(منطقهای تفريحی نزديک آنتاليا). مدتی نرد عشق باختم و بعد از اينكه كس و كون عشق و حال را پاره كردم، تصميم گرفتم برای اينكه خستگی اين عشق و حال از تنم در برود، از آنجا به جزاير چهلسيل بروم(منطقهای غيرتفريحی دور از سيسيل). این را هم محض اطلاعات عمومی بگویم که سیل بر وزن بیل نیز در یکی از لهجههای ایرانی به معنای سولاخ است و ناگفته معلوم است که چهلسیل مرکز فسق و فجورات است. وقتی سوار هواپيما شدم و روی صندلیام نشستم، ناگهان يك دختر كبد…، نه، دختر معده… رودهی كوچک؟ ديافراگم؟ اه… بگذريم؛ خلاصه تا خواستيم از زمين بلند شويم، دختری “کس” آمد و كنارم نشست(راستی ما که به دخترهای خفن میگوییم کس، آیا دخترها هم به پسرهای خفن میگویند کیر؟!) خلاصه زود سر حرف را باز كردم چون وقتی هواپيما از زمين بلند شد، كير ما هم چون مقلدی باايمان از هواپیما تقلید کرده بود. از خانم کس پرسيدم چهكاره است و گفت منشی است. عجب! چه کلاسیک! از تيپ و قيافهاش بايد خودم میفهميدم. از آن منشیهای سكسی اسكانديناوی تبار بلوند بود كه فقط برای سيخ زدن استخدام میشوند. فرصت را از دست ندادم و گفتم میخواهم بيشتر با شما آشنا شوم. خانم منشی گفت: «به چه مقصود؟» و من هم گفتم فقط به مقصد سانفرانسيسكو و لاغير!
دخترهای خاک پاک وطنم ايران، حسابی ذهنيتم را خراب كرده بودند و منتظر بودم چكی، لگدی، فيتيله پيچی، اشكل گربهای رويمان پياده كند كه ديدم لبخند دلبرانهای زد و گفت كه از صادق بودنم خوشش آمده است. البته بين خودمان بماند كه اصلا من صادق نبودم بلكه جواد بودم.
القصه هواپيما آبهای خليجگون دريايی را درمینورديد(خواستم با توصيفی زيبا اظهار فضل كنم، منتها به سبک جواد خيابانی ريدم). به خانم منشی گفتم: «دو دقيقه ديگه بيا توی دستشويی» و بلند شدم و به سمت دستشويی رفتم. پانزده ثانيه نگذشته بود كه ديدم يكی در میزند و لامصب نگذاشت بشاشم. از آنجايی كه يک قرص فلان انداخته بودم دچار شاشبندی حاد شده بودم و بايد روی شاشيدن مثل راهبی بودايی تمركز میكردم. لای در را كه باز كردم خانم منشی چپيد توی دستشويی و در را قفل كرد. يک دامن تنگ و كوتاه يک وجبی پايش بود و فقط كافی بود روی صندلی بنشيند تا شرتش معلوم شود. رانهای سفيد و خوشتراشی داشت و دامنش را كه پاره كردم، شرت مشكیاش نمايان شد. شرتش را مثل پوست موز از پايش در آوردم. بعد از آن کت زنانهاش را از تنش درآوردم اما خوش داشتم که پیراهن سفیدش تنش باشد. پس فقط دو دکمهی پیراهن را باز کردم و سوتینش را پایین کشیدم تا پستانهای خوشفرم و خوردنیاش بیرون بیفتند. بعد دستهايم را روی شانههايش گذاشتم تا زانو بزند. او هم به سرعت دکمهی شلوارم را باز كرد و شروع كرد به زدن يک ساک ورزشی. بعد از اینکه ظرفیت ساک پر شد، دستهايش را گرفتم تا بايستد و بعد چرخاندمش تا روی روشويی خم شود. با اولين فشار تا ته رفت توی كسش. (راستی اين را بگويم كه هيچ وقت كاندوم فراموش نشود حتی هنگام سكس با دوست دختر يا دوست پسر مورد اعتماد خود حتما لباس كار روی آلت كيریتان بكشيد؛ اين را گفتيم كه يک خوب آموزی هم داشته باشيم و وزارت فرهنگ و ارشاد به اين داستان مجوز بدهد!)
