آغوشی برای سنگ

فقط دو سال داشتم که مادرم فوت شد. هیچ چی ازش یادم نمیاد. نه صدایی، نه چشمانی، نه لبخندی. فقط هر وقت چشمام رو می بندم و بهش فکر می کنم رنگ آبی کم رنگی مقابل چشمانم کشیده میشه. شاید رنگ لباسش بوده. رنگ لباسی که باهاش نوزاد کوچکش رو در آغوش می گرفته و بهش آرامش میداده و در گوش کوچکش لالایی می خونده و گونه لطیفش رو می بوسیده. من فقط دو سال داشتم که سرطان پستان مادرم تشخیص داده شد و طولی نکشید که اون برای همیشه رفت.
اما من تنها نبودم. خواهری هم داشتم. خواهری که 12 سال از من بزرگتر بود و همراه من یتیم شد. وقتی مادرم رفت، اون 14 ساله بود و برای من مادری کرد. به یاد دارم که آغوشش همیشه جای خواب امن و راحت من بود. هق هق کودکانه اش به یاد مادر، وقتی برادر کوچکش رو در آغوش می گرفت رو به سختی به یادم می آرم. از همان نوجوانی بوی اسطوخودوس میداد. بزرگتر که شدم خواهرم گفت که مادر عاشق بوی اسطوخودوس بوده و همیشه لباسش بوی عطر اسطوخودوس می داده. من هم که اوایل در آغوش خواهرم بی قراری و گریه می کردم، مجبور شده به لباس خودش عطر مادرم رو بزنه تا ذهن کودکانه من آرام بگیره. بعدها دیگه این عطر تبدیل به امضای خواهرم شد. به یاد دارم که من رو به سینه هاش فشار میداد و من لابه لای عطر اسطوخودوس و صدای لالایی و هق هق ها و گریه های گاه و بیگاه و قطرات اشکی که گاهی حتی به گونه های من هم می رسیدند گم می شدم و به خواب می رفتم و روزگار همین طور می گذشت.
بزرگتر که شدم، خواهر نوجوانم هم با من قد کشید و بزرگ تر شد. تن و بدنش زنانه شد و لایه های چربی بافت پوستش را در بر گرفت و بازوان کودکانه اش قطورتر و سینه هایش سرحال تر و بزرگتر شدند. به سن مدرسه که رسیدم، همان روز که برای بار اول مانتوی دانشگاه خودش رو پوشید، دست من رو هم در دستش گرفت و به مدرسه برد و کمی ایستاد تا تپ تپ قلب من از این همه هیاهو آرام بشه. کم کم دست گرم و امنش رو رها کردم و بین بچه ها در حیاطی که برای کودکی من به اندازه کهکشان بزرگ بود گم شدم. با سرویس به خونه که می رسیدم بدون درآوردن لباس هام منتظر میمونم تا از دانشگاه بیاد تا به بغلش بپرم و از معلم و مهر، ناظم و ترکه و دوست و سنگ صحبت کنم. از همان بچگی وقتی تی شرت می پوشید حس کودکانه غریبی به سینه های برجسته اش داشتم. بچه بودم. حس دیگری نداشتم. اما کشش ذاتی و غریزی به سمت آن توده های نرم و لطیف مرا به آغوش خواهرم می کشید و خواهرم همیشه پذیرای من بود. سر من لابلای پستان های او آرام می گرفت. گویی که نرم ترین تخت جهان هستند.
اما خواهرم… ازدواج کرد… و من برای بار دوم یتیم شدم.
مردک سیبیلوی شکم گنده ای او را به زنی گرفت و لابد حکم کرد که برادر دبستانی پر رو و نازپرورده اش را به سینه اش نچسباند. خواهر من، مایه امنیت من، جان من، عطر من… رفت… لابد شبها مردک سیبیلو زبان زبر و نتراشیده اش را بر روی نوک ظریف و برجسته سینه های او می کشید در حالی که با دستهای بزرگ و زمختش پستان های سفید و نرمش را محکم گرفته بود. خواهرم ساک لباسش را برداشت و شیشه عطرش را. اشکی روی طاقچه گذاشت و به خانه مردک سیبیلوی شکم گنده رفت. نقش و حضور خواهرم در زندگیم بسیار کم شد. گرچه هر روز سر می زد و برایم غذا می پخت، اما حس می کردم که هاله ای پیرامون او کشیده شده است. هاله ای که نمی گذارد دوباره در بغلش بخزم و روح و تنم را با او یکی کنم. حضور خواهرم طی سال ها رفته رفته کم و کمتر شد وقتی فرزند اول و بعد فرزند دومش به دنیا آمدند. خواهرم وقتی رفت، چراغ های خانه را هم برد. چون من ماندم و تاریکی و تنهایی و درد و این سه روح مرا گداختند و قلب کوچکم را شلاق زدند. پس از سال ها، من جنازه ای افسرده شدم با قلبی سنگی. سنگی تیز با لبه های برنده.
