آمر به معروف
وارد پارکینگ شدم و داشتم میرفتم به سمت ماشین که یک صدای زنانهای از پشت سرم بلند شد:
آقا ببخشید! برگشتم، یک خانم حدودا سی ساله با چادری که جلوش هم بسته بود لبخند به لب کنار یک النود ایستاده بود: سلام ببخشید، شما میدونید پارکینگ ما کدومه؟
با تعجب خیره شدم بهش چون اولین بار بود میدیدیمش. این دیگه کیه؟ چطور اومده داخل؟ در حالیکه هنوز جوابی نداده بودم، ادامه داد: ببخشید ما امروز تازه اسباب کشی کردیم، نمیدونم پارکینگمون کدومه!
لبخندی زدم: سلام خانم، خوشبختم، خیلی خوش اومدید! شما جای آقای زرباف اومدید درسته؟
با همون لبخند: ممنون از لطفتون، بله!
با اشاره به جای پارک گفتم: همینجا کنار ماشین من، فقط خواهشا مراقب ماشین منم باشید!
خنده کوچیکی کرد: چشم! بدون حرف اضافهای سوار شدم از پارکینگ بیرون رفتم.
بعد از چند وقت، غروبی که از سر کار بر میگشتم توی پارکینگ، آقای بهزادی همسایه طبقه دوم رو دیدم بعد از سلام و احوالپرسی گفت: وحید، این خایماله، سیفی رو دیدی؟
خنده کنان گفتم: نه سیفی دیگه کیه؟
با حرص: همین کُسکشه که اومده جای زرباف!
همچنان با خنده گفتم: نه، چطور؟
مادر جنده هنوز نیومده گفته یا ماهواره ها رو جمع کنید یا من پول ایزوگام نمیدم!
خندهام محو شد: کُس خواهرش، به اون چه ربطی داره، مگه دست خودشه که نمیده؟
حدسم این بود که یک چیزی پرونده پس خیلی اهمیت ندادم تا اینکه فهمیدیم مدیر چندباری برای پول ایزوگام رفته بود در خونهاش ولی حریف نشده بود و در نهایت تصمیم به برگزاری جلسه گرفته بودند! وارد جلسه که شد تیپ و قیافه اش کاملا داد میزد که از ایادی حکومته! یکساعتی توی پارکینگ بحث و دعوای کلامی کردیم ولی نمیخواست کوتاه بیاد و میگفت اگر جمع نکنید زنگ میزنم بیان جمع کنند! من و یکی دو نفر دیگه جبهه گرفتیم و حسابی بهش پریدیم. اما روز بعد وقتی رسیدم جلو در انگار توی حیاط میدان جنگ بود و بعد از پیگیری فهمیدم کُسکش خان کار خودش رو کرده و از نیروی انتظامی اومدن دیش ها رو جمع کردهاند! خوب دیگه اعلان جنگ کرده بود. هرچند شب و روز بعد دوباره دیشها رو نصب کردیم ولی دو ماه بعد دوباره پلیس ریخت و بازم دیشها رو جمع کرد. میان عصبانیت و دلخوری ما هر روز پاش رو از گیلمش درازتر میکرد و یک روز گیر میداد به دختر بچه ها که روسری سر کنید و یک روز هم اینکه پسر بچه ها رو دعوا میکرد که با دخترا بازی نکنند و به قول خودش امر به معروف میکرد. اما نکته حائز اهمیت این بود که خانمش کماکان با همه گرم رفتار میکرد و انگار میخواست حسابش رو جدا کنه، ولی هیچکس توی ساختمون چشم دیدن خودش رو نداشت.
یک روز وقتی رفتم توی پارکینگ دیدم در جلویی ماشین رفته تو و رد سپر ماشینی که زده روی در هست! عصبی داشتم نگاه میکردم و زیر لب فحش میدادم، که در همین حین درب پارکینگ باز شد و ماشینشون اومد توی پارکینگ. خانمش تنها بود. قبل از اینکه بیاد سر جاش، ایستاد و پیاده شد و با لبخندی اعصاب خورد کن: سلام همسایه، شرمنده من یکم عجله داشتم فکر کنم خوردم به ماشین شما!
عصبی و با اخم نگاهش کردم وگفتم: البته نخوردی! بلکه ماشین رو گاییدی!
