آقا رضا وانتی 26
–
خان عمو نشسته بود و تسبیح شاه مقصودش رو می چرخوند. شکم بزرگ و قد متوسطی داشت. کت و شلوار مرتبی پوشیده بود که چاقی غیر عادی شکمش رو کمتر نشان میداد. در کل یک مرد دلنشین و دوست داشتنی بود. مردی بود که زندگیشو وقف خانواده اش کرده بود. از کودکی کار می کرده تا الان که نزدیک شصت سالش بود.خواهرها و برادرها را عروس و داماد کرده و بعد از همه خودش ازدواج می کنه.شغلش باغبونی یکی از بانکها بوده و الان با توجه به دریافتی بازنشستگی و یکی دو تا واحد که اجاره داده بود; وضع مالیش بد نبود. میشد گفت; بزرگ فامیله. می گفتند هیچوقت خونه اش خالی نیست. دلسوز و مهربون بود و از کمک به دیگران دریغ نمی کرد. آدم خوبی بود و خدا هم به روزی پیرمرد; برکت داده بود.
در نقطه مقابلش; سعید نشسته بود. یک آدم مفتخور که فقط حرف زدن بلد بود. بعد از فوت پدرش; اموال خواهرها رو بالا کشیده بود و مادرشو سپرده بود; سرای سالمندان. آدم کلاشی بود که به هیچ عنوان ارزش رفاقت نداشت. زمانی که دنبال سحر می گشتیم; یکبار نشد که دستشو تو جیبش کنه و پول غذا یا بنزینو حساب کنه. البته ناگفته نماند که بیشتر وقتها; خان عمو خودش مخارجو حساب می کرد و اجازه نمی داد; من پول بدم.
…
خیلی آهسته; جوری که صدا داخل اطاق نشه; شرایط شبی که سحر رو پیدا کردم; برای عمو شرح دادم. اینکه وقتی پیدایش کردم; ده روز بود; آب و غذا نخورده و در حال مرگ بود. گفتم که مجبور شدیم; با سرنگ بهش غدا بدیم. غیر مستقیم گفتم از روز اول; خونه ما بوده و مرتکب خلافی نشده است.گفتم خودش تمایل نداشت بیاد شمال و به زور بردیمش. گفتم که دیروز حالش دوباره بد شده و تا عصر بستری بوده(البته علت بستری شدنش رو نگفتم). به خان عمو گفتم که شرایط روحی مناسبی نداره و یکم مراعات حالش رو داشته باشه.
…
اول مادر سحر و پشت سرش خود سحر اومدند بیرون. سحر طبق معمول یک ساراقون آبی بلند; تا روی مچ پا پوشیده بود و موهای بلند خودشو با تل همرنگ لباسش; جمع کرده بود. لباسش جذابتر از همیشه بود و هیکلش رو بهتر به رخ میکشید. خونه ما لباسی نداشت و احتمالا مادرش الان برایش آورده بود تا عوض کنه و مرتبتر باشه…
خان عمو از جایش بلند شد. سحر چند لحظه مکث کرد و بعد خودش را بغل پدرش انداخت. سرش را روی سینه پدرش گذاشته بود و های های گریه می کرد.خان عمو انگار خجالت میکشید که دخترش را پیش من; در آغوش بگیرد; اما زن عمو اشاره کرد که بابا یک حرکتی; چیزی; تو هم بغلش کن…
پدر و دختر بدون هیچ صحبتی در آغوش یکدیگر می گریستند. صحنه زیبایی بود که اشک هر بیننده ای رو جاری می کرد. بی اختیار; اشک می ریختم. فکر نمی کردم; خان عمو به همین سادگی; رضایت بده و با دخترش آشتی کنه…
چند دقیقه ای که گذشت; سعید یک قدم به سحر و پدرش نزدیک شد. خیلی آروم سحرو صدا کرد:سحر
دوباره سکوت برقرار شد.
سعید با لبخند و این بار با صدای بلندتری گفت: سحرجان; فکر نمی کنی دیگه بسه. منم دلم تنگ شده برات.
سحربدون اینکه به سعید نگاه کنه; خودشو کمی از پدرش; جدا کرد و از خان عمو پرسید: بابا; مگه تو بهش نگفتی;!
خان عمو گفت: الان وقتش نیست سحر. بعدا در موردش صحبت میکنیم.
