آشنایی در بندر
منو حمید 1 سالی میشد هم دیگه رو میشناختیم حالا شاید این فکر به ذهن تون برسه که از کجا تقریبا پارسال بود که با نامزد قبلیم به هم زده بودم چند وقتی بود که تو حال قبلی خودم نبودم تا این که به پیشنهاد مهسا و نگار دو تا از دوستام از تهران برای گردش و حالو حول به سمت بندر راهی شدیم یه سه روزی تو هتل بودیم صبح بود می خواستم برم بیرون و یه یه پیاده روی بکنم از اتاق اومدم بیرون تازه نزدیک اسان سر شده بودم که یه مسیج واسم اومد گوشیمو در اوردم همینجور که سرم تو خوندن بود در اسان سور باز شدو یه هو با یکی بر خورد کردم نخوردم زمین اولین باری بود که یه پسر دستمو گرفته بود که نخورم زمین هی ازون عذر خواهیو هی از من بخشش راستی این پسره همون حمید بود حالا پسر نه مردی قد بلند با چشمایی عمیقو خوش اندام خلاصه هرچی از جذابیتش بگم کم گفتم تو لابیی هتل بودم اونم دیدم که داره با یه مرده ای داره حرف میزنه تا منو دید گفت خانوم خانوم من قند تو دلم اب میشد گفت اسمه تو نو نفرمودید منم که از هیبت مردونش خشکم زده بود گفتم ارزو کم کم داشتم عاشقش میشدم گفت جایی تشریف میبرین گفت برسونم تون گفتم نه میخوام برم پیاده روی گفت با شهر اشنایی دارین منم گفتم نه گفت اگه میخواین منم با تون بیام منم که از خواسته رفتیم رفتیم من دیگه نای راه رفتن نداشتم لب دریا بودیم یه صندلی کنار ساحل بود نشستیمو هی از کارو زنگیو علایقو هرچی که به ذهنمون مرسید حرف زدیم کم کم داشتیم خودمونی میشدیم اونم انگار از من بدش نیومد بود تو راه برگشت به هتل بودیم که من سردرد شدیدی گرفته بودم که به حمید گفتم گفت من تو اتاقم استامینیفون دارم رفیتم تا به اتاق حمید اقا رسیدیم گفت بفرمایین تو منم از خدا خواسته قرص خوردم سرم بهتر شد یهو دیدم یه صدایی داره میاد سری رفتم زیر تخت نضافت چی اتاق بود که به حمید اقا گفت پتو ملحفه تمیز نمی خوایین اونم گفت نو درو بست منم از اون زیر بیرون اومدم میخواستم از اتاق بیام بیرون که گفت نمیخواین عکسهای اداره و خونه ی منو تو دبی ببینین نشستیم رو تخت که عکسا رو اورد هی همینجور که توضیح میداد نزدیک تر میشد تا رسید وچسپید من همینجور خیش عرق که یهو دستشو انداخت دور گردنمو منو یواش خوابوند رو تخت یو یه بوسه به یاد ماندنی ازم گرفت یه هو صدای تق تق در اومد منم حول کردمو حمید بلند شدو من بدون توجه به این که کی داره در میزنه سرمو انداختم پایینو از اوتاق اومدم بیرونو ماجرا رو واسه مهسا و نگار تعریف کردم بگذریم روز بعد حمیدو دیدم که یه کوچولو خجالت زده ادرس خونمونو واسه خواستگاری ازم گرفت منم که سر از پا نمیشناختم مهسا و نگارو ول کردمو برگشتم تهران سه روز بعد حمیدو عموش اومدن خواستگاری چون با با و ماما نش کانادا بودن خلاصه 7 ماه بعد منو حمید با هم ازدواج کردیمو رفتیم ماه عسل حالا کجا دبی الان دو سال از اون ماجرا میگذره و من یه پسر دارم که اسمش سیناست من در کنار حمید خودم خوشبختم.لطفا نظر یادتون نره.
نوشته: آرزو