آزمون معرفت
لطفاً قبل از خواندن داستان، به اولین کامنتی که زیر داستان گذاشتم، مراجعه کنید.
داخل مغازهی عماد روی یه صندلی نشسته بودم و داشتم سیگارم رو دود میکردم. سیگار رو بین لبام گرفتم. فلاسک رو از روی زمین برداشتم و استکانها رو از چای پر کردم. عماد خودش رو با تعویض سیم کلاچ موتورم مشغول کرده بود. اون هم مثل خودم به موتورسواری علاقه داشت. بعضی شبها موتورامون رو برمیداشتیم و کوچه و خیابونها رو با صدای موتورامون میلرزوندیم. فلاسک رو روی زمین گذاشتم؛ دوباره چشمم رفت سراغ جعبهی قهوهای. همین چند دقیقه پیش یکی از دوستای عماد که قیافهش بیشتر به معتادها میخورد اومد داخل مغازه. یه چیزی رو که لای یه پارچهی کهنه پیچیده بود، از زیر لباسش درآورد و به عماد داد. عماد هم بلافاصله اون رو توی جعبه گذاشت تا چشم کسی بهش نیوفته. عماد بهم گفته بود که اسلحه رو از یکی از دوستاش که پدرش توی کار قاچاقه، میگیره و بعدش بهش برمیگردونه. استرس کل وجودم رو در بر گرفته بود. اما عماد خیلی آروم به نظر میرسید و خودش رو بدون نگرانی نشون میداد.
بیشتر از ده بار کل نقشه رو توی ذهنم مرور کرده بودم و هر بار برای یه اتفاق احتمالی یه راه حل توی ذهنم ترسیم میکردم. قرار شد یکم دیگه، رضا هم بهمون ملحق بشه و کاری که میخواستیم انجام بدیم رو بهش بگیم. احساس میکردم که حتماً باید توی این قضیه به عماد کمک کنم تا مرام و معرفتم رو بهش نشون بدم. خودم خیلی از رفیقام رو امتحان کردم و چهرهی واقعیشون رو دیدم. یادمه اولین بار که خواستم سهیل رو امتحان کنم، حدود ساعت یک شب بهش زنگ زدم و با لحن عصبی بهش گفتم که دعوا دارم. آدرس محل دعوا رو بهش دادم. نیم ساعت از اون تماس نگذشته بود که سهیل سراسیمه و نفسنفس زنان به اونجا اومد. وقتی بهش نگاه کردم از قیافهش خندهم گرفت. با یه گرمکن و پیراهنی که نصف دکمههاش رو نبسته بود، جلوم وایساد و بهم گفت:《کل راه رو دویدم.》
وقتی بهش توضیح دادم که کل ماجرای زنگ و دعوا سرکاری بوده، عصبی شد و با پنجه بکسی که با خودش آورده بود، یه ضربه به پام زد. درد اون ضربه برام یکی از لذتبخشترین حسهای زندگیم بود. چون باعث شد که بفهمم میتونم به سهیل تکیه کنم. اما تازگیا همه چیز فرق میکرد. سهیل، اون سهیل قدیم نبود که حاضر باشه واسه رفیقاش جونش رو هم بده. این روزا خودش رو به همه ترجیح میداد. انگاری از کارامون خسته شده بود. حس میکردم یه حصار دور خودش کشیده تا کسی بهش نزدیک نشه اما هر دومون میدونستیم که یه جاذبهای بین ما هست که باعث میشه توان این رو نداشته باشیم که از همدیگه دست بکشیم.
این روزا اکثر وقتم رو پیش عماد میگذروندم. توی یه مدت خیلی کم با هم صمیمی شدیم. یه چیزی که توی عماد، من رو به خودش جلب میکرد این بود که یه چیزایی میدونست که ما ازش بیخبر بودیم. شبی که من و رضا رو دعوت کرده بود، با یه لحن
مسخره کنندهای بهمون گفت که سهیل رو از شما بهتر میشناسم. این حرفش مثل خوره به جونم افتاده بود و میخواستم دلیلش رو بفهمم. وقتی به عماد و سهیل فکر میکردم؛ تفاوتهای زیادی که با هم دارن رو به وضوح میدیدم. سهیل همیشه میخواست مسائل رو با گفت و گو حل بکنه ولی عماد دعوا رو ترجیح میداد و حرف توی گوشش نمیرفت. حتی مست کردنشون هم فرق داشت، سهیل توی مستی هم یه آدم آرومی بود، ولی عماد به معنای واقعی کلمه وحشی و پرخاشگر میشد. اگه عصبی میشد حتی به صمیمیترین رفیقاش هم رحم نمیکرد.