سحر: بابا یعنی شما اصلا با سعید صحبت نکردی;
خان عمو سعی میکرد سحر رو آروم کنه. با صدای آهسته ای گفت: سحر جان بگذار برگردیم; شهرستان. یک جلسه می گذاریم و درستش می کنیم.
سحر خشکش زده بود. رو به پدرش کرد و با صدایی شبیه فریاد گفت: بابا مگه من با شما صحبت نکردم. مگه نگفتم;دیگه نمی خوام با سعید زندگی کنم.مگه نگفتم میام کنیزیتو می کنم; نوکریتو می کنم ولی از من نخواه که برگردم خونه ی سعید.مگه نگفتم من از این مرد نفرت دارم. مگه نگفتم; حاضرم بمیرم و ریخت نحسش رو نبینم.
سعید تازه فهمیده بود سحر چی میگه. شاخه گلی که دستش بود رو انداخت زمین. اومد نزدیک سحر . دستش رو بصورت تهاجمی نزدیک صورتش برد و با صدای بلند گفت: خوب نیا; کسی دعوتت نکرده; برو همونجا که این چند روز بودی.
برگشت عقب و شاخه گل رو روی فرش له کرد. بعد صداشو برد بالاتر و گفت:حیف پول که به این گل دادم. حیف من; که خودمو حرومت کردم. تو; تو نمیخوای با من زندگی کنی; من تورو نمی خوام. من زنی رو که ده روز از خونه فرار کرده میخوام چیکار. اصلا از کجا معلوم که این مدت اینجا بودی!!; خدا عالمه که کجا بودی و چیکارا می کردی!!.
…
سعید آدم نامردی بود. از اون آدمها که موقع درگیری; خودشون هیچ اقدامی نمی کنند تا براشون دردسر درست نشه. ولی می دونند چه کسی رو تحریک کنند تا بیفته جلو. اینجوری هم به مقصودشون می رسند; و هم خودشون رو از عواقب احتمالی در امان نگه میدارند.الانم سعید دقیقا می دونست ضعف خان عمو چیه. انگشت گذاشته بود رو رگ غیرت عمو. بدون خجالت زن خودش رو فراری; هرجایی و جنده خطاب می کرد; تا دیگ غیرت خان عمو رو به جوش بیاره. جالبه خان عمو بجای اینکه بزنه تو دهنش; سعی می کرد; دامادشو آروم کنه. سحر هم اینطرف گریه می کرد و فحش می داد. سعید مرتب صداشو می برد بالاتر. چشم تو چشم خان عمو ایستاده بود و می گفت: کلاتو بذار بالاتر.رفتی بستان آباد; بده در خونت تابلو بزنن “جنده خونه ی سحر و خانوده”. لازم نیست; کار کنی. بشین دم در ژتون بفروش. وقتی نمی تونی دخترتو جمع کنی; بهتره بری کس کشی کنی.دخترت کمه; زنتم بگو بیاد مشغول شه ..
…
حرفهای سعید کار خودشو کرده بود. دستهای عمو به شدت می لرزید.خشم رو می شد در بند بند وجودش حس کرد. تو جیبش دنبال چیزی می گشت. دولا شدم تسبیحش رو از روی میز برداشتم. فکر کردم دنبال اون می گرده. برق چاقو رو دیدم. نمیدونم می خواست چیکار کنه. شاید میخواست سعید رو بزنه. شایدم منظورش سحر بود و شایدم می خواست خودشو راحت کنه. اما این وسط من فدا شدم. سعی کردم جلوشو بگیرم. چاقو کف دستم رو برید. ناخودآکاه چرخیدم.تیزی چاقو کتفم رو شکافت و تا کمرم و باسنم ادامه پیدا کرد. همه جارو خون گرفته بود. تو اون شرایط انگشتای دستمو جمع کردم. اگر اعصاب و ماهیچه ها بریده شده بودند; نمیتونستم دست و انگشتامو تکون بدم; همه چیز درست کار میکرد. دو زانو نشستم روی زمین. سوزش شدید باسنم رو احساس کردم. ناخودآگاه به سمت جلو رفتم و با صورت خوردم زمین. صدای سحر رو میشنیدم که فریاد میزد: چیکار کردی بابا.چیکار کردی. رضارو کشتیش بابا….. ادامه دارد … نویسنده : looti-khoor نقل از سایت انجمن سکسی کیر تو کس