آشفتگی ذهن
این خاطره من نیست
اصلا از جنس من هم نیست
حداقل اش اینه بعد از رابطه مرام داشته باشیم
داستان از جایی شروع شد که رضا زنگ زد و گفت: میتونی یه دعا نویس پیدا کنی ؟
گفتم:چطور؟!
گفت:میتونی ی ن؟!
با اکراه بهش رسوندم که خودم ی چیزایی بلدم…!
داستان از این قرار بود مهناز نامی توی دانشگاه علوم تحقیقات که دوست دختر سابق آقا بوده
و چون توی یک دانشگاه نیفتادن باهاش کات کرده.
در نهایت هم با ی پسره رل زده که اونم پرده دختره رو صفایی داده و اینام میخواستن کاری کنند که پسره باز عاشق مهناز بشه تا آبروی مهناز نره…!
مهناز به واقع عاشق پسره بوده برای همینم به خونه اش هم به راحتی میرفته هر بار هم لخت توی بغل هم مینشستن و با هم دیگه وقت میگذروندند.
تا اینکه بعد شش ماه پسره با مهناز حین عشق بازی های همیشگی وقتی که لب هاش روی لب هاش بوده و پاهاشون رو توی هم قفل کرده بودند دست از لب بازی میکشه و شروع میکنه با دست هاش لب های مهناز رو بازی دادن
سرش رو میذاره پشت گوش مهناز و شروع میکنه چرت و پرت های عاشقانه گفتن،
بعد از چند دقیقه مهناز بیچاره وا میده و برای اولین بار برای اروم کردنش حاضر به کون دادن میشه.
حین تست کردن حالت های مختلف و ناله های ریز و درشت مهناز وقتی که مهناز روی مبل ولو بوده و درد میکشیده…
اما از فریاد ها و لبخند های پسره لذت میبرده سکوت شکسته میشه و پسره ازش میخواد که دروازه های عشق رو فتح کنه که اول با مخالفت مهناز و بعد هم با تهدید که اگر همراهیش نکنه اونم مهناز رو ترک میکنه.
مهنازم چون چشم بسته روانی پسره بوده و کمبود محبت داشته قبول میکنه اما خب بعد چند روز پسره سرد میشه سه روز بعد که به رضا میگه و روز پنجمم من میفهمم.
قرار گذاشتیم باز با پسره سکس کنه تا مدرک جعلی جمع کنیم که ثمره اش شد کش رفتن ی شورت خونی ک مال خودش بوده و ی بطری مشروب که وانمود کنیم به اجبار مستی اینکارو کرده…
تا اگر عاشق هم نشدند بالاخره یه روز ازش شکایت کنیم.
چند وقت گذشت و پسره عاشق مهناز نشد هر پلیتیکی که زدیم نه عاشقش شد و نه ترکش میکرد.
فقط شده بود اسباب بازیش تا اینکه توی کلاس آلمانی میرفتن یک دختر جذابم اونجا بوده بالاخره پسره ذاتشو نشون میده و جلوی چشماشم بهش خیانت میکنه که کات میکنند.
بازم ما اومدیم وسط و شکایت رو استارت زدیم مادر مهناز تو این حال و هوا به علت افسردگی و فشار های روانی قرص برنج خورد و فوت کرد.
باید بگم که اصلا نه داستان مهناز رو میدونست نه با مهناز حوب بود بخاطر مشکلاتش با همسرش خودکشی کرد.
که ما هم بعد این قضیه بخاطر مریض شدن مهناز کنار کشیدیم.
بعد ها شنیدم باز با پسره اوکی شده و بهش بازم داره حال میده،
تا اینکه بازم پسره توی جلسه خواستگاری دعواش میشه و دیگه کلا قید مهناز رو میزنه.
الانم مهناز داره توی اوج ناراحتی آلمانیش رو تموم میکنه تا برای لیسانس بره آلمان درس بخونه…
(بخاطر مشکلاتی که پسره ایجاد کرده از دانشگاه هم انصراف میده و اینکه خود پسره هم میره دنبال کار موسیقی که توی شبکه های خارجی و اینترنت برای خواننده های زیر زمینی میکرده و الان هر دو دانشجوی انصرافی هستند)
حال مهناز اصلا خوب نیست.این داستان رو نوشتم که بگم بی معرفت ها سکس میکنید به هیچ کس ربطی نداره و چراییش رو هم کسی نمیتونه واکاوی کنه.
اما حداقلش سر قولتون با دختر مردم بمونید.
من یکی که دیگه نه میتونم مهناز رو امیدوار کنم و نه حتی کمکی ازم براش بر میاد که حالش رو و شرایطش رو عوض کنه.
اونقدر در حال انفجارم که فقط شاید سه ماه به طور خلاصه از زندگیشو نوشتم و این یک ماجرا سه ساله است.
حیف این دختر…
حیف این زندگی…
هی روزگار لعنتی…
پ ن بر اساس واقعیت
پ ن اسم مهناز تغییر یافته
پ ن اسم دانشگاه واقعیست
پ ن زمان داستان حدود سه سال پیش
پ ن نظریات شما محترم و انگیزه من نیز خالی شدن بود
پ ن این داستان بدور از هر گونه صحنه های ارگاسم برانگیز است
پ ن اسم پسره برای حفظ جون دختر خانم به طور کلی آورده نشده
نوشته: دانیال