روزها گذشتند. ماه ها و سال ها هم. من 30 ساله شدم. سربازی نرفتم و کسی هم پی من را نگرفت. به تهران مهاجرت کردم و آلونکی پیدا کردم و ماشین پراید قراضه ای. تا دیر وقت اسنپ کار می کردم. شبها هم تابلو پلکسی هم کار می کردم. از تابلوکار خسته ای قطعات بریده شده را می گرفتم و با کلروفرم چسب کاری می کردم. یارو از کلروفرم می ترسید. چند باری بویش بیهوشش کرده بود. بعد از کار هم تا نصف شب عرق سگی می خوردم و سیگار بهمن می کشیدم و لعنت می فرستادم به طعم چون زهرمار هردو. زندگی من همین بود. پراید رنگ و رو رفته ام که بوی استفراغ می داد و آلونکی نم و تاریک و عرق سگی و سیگار بهمن و زندگی سگی. تکرار، تکرار، تکرار. هر روز می پرسیدم از خودم که چرا هستم؟ چرا باید باشم؟ در حالی که قلب سنگی و سختم را رو به آسمان گرفته بودم می پرسیدم. اما آسمان کجا جواب من را می داد؟ جواب من مست لاابالی را؟
خواهرم هر روز ساعت 9 صبح به من زنگ می زد و چند دقیقه ای صحبت می کردیم. اما آن روز که موبایلم زنگ خورد، خواهرم حرف متفاوتی زد. حرفی که مستی شب را از سرم پراند. می خواست به تهران بیاید. چرا؟ کاری پیدا کرده بود در یک اداره دولتی. برای مصاحبه و گزینش باید تهران می آمد. لابد تا خوب روح و جسمش را ورانداز کنند. نمی دانم. به دنبال جایی بود تا شب قبل از مصاحبه بماند. گفتم حتماً. به خانه بردارش بیاید. چرا که نه. پس داداش برای چیه؟ عصر زودتر اسنپ را تعطیل کردم و به خانه رفتم. جارو کشیدم. زمین را تی زدم. لامپ سوخته اتاق را عوض کردم. عرق سگی های کثافت را قایم کردم. به خودم رسیدم. ریش هام را زدم تا تار موهای سفیدی که داشتند درمی آمدند دل خواهرم را نلرزانند. موهام را واکس زدم. ماشین را شستم و به اتاقش خوشبو کننده زدم و سراغ خواهرم رفتم. در ترمینال غرب. منتظرش شدم تا رسید. هنوز پرنور بود و خنده رو. سوار ماشینم که شد، عطر اسطوخودوس فضای ماشین را پر کرد و مرا به روزگار گذشته برد. هر لحظه که با او بودم انگار سمباده ای نرم روی سطح سنگی قلبم کشیده می شد. اگر زیاد می ماند شاید قلبم آینه ای می شد. می خواستم بپرسم که چند شب تهران است که خودش زودتر جوابم را داد. گفت مزاحم نمی شود و فقط یک شب تهران است. با خنده گفت که مردک سیبیلوی شکم گنده هنوز کامل موافق کار کردنش نیست. الان هم به زور اجازه داده تا تهران بیاید. فقط برای یک شب. نمی دانم «فقط برای یک شب» را چند بار گفت. اما من تا رسیدن به آلونکم همان را مدام در گوشهایم شنیدم.