عماد دستاش رو شست و در حالی که داشت چیزی رو زمزمه میکرد، اومد و پیشم نشست. کنار گوشم یه بشکن زد و گفت:《موتور رو ردیف کردم. هوی چته؟! تو فکری؟!》
+نباشم؟
با تعجب بهم نگاه میکرد. انگاری ازم ناامید شده بود و با خودش فکر میکرد که جا میزنم. با یه لحن طلبکارانه بهم گفت:《خودم تنهایی به حساب اون حرومزاده میرسم.》
+منم هستم باهات. ولی…
نذاشت که حرفم رو تموم کنم و با صدای بلند و یه لحن تند جوابم رو داد:《اما و ولی نداره. اگه خودت جای من بودی چیکار میکردی؟!》
+باشه. من حرفی ندارم. ولی باید مواظب باشیم.
_لباس مشکی میپوشیم. یه کلاه کاسکت این جا هست به رضا هم گفتم که یکی دیگه رو جور کنه و بیاد اینجا. ولی نگفتم برای چی میخوایم.
از سر جام بلند شدم. رفتم سراغ جعبهای که عماد اسلحه رو توش گذاشته بود. درش رو باز کردم. پارچه رو کنار زدم؛ یه کُلت قهوهای رو لای پارچه گذاشته بودن. خشابش رو هم بیرون کشیده بودن. کُلت رو توی دستم گرفتم. حس عجیبی گرفتم. یه نیشخندی زدم و دوباره اون رو توی جعبه گذاشتم. سنگینی نگاه عماد رو روی خودم حس میکردم. روم رو به سمتش برگردوندم، سیگارش رو بین انگشتاش گرفته بود و به من نگاه میکرد. میخواستم یه چیزی حوالهش کنم تا این نگاه مسخره رو از روم برداره. حس یه احمق بهم دست میداد. یه خصلت مشترک که توی سهیل و عماد وجود داشت این بود که خودشون رو از بقیهی آدمای اطرافشون بالاتر میدیدن و دوست داشتن همه طبق حرفاشون عمل کنن. یه جورایی خودشون رو عقل کل میدونستن. ولی من هیچ وقت به حرفاشون گوش نمیدادم و تهش اون کاری که دلم میخواست رو انجام میدادم.
صدای زنگ گوشیم اومد. تماس از طرف سهیل بود. قبل از اینکه گوشی رو جواب بدم، به عماد گفتم:《سهیله!》
_یه جوری دست به سرش کن.
صدام رو یکم صاف کردم و تماسش رو جواب دادم.
+جونم حاجی؟!
_سلام، کجایی؟!
+مغازهی عماد. موتورم کار داره هنوز.
_موتورت رو ول کن. تا یه ساعت دیگه بیا خونهی ما. باهات کار دارم.
+نمیتونم حاجی. گفتم که برای شب به عماد قول دادم.
_یعنی امشب خونهی عمادی؟
+آره حاجی اونجام.
_بهروز یه حسی بهم میگه شماها میخواید یه کاری بکنید ولی از من مخفی میکنید.
+نه حاجی، نگران نباش.
_نگرانم، نمیتونم نگران نباشم.
+حاجی قول میدم چیزی نیست که بخوای نگران باشی.
_قبل از این که هر کاری بکنی به این فکر کن که تو یه خواهر و یه مادر داری که دلشون رو خوش کردن یه مردی هست توی زندگیشون که بهش تکیه کنن.
+باشه حاجی این رو هزار بار بهم گفتی.
_هر هزار بار هم تو گوشِت نرفت.
+این بار گوش میدم. فعلاً باید برم. خدانگهدار.
_خداحافظ.
گوشی رو توی جیبم انداختم. عماد هنوزم داشت بهم نگاه میکرد. با زنگ زدن سهیل یاد حرف عماد افتادم که گفته بود “سهیل رو از شما بهتر میشناسم”. اومدم کنارش، برعکس روی صندلی نشستم و دستام رو روی پشتی گذاشتم. میخواستم بفهمم که چی توی ذهن عماد میگذره. ازش پرسیدم:《اون حرف اون شبت جدی بود یا شوخی؟!》
_کدوم حرف؟!