خودش رو زد به نشنیدن و شروع کرد توجیه کردن علت عجلهاش و اینکه ببرم درست کنم هرچی خسارتش باشه میده! خوب وقتی خودش اومده اعتراف میکنه و خسارتش رو قبول میکنه دیگه دعوا و ادامه عصبانیت عقلانی نبود! داشتیم صحبت میکردیم ولی یهو شوهرش اومد توی پارکینگ و از زنش پرسید چی شده؟ خانمش هم توضیح داد، اما به جای عذر خواهی یا حداقل میانه روی، بادی به غبغب انداخت: زده که زده، تصادفه پیش میاد، خسارتش رو میدم! معرکه گیری نداره! انگار یک نفر چنگ انداخت توی صورتم و عصبی شدم و منم با لحنی تندترگفتم: کاش حداقل نصف خانمت فهم و شعور داشتی که یک عذر خواهی کنی! کلا عادت کردی به دریده بودن، نه؟ به چی خودت مینازی اُزگَل! حرکت کردیم به سمت همدیگر ولی هنوز نرسیده به هم، خانمش بینمون قرار گرفت و در حالیکه رو به همسرش سعی داشت از دعوا جلوگیری کنه، با فشار همسرش کاملا چسبید به من! با وجودی که دلم میخواست دندوناش رو بریزم توی دهنش ولی به خاطر خانمش، عقب رفتم وکمی فاصله گرفتم.
جالب بود که در کنار دعوا و عصبانیت من خانمش هم شروع کرد باهاش دعوا کردن و تلا ش برای بیرون بردنش از پارکینگ! با اعصابی داغون سوار شدم و رفتم بیرون، اما حسابی از دست یارو کفری بودم. چند روزی از این موضوع گذشته بود و همچنان عصبی بودم. حین پایین رفتن آسانسور توی طبقه اونا ایستاد و خانمش سوار شد. انگار نمیخواست مثل شوهرش باشه. همراه با لبخند سلامی کرد و در ادامه عذرخواهی بابت رفتار همسرش و اینکه هزینه صافکاری چقدر شده! با همون لحن عصبانی زل زدم توی صورتش و بدون فکر کردن گفتم: خیلی تعجب میکنم که چرا یک خانم زیبا، خوشگل و با این فهم وکمالات باید با یک همچین پفیوز و کُسکشی زندگی کنه!
در حالیکه بهت زده زل زده بود به من، رنگش شده بود عین لبو و منم تازه متوجه شدم که چی گفتهام! فکر میکردم الان عکسالعمل بدی نشون بده، ولی با خندهای که معلوم بود زورکی نیست: هه هه هه چقدر شما بی ادبید! و در میان گیجی من ادامه داد: حیدر آدم بدی نیست! فقط به خاطر شغلش کمی تند میره!
همانطور که با حرص زل زده بودم توی صورتش، بازم بدون فکر کردن گفتم: اتفاقا به خاطر همین شغلش یک روز یکی خواهر و مادرش رو میگاد! یهو زد زیر خنده و قهقهه زنان از آسانسور رفت بیرون و به سرعت رفت سمت درب خروج! بعد از رفتنش تازه کلنجار با خودم شروع شد که چرا اینجوری صحبت کردم و چرا اون از این سبک کلامی من خوشش اومد؟ یعنی ممکنه… برای لحظهای صحنه اون روز توی پارکینگ توی ذهنم تجسم شد و تصور چسبیدن باسنش به کیرم، کمی قلقلکم داد. ولی شاید فقط یک اتفاقه!
با وجودی که تا اون روز هیچ وقت به داشتن رابطه با یک زن متاهل فکر نکرده بودم ولی بدجور ذهنم مشوش شده بود و مدام بهش فکر میکردم و هر بار صحنهای رو توی خیالم تجسم میکردم. چند روزی افکارم بین خوب و بد گیر افتاده بود و نمیتونستم چکار باید بکنم. از طرفی هنوز به تابوی رابطه با زن متاهل و بد بودنش فکر میکردم و اینکه آیا اصلا طرف حاضر به داشتن رابطه هست یا نه فقط لحن من براش جالب بوده، از طرفی دیگر به انتقام گرفتن از یارو و دلی از عزا درآوردن …
غروب که داشتم برمیگشتم، توی کوچه دیدمش که کمی وسایل خریده بود و داشت میرفت به سمت خونه. سریع ماشین رو پارک کردم و دویدم به سمت آسانسور. اما صبر کردم تا اون بیاد و از همکف آسانسور رو بزنه. هنوز هم تردید داشتم ولی انگار دیگه دست من نبود. در رو باز کرد و همراه با سلام اومد داخل. کمی خودم رو جابجا کردم و لبخندی بهش زدم: سلام خوشگل خانم!