وارد خانه شدیم. یکی دو ساعتی گفتیم و خندیدیم. از زندگی و بچه هایش پرسیدم. از زندگی و روزمرگی هایم پرسید. دفتر خاطرات قلبمان را ورق زدیم. صحبت کردیم از روزهای گذشته. از مادری که ندیدیم. از نوری که زود خاموش شد. تا دیر شد. جایش را در اتاق انداختم و لحظاتی بعد صدای نفس های آرام و ممتد ش را شنیدم و فهمیدم خوابیده است. نقاب خنده از صورتم برداشتم و به گوشه تنگ و تاریکم خزیدم. بطری عرق سگی را برداشتم و قوطی سیگار م را. یک ساعتی گذشت. شاید هم بیشتر. فاز گریه و غم داشتم. مثل هر روز. اما این بار شعله ای هم در درونم زبانه می کشید. اول کوچک و دور بود. اما کم کم نزدیک تر آمد و بزرگ و بزرگتر شد و بعد آتشش وجودم را فرا گرفت. عصیانی بی حد و مرز. سراپا فریاد شدم. چرا؟ چرا زندگی نکبت بار من جز رنج و غم نیست؟
یاد آغوش خواهرم افتادم. هر بار که با زانوی زخمی از فوتبال به خانه برمی گشتم مرا لای سینه های خود آرام می کرد. مست از عرق و خسته از زندگی به اتاق خواهرم رفتم. صدای نفس های ممتد و آرامش را می شنیدم. به بالای سرش رفتم و پتو را آرام از رویش کنار زدم. پستان هایش زیر تی شرت تنگش هنوز فریاد آزادی سر می دادند. کمی نگاهشان کردم. این آغوش روزگاری تنها برای من بود. از اتاق بیرون آمدم. حسی در وجودم زبانه می کشید. حسی که نمیشناختم. می خواستم دوباره روی سینه خواهرم بخوابم رو به صدای قلبش گوش دهم. ضربان قلبم بالا و بالاتر می رفت. مثل دیوانه ها چند بار رفتم و آمدم… اگر بیدار میشد چه؟
نیم ساعتی نشستم و به آنها خیره شدم. دست آخر سراغ کلروفرم رفتم. کمی روی دستمال ریختم و جلوی بینی خواهرم گرفتم تا آرام تر بخوابد. کمی منتظر ماندم. دهنم خشک شده بود. قلبم هزار تا میزد. قدم هایم لرزان بود. تی شرت خواهرم را گرفتم و کم کم بالا دادم. بالا، بالا و بالاتر. زیر پستان ها گیر کرد. کمی به طرف بیرون و باز بالاتر. تا بالاخره پستان هایش داخل سوتین آبی کم رنگی لرزیدند و بیرون افتادند. چقدر بزرگ بودند. صورتم خیس اشک بود. سرم را لای پستانهایش گذاشتم. همان طور روی خواهرم ماندم. در گرمی و نرمی پستان هایش آرام شدم. یادم آمد که چرا اینجا آرام می شدم. نرم و خوش عطر. زندگی من چقدر می توانست متفاوت باشد اگر مردک سیبیلوی شکم گنده خانه ام را از من نمیگرفت. بله. منشأ تمام دردهایم، تمام بدبختی هایم، همان مردک سیبیلوی شکم گنده بود. بهش فحش دادم. به ذات خرابش. به مادر قهبه اش. اما تنفرم تمامی نداشت. خواهرم را از من گرفتی تا زبان زشتت را روی پستان های نرمش بگذاری و مثل سگ لیس بزنی؟ پستان های خواهرم را از دو طرف فشار دادم… ضربان قلبم بالاتر و بالاتر می رفت تا جایی که حس می کردم قلبم از دهانم بیرون می افتد. دستانم را زیر سوتینش بردم و درشان آوردم. لرزیدند و بیرون افتادند. بعد از این همه سال. آزادشان کردم. نوک قهوه ای شان به نشانه سپاس رو به من چرخیده بودند. نوکشان را به دهان گرفتم و مکیدم. مردک سیبیلوی شکم گنده. حالا چیکار میخوای بکنی پدرسگ مادر به خطا؟ حرامزاده کثافت؟ پستان زنت در دهان من است. محکم نوکشان را می مکیدم. مال من است. اینها مال من است. همه اش مال من است. پستان راست خواهرم را در مشت گرفتم و چلوندم. ورز دادم در حالی که نوک قهوه ای برجسته اش را می مکیدم تا …
تا ناگهان چیزی زیر دستم حس کردم. چیزی شبیه یک توده. یک چیزی درست در پایین پستان راستش. نوکش در دهانم خشک شد. دستم را با احتیاط دوباره روی پستانش کشیدم. به وضوح حس می شد. دهانم را عقب بردم. دوباره با دقت دستم را کشیدم. توده ای کمی متورم که زیر دستم می چرخید.