+همون که گفتی سهیل رو خوب میشناسی.
_من از اونایی نیستم که توی مستی شوخی کنم.
+خب پس بگو از کجا میشناسیش؟!
_این دوستت حرفاش رو به یکی زده بوده که فکر میکرده خیلی رازنگهداره. ولی منم در جریان گذاشته.
جملهی آخرش رو با یه لحن خاصی بهم گفت. از حرفاش شوکه شده بودم. بدون مکث ازش پرسیدم:《طرف کیه؟!》
_نشد دیگه! حرف اضافی موقوف. فقط یکی بوده که سهیل خیلی دوستش داشته.
هر وقت میخواست بحثی رو ادامه نده، همین یه جمله رو میگفت و دیگه حرفی از دهنش بیرون نمیاومد. با شنیدن حرفاش از خودم متعجب شدم که چطور با این همه صمیمیتی که بینمون بود باز هم یه سری مسائل رو از همدیگه مخفی میکردیم. خیلی حدسها توی ذهنم به صف شدن تا بفهمم چه کسی بوده که سهیل دوستش داشته و حرفاش رو بهش زده اما فقط یه نفر بود که بیشتر از بقیه بهش شک داشتم و یه جورایی با آوردن یه سری دلایل توی ذهنم، به خودم اثبات میکردم که کار همونه. ولی باید بیشتر مطمئن میشدم.
از روی صندلی بلند شدم. به عماد گفتم:《تا رضا میاد، من میرم یه دوری بزنم و بیام.》
_میخوای بری پیش یارو؟!
+حرف اضافی موقوف!
حرف خودش رو به خودش زدم. خندید، منم با یه نیشخند سوار موتور شدم. بهم گفت:《این رفت و آمدت خیلی تو چشمه. برات دردسر میشه.》
+با چند تا از بچههای اونجا گرم گرفتم. نمیذارم اتفاقی بیوفته.
_از ما گفتن بود.
جوابش رو ندادم. موتور رو روشن کردم و از مغازه بیرون اومدم.
حدود یه ربع طول کشید تا به محلهای برسم که خونهی سوگند توش بود. این دو روز زیاد میاومدم اینجا و با چندتا از بچهها آشنا شده بودم. با موتورم یه چرخی زدم و کمی بالاتر از کوچهشون موتور رو نگه داشتم. گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم و یه پیام براش نوشتم:
یکم بالاتر از کوچهتون وایستادم. میرم اونور خیابون. تو هم زود بیا.
موتورم رو روشن کردم و چند تا دور زدم تا زمان بگذره. با یه دستم، دستهی موتور رو گرفته و با دست دیگهم گوشیم رو. صدای مسیج گوشیم اومد. به پیام نگاه کردم. سوگند جوابم رو داده بود:
یه چند دقیقه دیگه میام بیرون.
موتورم رو نگه داشتم. به کوچه زل زده بودم و منتظر اومدن سوگند بودم. چند دقیقه بعد، سوگند با یه مانتو و شلوار مشکیرنگ از کوچه بیرون اومد. به محض بیرون اومدنش، نگاهش رو به اطراف چرخوند و با چشماش دنبال من میگشت. وقتی من رو دید، کمی صبر کرد و بعد به راهش ادامه داد. یه پیام دیگه براش نوشتم: دیدمت خوشگل خانوم. یکم دیگه دور بشی، میام.
دکمهی ارسال رو زدم و راه افتادم. آروم حرکت میکردم تا سوگند بتونه بیشتر از محلهشون دور بشه. وقتی احساس کردم که به اندازهی کافی دور شده بهش نزدیک شدم و گفتم:《کجا با این عجله؟!》
دست و پاش رو گم کرد و با یه صدایی که دلواپسی توش موج میزد بهم گفت:《تو آخرش من رو به کشتن میدی بهروز.》
+نباید اجازه میدادی که چشمات رو ببینم.
_یعنی فقط به خاطر چشمام عاشقم شدی؟!
+نمیدونم شاید.
با این حرفم، اخمهاش توی هم رفت، لبخندی زدم تا بهش بفهمونم شوخی کردم.
_الان که رفتم پیش داداشم، بهش میگم تو مزاحمم میشی، بعد ببینم همینجوری بلبل زبونی میکنی؟!