انگار برق گرفتش! متعجب نگاهش رو از روی زمین برداشت و زل زد توی چشمام! منتهی قبل از اینکه خودش رو جمع کنه و بخواد چیزی بگه یا عکس العملی داشته باشه، سریع ادامه دادم: راستش اسمتون رو نمیدونم، از اینکه با فامیلی اون دیوس هم صداتون بکنم چندشم میشه! واقعا حیف این همه خوشگلیه که با فامیلی اون کُ… در حالیکه از تغییر حالت و رنگ صورتش کاملا مشخص بود تیرم به هدف خورده، همراه با لبخندی دلنشین، پرید توی حرفم: شما هر چی دوست داری صدا بزن!
آسانسور توی طبقه شون ایستاد و فکر کنم میخواست خدا حافظی کنه، ولی من قبل از اون گفتم: اگر به دوست داشتنه که من دوست دارم صدات بزنم خانمم!
صدای سنگین نفسها و بالا و پایین شدن شونههاش به خاطر دم و بازدمهای عمیق و با نگاهی که نشان از گیجی و یک جورایی توی خلسه بودن داشت، فقط زل زده بود بهم! انگار بدنش قفل شده بود و توان عکسالعملی رو نداشت. جوری که درب آسانسور بسته شده و نتوانست پیاده بشه! با صدای بسته شدن در، تازه به خودش اومد و دستپاچه برگشت رو به در ایستاد. توی طبقه ما قبل از ایستادن کامل آسانسور یک قدم رفتم جلوتر و کنارش ایستادم کمی خودش رو کنارکشید ولی چسبیده بود به دیواره و جایی برای فاصله بیشتر نداشت. با پر رویی گفتم: خوشحال میشم اگر افتخار یک هم چایی شدن به ما بدی! همانطور که زل زده بود به پایین: ممنونم، نوش جان! خوب واسه قدم اول خیلی بیشتر از خوب بود، خوشحال از این شروع، خداحافظی کردم و رفتم بیرون.
پنج شنبه ظهر وقتی رسیدم خونه داشتم لباس عوض میکردم که صدای زنگ خونه اومد، با توجه به اینکه طبقه آخر بودم و مجرد، تنها کسی که در خونه میومد آقای زارعی مدیر ساختمان بود که اونم وقتی زمان شارژ یا بحث پول بود، در صورتی که هنوز بیست روزی از سر ماه مونده بود! از چشمی که نگاه کردم در کمال تعجب همون خانم بود! هنگ بودم و نمیدونستم برای چی اومده؟ با کمی مکث بهت زده در رو باز و سلام کردم!
سعی داشت نگاهم نکنه و آروم حرف بزنه: سلام همسایه، حالتون خوبه؟
قیافهاش جوری بود که انگار استرس داره و دستپاچه است! قبل از اینکه من چیزی بگم، اون ادامه داد: راستش دیشب آقا حیدر گفت بیام ببینم پول خسارت ماشین چقدر شده، حساب کنم!
مطمئن بودم که بهانه است و داره دروغ میگه چون اون دیوس محاله اینو بگه یا اصلا بذاره بیاد در خونه کسی! کمی خیره شده بهش وگوشم رو تیز کردم ببینم صدایی از توی راه پله میاد یا نه و منم آروم گفتم: آقا حیدر به کُس ننهاش خندید! هر چی تلاش کرد نتونست جلوی خندهاش رو بگیره و منفجر شد در حالیکه سعی داشت با کمک دست و مچاله کردن چادر جلوی دهنش صداش درنیاد ولی موفق نبود و احتمالا اگر کسی توی راه پله بود صداش رو میشنید، ولی خوشبختانه انگار بخت با من یار بود. کمی خندید و مقداری پول رو که توی دستش بود گرفت به سمتم و همچنان خنده کنان: بفرمایید لطفا هر چقدر هزینه کردید، حساب کنید!