به یاد مادرم افتادم. سرطان پستان… ژنتیک… مرگ… مرگ. چشمانم سیاهی رفت و دنیا تیره و تار شد. به صورتم چنگ زدم. دو دستی بر سرم زدم. سرم را به دیوار کوبیدم. نیم ساعتی با حال مست روزی زمین جلوی خواهر نیمه برهنه ام زار زدم. از گندی که بالا آورده بودم. از کثافتی که هستم. از کثافتی که همیشه بودم بیزار بودم. موکت رنگ و رو رفته زیرم خیس خیس بود. گریان و نالان سوتین خواهرم را درست کردم و تی شرتش را پایین کشیدم. پتوی رویش را کشیدم و تا خود خود صبح بی وقفه گریه کردم. صبح دست و رویم را شستم. خواهرم را با هزار زحمت به خاطر اثر کلروفرم بیدار کردم. صبحانه دادم و تا محل مصاحبه رساندم. بعدش از او خبری نشد. رفت ترمینال و رفت.
اما من ماندم و رازی تاریک و زشت. در کشاکش یک انتخاب مانده بودم. بگویم؟ چطور؟ نگویم؟ چطور؟ نگویم و شاهد مرگ خواهرم باشم؟ چطور بگویم؟ سلام خواهرم. من پستان راستت را چلاندم و تو توده ای درست آن زیر داری. توده ای که دارد تو را می کشد و بچه هایت را، عزیزانت را یتیم می کند. چند روزی گذشت. اما نمیشد نگفت. تلفن را برداشتم.
-میگم دکتر اینا میری؟
-دکتر؟ دکتر برا چی؟
-چکاپ و اینا. میدونی که. مامان خیلی وقته رفته. سرطانش هم ژنتیکی بوده. تو هم سنت کم کم داره بالا میره. راستش معلوم نیست تو هم داشته باشی. چرا یه چکاپ نمیری؟
خواهرم از لحن و کلامم جا خورده بود.
-نگران نباش. من چیزیم نیست.
-میدونم چیزیت نیست. اما یه ماموگرافی مگه چه ایرادی داره؟ یه چکاپه دیگه؟ میخوای بچه هات هم مثل من یتیم و بدبخت بزرگ شن؟
-یتیم چیه؟ چرت و پرت چرا میگی؟ مگه من گذاشتم تو یتیم بزرگ شی؟ یتیم که خود من بودم. بعدش هم تو که میدونی من بعد مامان اصلا نمی تونم دور و بر دکترها برم. خودم مرتب چک می کنم. مشکلی ندارن. زشته این حرفا. تو چیکار به کار من داری؟
-من دارم میگم سرطان سینه ژنتیکی هست. تو الان احتمال ابتلات بالاست. باید بری چکاپ.
بعد از کلی جر و بحث قبول کرد که بره. خوشحال شدم. اما چند روز بعد که زنگ زدم نرفته بود. دوباره باهاش صحبت کردم.
زیر بار نرفت. می گفت میرم. اما نمی رفت. یکی دو روز گذشت. دوباره زنگ زدم. دوباره همان حرفها و آخرش به دعوا کشید که چرا استرس به من وارد می کنی؟ تو چیکار داری؟ برو به زندگیت برس. خجالت نمیکشی از این حرفا میزنی؟ موندی تو تهران و لات شدی. فکر کردی نفهمیدم فهمم خونه ات بوی الکل میداد؟ معلوم نیست چه گهی میخوری…
کوهی از غم روی دلم سنگینی می کرد. چند روز بود دستان بغض گلویم را گرفته بود و فشار میداد. آنقدر محکم که لقمه ای از آن پایین نمی رفت. فشار بر روی قلب کوچک سنگی ام آنقدر بالا بود که حس می کردم دارد متلاشی می شود.
تا بالاخره شب موعود فرا رسید. شبی که وقتی عرق سگی کامل مستم کرد و سرفه از سیگار امانم را برید ناگهان حقیقت به روشنی خودش رو به من نشون داد. متوجه شدم. در یک لحظه باشکوه، به درک ناگهانی از حقیقت ناب زندگیم رسیدم. هدف از کل زندگی نکبت بارم، همین بود که به اینجا برسم. الان بی مادری، بی خواهری، زندگی سگی و همه چیز معنی پیدا می کرد. همه اینها برای همین بود. برای اینکه مرا به نقطه شکستن برسانند. برای اینکه درست در لحظه درست و به موقع بشکنم. پس دیگه تعلل جایز نبود…
فردایش تا عصر به کارم ادامه دادم. آخرین مسافر اسنپم دختر جوانی بود. ازش خواستم پولی نزند و گفتم نذر دارم. تابلوهای نیمه کاره را که در صندوق عقب ماشین گذاشته بودم، به تابلو کار خسته تحویل دادم و به آلونکم برگشتم. منتظر شدم تا نصف شب شود و خواهرم به خواب رود. می خواستم اس ام اس که براش میفرستم رو صبح ببینه. کمی عرق خوردم تا آروم بشم. آخرش به خواهرم اس ام اس زدم.