با شنیدن کلمهی داداش ازش، یاد سهیل افتادم. به سوگند گفتم:《میدونی اون پسری که گوشی رو داد بهت، یه بار با داداشت یه دعوای حسابی کرد؟》
با صورت متعجبش بهم نگاه کرد و گفت:《اصلا بهش نمیاد دعوایی باشه، دعوا سر چی بود؟!》
+سر یه سوءتفاهم مسخره. داداشت با دوتا از دوستاش، جلوی سهیل رو گرفت و باهاش یه دعوایی راه انداخت. شونهی داداشت و سر سهیل هم توی اون دعوا زخمی شد. تهش یه سری از بچههای محل میرسن اونجا و اونا رو از هم جدا میکنن. اگه سهیل بفهمه که تو خواهر سیامکی و من مجبورش کردم که گوشی رو بهت بده، سر به تنم نمیذاره.
شوکه شدن رو از دریای چشمهای سوگند تشخیص میدادم.صدای زنگ گوشیم اومد. حدس میزدم عماد باشه. از سوگند خداحافظی کردم و بهش گفتم که بعدا بهش پیام میدم. تماس عماد رو جواب ندادم و مستقیماً به سمت مغازهی عماد برگشتم.
رضا هم اومده بود. رضا به محض دیدنم گفت:《باز چه گندی میخواید بزنید؟ سهیل کجاست؟!》
عماد بلافاصله جوابش رو داد:《اگه میخوای از همین اول کار شروع کنی به چرت و پرت گفتن، همین الان گمشو برو بیرون. سهیل هم قرار نیست از هیچ چیزی باخبر بشه.》
رضا حرفی نزد. بدجوری توی ذوقش خورده بود، حدس میزدم که الان توی دلش داره هزارتا لعن و نفرین نثار عماد میکنه ولی مثل همیشه جرئت به زبون آوردن اونا رو نداشت. لحن عماد زیادی تند بود، برای همین خودم تصمیم گرفتم که ماجرا رو برای رضا تعریف کنم و بهش گفتم:《یکی یه مدتیه که مزاحم مادر عماد میشه، اگه بهت بگم کیه، شاخ در میاری.》
رضا گفت:《یعنی چی؟ طرف کیه؟! اصلاً از کجا فهمیدید؟》
عماد خودش جوابش رو داد:《سیدِ قهوهچی مزاحم مادرم میشه. مادرم دیشب خودش بهم گفت. اینقدر عصبی شده بودم که نزدیک بود برم و یه کاری دستش بدم ولی مادرم نذاشت. اما نمیتونم تحمل کنم. امشب به حسابش میرسم.》
رضا دوباره ازش پرسید:《پدرت چی؟ اون چی گفت؟》
عماد با یه حالت مسخره گفت:《تو اصلاً پدر من رو دیدی؟! اون بی عرضه اگه کاری از دستش بر میاومد، مادرم به اون میگفت نه به من.》
رضا روی صندلی نشست و یه سیگار از پاکت سیگارش بیرون کشید. کام اول رو از سیگار گرفت و گفت:《مادر جندهتر از این سید ندیدم. منم یه کار ناتموم باهاش دارم.》
عماد ازش پرسید:《با تو چیکار کرده؟》
خودم جواب عماد رو دادم و گفتم:《رضا یه روز میره پیش سهیل توی قهوهخونه. اون موقع سهیل شاگرد سید بود. بعد نمیدونم چه اتفاقی میوفته که سید به رضا تهمت دزدی میزنه و میره پیش پدر رضا. اون جا هم تا دلت بخواد از رضا گله و شکایت میکنه و همهی کارهای رضا رو میذاره کف دست پدرش. بعد از اون ماجرا، یه دعوای عجیب توی خونهی رضا رخ میده. همین هم دلیل تنفر رضا از سیده.》
عماد گفت:《هر چی بیشتر از این سید حرف میزنید، میلم برای کشتنش بیشتر میشه.》
رضا یهویی از روی صندلی بلند شد، سیگارش رو بین دوتا انگشتش گرفت و پرسید:《مگه میخواید چه غلطی بکنید؟》
عماد بهش گفت:《بگیر بشین تو هم. کاری نمیخوایم بکنیم، فقط یکم گوشمالیش میدیم. امشب که از قهوهخونه اومد بیرون میریم سراغش. این کلاه کاسکتها رو هم برای همین گفتم بیاری که کسی ما رو نشناسه.》
عماد چیزی از جریان اسلحه به رضا نگفت. من هم تصمیم گرفتم حرفی نزنم.