گفتم: خانم خجالت بکشید، صد تا در فدای اون چشمای خوشگلتون!
با وجودی که ذوق توی چشماش بیداد میکرد بازم: نه خواهش میکنم حساب کنید!
ابروهام رو پیچ و تابی دادم و اخم کردم، اما توی یک غافلگیری به سرعت گونهاش رو بوسیدم و با پر رویی گفتم: بفرما! بی حساب شدیم.
شاید با اومدنش قصد داشت یک جورایی چراغ سبز نشون بده ولی کاملا معلوم بود که تا این حد وقاحت رو دیگه انتظار نداشته، رنگ از رخش پرید و دستپاچه در آسانسور رو باز کرد، قبل از رفتن به داخل، گفتم میشه لطفا یک لحظه صبر کنید! در حالیکه ترس و استرس توی صورتش موج میزد و تند تند نفس میزد بدون اینکه برگرده منتظر موند. سریع رفتم داخل و کارت ویزتم رو آورد و گرفتم به سمتش وگفتم این شماره منه! قبل از اینکه چیز دیگهای بگم با حرص نگاهی کرد اما کارت رو از دستم قاپید و رفت! برگشتم داخل و با یک حس پیروزی ولو شدم رو مبل!
تا روز شنبه خبری ازش نشد. ساعت از ده گذشته بود که پیامی برام اومد:
((سلام، آقا وحید کارتون خیلی زشت بود، اصلا ازتون انتظار نداشتم!))
با وجودی که نزدیک به نود درصد احتمال میدادم خودش باشه ولی بازم نخواستم بی گدار به آب بزنم و همراه با چندتا استیکر نعجب نوشتم: ببخشید شما؟ کدوم کارم زشت بود؟
کمی طول کشید تا جواب داد: خانم سیفی هستم!
قند توی دلم آب شد قبل از جواب دادن شمارهاش رو سیو کردم و بعد جوابش رو دادم:
خانم سیفی؟ ببخشید فکر کنم اشتباه گرفتید؟
+نه خیر، درست گرفتهام! همسر آقای سیفی هستم همسایهتون!
چند تا استیکر قلب فرستادم و نوشتم: به به سلام خوشگل خانم، چه افتخاری نصیب من شده!
+خیلی پر رو هستی؟
من، دلت میاد؟ جوون به این سادگی! بعدشم من چه کار زشتی کردهام که میفرمایید؟
+همون کار پنجشنبهتون! شما نمیدونید که من شوهر دارم؟
اولا خوشگل خانم خودتون اومدید در خونه و اصرار کردید که خسارتم رو بگیرم!
قبل از اینکه بنویسم ثانیا جواب داد: آقا وحید من خیلی اعصابم خورده و شوخی نمیکنم، کارتون خیلی زشت بود! من دوست ندارم گناهی مرتکب بشم!
نوشتم میخواستم همین رو بگم ولی عجله کردید، ثانیا من کلی تحقیق کردهام با توجه به این که اون یارو اصلا آدم نیست، شما متاهل محسوب نمیشید! پس نگران گناه نباشید!
یک خطی استیکر خنده فرستاد و دوباره نوشت: بخدا خیلی پررویی!
چند دقیقهای سربه سرش گذاشتم و بالاخره اسمش رو گفت، ریحانه!
هر چند رفتارش نشون میداد که هنوز نتونسته بر خودش غلبه کنه و میان شک و دودلی دست و پا میزنه ولی پیام بعد از ظهرش اطمینان داد که ته داستانمون شیرینه: راستی آقا وحید پنج به بعد پیام ندی بدبختم کنی!
خوب این اگر چراغ سبز نیست چیه؟ سریع نوشتم: چشم ریحانه جونم، اصلا تا زمانی که خبر ندی من پیام نمیدم! عزیزم مراقب خودت باش!
+چشم، شما هم همینطور!
خیلی طول نکشید که از پیامک رسیدیم به تماس و یک روز هم با اصرار من تماس تصویری که البته هرچند بدون چادر ولی بازم روسری رو سفت گره داده بود و فقط صورتش رو میدیدم.
هرز گاهی عذاب وجدان میگرفت و ادعا میکرد که ادامه ندیم ولی احساس میکردم همون هم برای گول زدن خودشه، و هدفش این نیست، چون روز بعد دوباره پیام میداد وتناس میگرفت.