«سلام سیمین. راستش اون شب که تهران اومدی من شبش مست شدم. حالم دست خودم نبود. یاد قدیم افتادم که چقدر تو آغوشت آروم میشدم. دوباره سرم رو گذاشتم روی سینه هات. اما کم کم نمیدونم اثر مستی بود یا چی… بهشون دست زدم سیمین. منو ببخش. یه چیزی اون زیر داری سیمین. سمت راستیه. نذار بچه هات یتیم بشن. مواظب خودت باش. مواظب ساناز و رز کوچولو باش. مواظب هرچیزی که شما رو یه خونواده کرده باش. دیگه منو نمیبینی سیمین. خداحافظ. تو برام مادری کردی و خواهری. من میدونم یه کثافت شدم. منو حلال کن. اما تو رو خدا دکتر برو »
اس ام اس رو که فرستادم منتظر شدم تا پیامک تاییدش بیاد. وقتی که اومد، آرامشی عمیق در خودم حس کردم. آرامشی که از بچگی فراموش کرده بودم. آرامشی که از انجام درست ماموریتم، تنها ماموریت زندگیم داشتم… عرق سگی رو رفتم بالا. چه طعم بی نظیری داشت. مطمئن بودم آتش جهنم هم برام همین قدر لذت بخشه. زیرلبم زمزمه کردم… بالاخره شکستی. خدا رو شکر. اما با شکستن تو خواهرت زنده میمونه و بعد خدا رو مرحبا گفتم برای نقشه بی عیب و نقصش. من از همون اول خلق شده بودم برای شکستن. برای متلاشی شدن در لحظه مناسب. در کل زندگی داشتم تربیت می شدم تا بتونم درست در لحظه مناسب بشکنم. زجر کشیدم. بدبختی کشیدم. هیچی از زندگی ندیدم. اما کارم رو درست انجام دادم. اما الان که کارم رو انجام داده بودم، دیگه نیازی به موندنم نبود.
چاقو رو برداشتم تا روی دستم بکشم. اما بی خوابی چند روز و مستی منو خوابوند. نمیدونم چقدر خوابیدم. چند ساعت گذشت. بیدار که شدم رفتم کف حمام نشستم. چاقو رو روی مچم کشیدم و خون ازش بیرون جهید. کف حموم ولو شدم. حس معلق بودن داشتم . چشمام داشتن بسته میشدن… چاقو رو عمیق کشیده بودم. جریان خون کند و تند میشد. به گونم می خواست بند بیاد، اما فشار توی رگهام نمی ذاشت. کم کم چشمام داشتن بسته میشدن. سعی می کردم لبخند بزنم تا جنازه ام رو که پیدا کردن ببینن با آرامش مردم. تا صدای مشت های روی در کمی منو به خودم آوردن. یکی داشت روی در میزد. محکم و محکم و بعد صدایی از دور…
-فرهاد تو رو خدا بشکن این در لعنتی رو.
و بعد صدای لگد و شکستن در
و بعد… صدای جیغ و شیون. تقریباً بی جان بودم وقتی که حس کردم کسی بالاتنه من رو گرفت و از زمین بلند کرد. با اندک هوشیاری که هنوز داشتم متوجه بوی اسطوخودوس شدم. خواهرم بود که مرا به سینه هایش فشار میداد و فریاد می کشید. سینه ام به سینه اش چسبیده بود. اما بازوهام ولو شده بودند و گردنم افتاده بود. فریادش رفته رفته دورتر و دورتر می شد و صداش گنگ و گنگ تر و من باز همچون کودکی ام، لابلای پستان هایی که خانه اول و آخرمم بودند مست از بوی اسطوخودوس با لبخندی بر لب به خواب رفتم.

پ.ن:

در این داستان به استفاده از کلروفرم برای بیهوشی اشاره شده است. دقت کنید که شما فقط یک داستان خواندید. این کار به شدت خطرناک است و احتمال مرگ کسی که در اثر کلروفرم بیهوش می شود، به شدت بالاست و امروزه حتی برای مقاصد پزشکی هم از آن استفاده نمی شود. حتی به استفاده از آن فکر هم نکنید.
در این داستان به خودکشی اشاره شده است. اما این داستان به هیچ وجه در پی ترویج خودکشی نیست. خودکشی همیشه و همیشه بدترین راه حل هست و زندگی همیشه چیزهایی نو برای عرضه دارد. چیزهایی که می توانند سرنوشت ما را کامل عوض کنند.

نوشته: موج

دکمه بازگشت به بالا