یه ربع مونده به نصف شب بود. من و عماد بعد از خوردن شام، دوباره به مغازه برگشتیم. رضا رو هم فرستاده بودیم سمت مغازهی سید. قرار گذاشتیم هر وقت که سید از مغازه بیرون اومد بهمون خبر بده تا بریم اونجا. میدونستم سید، راه خونه تا مغازه رو پیاده میره. از خونه و خانوادهش بیزار بود و وقتش رو با قهوهخونه و البته زنهای دیگه میگذروند. از خداش بود که کمی دیرتر به خونه برسه. آمار کل فاحشههای شهر رو داشت. تنها چیزی که برام سوال بود این بود که چرا مزاحم مادر عماد شده. به نظرم خانوم مهربونی جلوه میکرد. اما پدر عماد یه آدم همیشه نئشه بود. مونده بودم چجوری مادر عماد راضی شده تا باهاش ازدواج کنه. توی این چند باری که به خونهشون رفته بودم، خیلی باهام گرم و صمیمانه برخورد میکردن و یه جورایی حس خوبی ازشون میگرفتم. اما ته دلم حس خوبی نداشتم، سهیل همیشه میگفت که من جذب آدمهای درست و حسابی نمیشم. شاید واقعاً راست میگفت.
گوشیم زنگ خورد. طبق حدسم رضا بود. رد تماس زدم و سوار موتور شدم. کلاه کاسکتها رو سرمون کردیم، جفتمون سیاه پوشیده بودیم، انگاری میخواستیم بریم عزاداری. عماد اسلحه رو از توی جعبه بیرون آورد. با دیدن دوبارهی اون اسحله، استرس سر تا پام رو فراگرفت. دستام میلرزیدن، عماد هم متوجه لرزش دستام شد. اما به روم نیاورد. یه میله از روی طبقهای که وسایلاش رو چیده بود برداشت. موتور رو از مغازه بیرون بردم. عماد هم از مغازه بیرون اومد؛ کرکره رو پایین کشید و ترک موتور نشست.
یه نفس عمیق کشیدم و خودم رو کنترل کردم. میخواستم هر چه زودتر این شب لعنتی تموم بشه. دستهی موتور رو چرخوندم و حرکت کردیم. نفهمیدم چی شد که رضا رو جلوی خودم دیدم. یه هودی سیاه پوشیده بود و صورتش رو با یه ماسک پوشونده بود. کلاه هودی رو سرش کرده بود، فقط چشماش رو میدیدم. رضا با دستش به سید اشاره کرد. روم رو به سمت دیگهی خیابون برگردوندم. از مغازه بیرون اومده بود و راه میرفت. فقط به جلوی خودش نگاه میکرد و حواسش به اطراف نبود. خیابون خلوت بود و انگاری کسی نبود که به داد سید برسه. عماد به رضا گفت:《سوار شو بریم.》
میله رو هم به دست رضا داد. روی شونهی من زد و منم حرکت کردم. یه دور زدم. از پشت به سید نزدیک شدیم. حتی روش رو هم به سمت ما برنگردوند که ببینه کی هستیم. موتور رو نگه داشتم. عماد و رضا از موتور پیاده شدن. رضا از پشت با میله یه ضربه به کمر سید زد. داد و هوار سید بلند شده بود. اما صدای عماد بلندتر از صدای سید بود. سید رو زیر مشت و لگد خودش گرفته بود و مدام بهش فحش میداد:《مزاحم ناموس مردم میشی، بیناموس. یکاری باهات میکنم که دیگه نتونی حتی به زنها نگاه کنی… .》
فقط داشتم بهشون نگاه میکردم. رضا یک کلمه هم حرف نمیزد و بعد از چند ضربهای که عماد به سید میزد، اون هم یه ضربه به سید میزد.
صدای شلیک گلوله تنم رو لرزوند و از جام پریدم. بعد از اون دیگه چیزی رو نشنیدم. فقط دستای یه نفر رو پشت سرم حس میکردن که محکم روی شونههام میزد. موتورم لرزید، حدس زدم روی موتورم پریدن. حتی نگاهم رو هم به سمتشون برنگردونم. دستهی موتور رو محکم چرخوندم و بدون اینکه حتی به جایی برای رفتن فکر کنم، حرکت کردم.
نوشته: هیچکس