وقتی رسیدم داشت میرفت توی آسانسور با عجله خودم رو رسوندم و با گفتن ببخشید رفتم داخل ولی توی ذوقم خورد چون یک خانم دیگه هم همراهش بود! سلامی کردم و یک گوشه ایستادم. آسانسور که به طبقهشون رسید ابتدا اون خانم رفت بیرون و ریحانه هم همزمان با ببخشید گفتن، در حالیکه یک چشمک زد پشت سرش رفت منتهی قبل از دور شدن دستم رو کشیدم روی باسنش و فشار کوچیکی دادم! سریع برگشت و اخمی کرد. خوب طبیعتا جلوی خانمه عکس العملی نمیتونست انجام بده ولی همین که رسیدم خونه پیامش اومد: وحید خیلی بیشعوری! دیوونه اگر خواهر شوهرم میدید که سرم رو میبریدند!
سریع نوشتم: گُه میخوره جنده خانم با اون قیافه عنش!
چند دقیقه بعد کلی شکلک خنده فرستاد و نوشت دیگه پیام نده!
چند ماهی از شروع این رابطه گذشته بود و روزی نبود که ولو برای ده دقیقه صحبت نکنیم. توی صحبت و پیام ها مدام از خوشگلیش تعریف میکردم و هر از گاهی در لفافه ابراز تمایل به هم آغوشی و سکس. هر چند ریحانه هم بصورت غیر مستقیم ابراز عشق و علاقه میکرد و اشتیاق زیادی برای صحبت کردن داشت، ولی همچنان از وا دادن طفره میرفت و هنوز موفق نشده بودم حتی بدون روسری ببینمش. یک روز که تماس تصویری گرفته بودیم گیر دادم که روسریت رو بردار یا لااقل دوربین رو با فاصله بذار تا اندامت رو ببینم، ولی اصرارم بیفایده بود و هزار جور بهانه آورد! منم با دلخوری گوشی رو قطع کردم و دیگه به پیام و تماسهاش جواب ندادم. روز سوم اول صبحی که رسیدم شرکت وگوشیم رو چک کردم دیدم یک عکس فرستاده که توی یک باغ گرفته. هر چند که توی عکس هم شال روی سرش بود ولی شلوار جین و تیشرت تنگی تنش بود، اشتباه نکرده بودم بهش میارزید، چون اندام قشنگی داشت. ولی نوشتم دیگه هم به من پیام نده!
پنجثانیه نشد جواب داد: چرا؟
نوشتم: چون من نمیتونم با کسی که بهم اعتماد نداره، دوست باشم!
سریع نوشت: وحید چرا همچین میکنی؟ مگه از اول قرار نبود فقط صحبت کنیم؟
یک هفتهای هرچی پیام داد و تماس گرفت جواب ندادم. بلاخره روز هفتم انگار ترفندم جواب داد. اما جالب بود ساعت نه شب یک عکس ارسال کرد. عکسی که انگار توی یک مراسم عروسی گرفته بود چون آرایش کرده و حسابی به خودش رسیده بود و بدتر از اون یک پيراهن اندامی تنگ سفید پوشیده که دکمه بالایی باز و قسمت بالای سینه سفید و بلورینش پیدا بود! موهاش رو از دو طرف ریخته بود روی شونه هاش!
اما چرا اونوقت شب پیام داده؟ هیچ وقت بعد از ساعت پنج پیام نمیداد! نیمساعتی از ارسال عکسش گذشته بود که بازم پیام داد: چطوره، خوشگلم؟ با وجودی که احتمال میدادم تنهاست که راحت داره پیام میده ولی ریسک نکردم و بازم چیزی نگفتم. شاید جایی دور از چشم شوهرش داره پیام میده و ممکنه با ارسال پیام من شر بشه براش ولی چند دقیقه بعد بازم یک پیام التماس گونه فرستاد: وحید اذیتم نکن مگه نمیخواستی منو سر لخت ببینی؟ خوب اینم عکس!
دیگه به اطمینان رسیدم که تنهاست وگرنه اینقدر اصرار به جواب دادن من فقط حماقته!