اين را بگويم كه قبل از اينكه تا ختنهگاه دخول كنم(ادای دين به مراجع عظام) از آسمان يک كاندوم روی هواپيما افتاد و بعد رفت توی پرههای هواپيما و با گذشت پيچ و خمهای بسيار تخصصی كه شما عقل و علمتان قد نمیدهد، از بالای دريچهی دستشويی افتاد جلوی پايمان… اصلا کس گفتم! اصلاح میکنم، کاندوم از قبل توی جیبم گذاشته بودم برای مواقعی که کس فوری پیش میآید! خلاصه خانم منشی زود گذاشتش توی دهانش و با لبهايش كاندوم را به تن عريان كيرمان پوشاند. بعد از آن بود که از عقب و جلو ترتيب يارو را دادم و كل اين پروسه شش دقيقه و هجده ثانيه طول كشيد؛ تقههای آخر را كه میزدم يكی هماهنگ با من در میزد. ول كن هم نبود و استرس آن نمیگذاشت فيض ببرم. از توی کس خانم منشی کشیدم بیرون و لای در را باز كردم تا آنكه در میزند را چندتا فحش خار و مار بدهم كه ديدم مهماندار هواپيما است. گفت: «فكر كردی نديدم دو تايی رفتين توی دستشويی، من عامل بين الملی گشت ارشاد جمهوری اسهالی ايران هستم، زود اون جنده رو بنداز بيرون!» من هم راستش را بخواهيد پشمم ريخته بود و خانم منشی را به بيرون راهنمايی كردم. به محض اينكه پايش را بيرون گذاشت، مهماندار هواپيما چپيد توی دستشويی و در را قفل كرد. عجب ركبی زده بود. قد بلندی داشت و بدنش سكسیتر از خانم منشی بود. لبخند دلبرانهای زد و از روی شلوار به كيرم دست میكشيد. گفت: «واقعا باور كردی؟ فكر كردی میذارم توی هواپيمای خودم يه دختر بلوند جنده بياد و يه كيریی مثل تو رو بلند كنه؟ هر كيری كه تی هواپيما بياد بايد از زير لنگای من رد بشه…»
خلاصه با همان ترتيب قبل دامن و شرتش را جر دادم و ساک مجلسی و قمبل شدن و تلمبه زدن… داشتم تقههای آخر را میزدم كه ناگهان هواپيما تكانهای شديدی خورد و در عرض چند ثانيه فهميدم كه در حال سقوط هستيم. زود شلوارم را بالا كشيدم تا جنازهی کون لختم در حال گايش و آبروريزی پيدا نشود و همين كه دكمه را بستم هواپيما به زمين خورد. شايد يک ساعت گذشته بود كه به هوش آمدم و ديدم همه جا دود است و سرم گيج میخورد و هواپيما تكه و پاره شده است. دنبال مهماندار میگشتم كه ديدم فقط پشمهای كسش باقی مانده و بقيهاش سوخته است. يک “به تخمم” جانانه گفتم و از هواپيما دور شدم. همه از دم به فاک عظما رفته بودند و من از آنجايی كه راست كرده بودم طبق علوم ماورائهی كوانتومی سكسولوژيستی كيرم جاذبه را دفع كرده بود و سرعت نسبيت را با بعد چهارم زمانی و مكانی ادغام كرده بود و با ادای دین به استاد ذبيحالله منصوری بگويم كه اگر ديگر مسافران هم راست كرده بودند میتوانستند زنده بمانند. به شرط داشتن كير، چون زنها كير ندارند و مردها كه مرد هستند و نر میباشند كير دارند و اين كير هم وسيلهی شاشيدن و هم توليد مثل است و از طرفی تخمهاي زيرين آن وظيفهی دايورت شدن مشكلات به روی خود را تقبل میكنند و فقط مردها خايه دارند كه پيش نياز داشتن كير است. خلاصه به طور بسيار علمی و تخيلی جان سالم به در بردم. چپ را نگاه كردم آب بود و راست را نگريستم اقيانوس آرام بود و به عقب نظر كردم اقيانوس ناآرام بود و جلو را كه ديدم دختری در افق سرخ رنگ از دور نمايان شد. يک خانم پرستار سكسی بود با كون و كپل بزرگ و سينههای مثبت 85. یک دامن سفید تنگ به پا داشت و روی کلاه پرستاریاش یک بااضافهی قرمز خودنمایی میکرد. ساقهای زیبایی هم داشت که کلا در حلقم. از پستانهایش فقط همین گویم و بس، که از همان دور، سينهچاک چاک سينهاش شدم. معلوم نبود توی آن خراب شده چه میکند و من هم گفتم بهتر است فضولی نكنم و اصلا به من چه كه آنجا چه میكرد و اهميتی هم نداشت. همیشه فقط به يک سوال فكر میكنم كه آيا طرف میدهد يا نه؟! خلاصه نزديكم كه آمد به صورت خيلی آب زير كاهانهای روی زمين ول شدم. پرستار سكسی خود را به بالينم رساند و همانجا بود كه بداهه شعری سرودم و زیر لب زمزمه کردم: «الهی تب كنم شايد پرستاری بگايم، اگر هم آن نشد باشد به خايم»
پرستار از طبع ادبیام خوشش آمد و در حالی كه مرهم روی زخمهايم میگذاشت بدنش را بهم میچسباند. كمی از حالت موش مردگی بيرون آمدم و دست در دست پرستار به لب دريا رفتيم و روی شنها مشغول عمل خير شديم و فيض عظيمی با مناجات كير و رفت و آمد در درگاه مهبل قدسیاش میبرديم(به سبک نامگذاری عكسهای سايت انجمن کیر تو کس). در حالی كه دراز كشيده بودم پرستار روی كيرم الاكلنگ بازی میكرد و تقههای آخر را كه میزد ناگهان هواپيمای ديگری در جزيره سقوط كرد. ما هم كشيديم بالا و رفتيم سراغ لاشهی هواپيما كه ديدم فقط يک نفر زنده مانده است. زود شناختمش، وقتی كه كلاس پنجم دبستان بودم، آن زن تازه معلم شده بود و كلاس اولیها را تعليم و تربيت میآموخت. در همان ده سالگی توی كف او بودم و راست میگويند كه دنيا مثل كير توی آب سرد، كوچک است. خلاصه خانم معلم سكسی را كمک كرديم تا از لای تير و تختهها بيرون بيايد و حتي يک خراش هم به بدنش نيفتاده بود. البته توجيه علمیاش اين بود كه روی ممههايش به زمين افتاده بود و… اصلا برويد و از خودش بپرسيد كه چطوری جان سالم به در برد، والا!
خلاصه گفتيم كه يک سكس سه نفره انجام دهيم و خانم معلم هم پايه بود و اصلا به پشم تراشيدهی كسش هم نبود كه چند دقيقه پيش هواپيمايش سقوط كرده است و در جزيرهای ناشناخته به سر میبرد. خانم معلم سكسی داشت دلبرانه روی کیرم بالا و پایین میکرد و پرستار هم كس خود را توی دهنم چپانده بود. منتظر بودم يک اتفاق ديگری بيفتد اما هيچ خبری نشد و شغل سكسی ديگری وجود نداشت که بپرد وسط ارضا شدنم. خلاصه وقتی که ارضا شدم، آبم چنان با فشار آمد كه مثل شير بيشهی اوگاندا غريدم و خانم معلم مثل آپولو يازده با آبم به هوا پرتاپ شد و از جو زمین خارج شد. پرستار هم تا اين صحنه را ديد گرخيد و نمیدانم كدام سولاخ قايم شد. در همين احوالات سستی و خمودی پس از ارضا شدن بودم كه سر و صدايی به گوشم رسيد. از دور جمعيت فراوانی به سمتم میآمدند. مردمی سفيدپوست و خوش برخورد بودند با لبهاسهای رنگارنگ. رئيس آنها جلو آمد و به سجده افتاد. مردم ديگر نيز از او تقليد كردند و در مقابل من پيشانی به خاک ماليدند. خلاصه زرت و پرتی كردند به اين معنی كه من خدای نوظهور آنها هستم چون با فوران كيرم زنی به هوا پرتاپ شد و يكی از بوميان جزيره از دور اين صحنه را ديده بود فیالفور بقيه را خبر كرد. در كتب مقدس قديمی آنها چنين آمده بود: و به هوش باشيد آن روز كه مردی چون آتشفشان بغرد و الههی باروری را به آسمان فرستد و آن خدايی باشد كه از آسمان آمده و حاكم و سرور شما خواهد بود و از اين كس شعرها، باشد كه رستگار شويد.
رسم جالبی داشتند. فقط من كه خدای آنها بودم حق داشتم زنها را بگايم و زنها بر همهی مردها حرام شده بودند و من تخم خود را در جزيرهی اسرارآميز هی میافكندم و میافكندم. سالها به خوبی و خوشی گاييدم و شراب ناب جزيرهی ناشناخته را خوردم و خدايی و سروری كردم و عشق و حال مبسوطی انجام بدادم. به پايان آمد اين دفتر و گاييدن چنان باقيست، هزاران كس بگاييديم و كس ناكرده اينجا نيست…
نوشته: آرین پاریز