نوشتم: ممنون از منتی که سرم میذاری! مگه ازت عکس خواستم؟ مبارکه اون که بخاطرش این همه به خودت رسیدی، من که ظاهرا لیاقتم یک گونیه که نمیدونم زیرش چی هست!
سریع نوشت: این حرف رو نزن، اینقدر عزیز هستی که بهترین عکسم رو برات فرستادم!
با وجودی که قند توی دلم آب میشد از این که تونستم بدستش بیارم رو ابرا بودم ولی انگار ترفند قهر خوب جواب داده بود و بد نبود جلوتر برم، پس نوشتم: ریحانه خانم فکر کنم کلا اشتباه گرفتی! من یک پسر شانزده هفده ساله نیستم که با یک عکس بتونی خرم کنی ضمن اینکه از این عکسها توی اینترنت پره و روزی هزارتاش رو میتونم دانلود کنم. برو به زندگیت برس!
دوباره عصبی شد ولی انگار نمیخواست بروز بده: وحید به خدا سرم پر درده اذیتم نکن! آخه دیگه چکار کنم که کوتاه بیایی؟
چند دقیقه ای سر به سرش گذاشتم و اذیت کردم و در نهایت گفتم اگر فردا بین ساعت ده تا یازده تماس تصویری گرفتی و اینجوری که میگی بودی که هیچ وگرنه ساعت یازده دیگه بلاکت میکنم!
دیگه جواب ندادم و گوشیم رو حالت پرواز گذاشتم. تا ساعت ده فردا هنوز اطمینان نداشتم که تماس بگیره و شاید هم اذیت کردن من نتیجه معکوس داشته باشه اما…
ساعت ده و ربع در حالیکه حسابی به خودش رسیده بود تماس گرفت! اولش که هنوز کمی خجالت داشت و با ناز و غمزه رفتار میکرد ولی با حرفا و قربون صدقه رفتنهای من بالاخره یخش آب شد و نیمساعتی صحبت کردیم. دوباره همه چیز به حالت عادی برگشت و دنبال نقشهای برای حرکت آخر بودم. یک روز توی پارکینگ خفتش کردم و توی یک فُرجه ده بیست ثانیهای به زور لبی ازش گرفتم و کمی دستمالیش کردم. بازم کمی ادا و اطوار درآورد ولی خیلی کشش نداد.
بالاخره بعد از چند ماه، روز موعود فرا رسید. مرخصی گرفته بوم و باید جایی میرفتم. صبح زود که پیام داد بعد از احوالپرسی معمول پرسیدم صبحانه خوردی؟ گفت نه هنوز! گفتم پس آماده کن منم بیام با هم بخوریم! خیال میکرد دارم شوخی میکنم و واونم به خیال خودش داشت شوخی میکرد و میپرسید چی دوست داری و چی میخوری؟! نوشتم ببین من صبحانه یکم از لبات بخورم تا شب برام کافیه! سریع آماده کن، کار دارم!
چند تا استیکر خنده فرستاد و نوشت باشه، زود بیایی منتظرم!
وقتی ده دقیقه بعد زنگ خونشون رو زدم از چشمی در نگاهی انداخت و بهت زده در رو باز کرد، از تعجب داشت شاخ درمیاورد. انگار تازه از حموم اومده بود چون موهاش خیس نامرتب بود و بوی شامپوش حس رو نوازش میداد . فقط یک تیشرت و استرج مشکی تنش بود. فقط گفت تو… ولی نتونست ادامه بده. قبل از اینکه از گیجی در بیاد و عکسالعملی انجام بده با نشون دادن علامت هیس، وبدون مکث سریع رفتم توی خونه! نیم متری عقب رفت و منم در رو پشت سرم بستم! هنوزم باورش نشده بود که اینقدر پر رو باشم و مثل چوب سرجاش خشک شده بود.
سلام عشقم صبحت بخیر! با ترکیبی از تعجب و خنده و ترس، آب دهنش رو قورت داد: مگه تو سر کار نبودی؟!
سریع خودم رو بهش رسوندم و محکم بغلش کردم: چرا جیگر ولی مگه نگفتی زود بیا منتظرم! خوب من زودی اومدم دیگه مگه همین رو نمیخواستی؟
انگار تازه سنسور هاش عمل کرده و فهمیده بود اوضاع از چه قراره، در حالیکه سعی داشت با خنده های زورکی ترسش رو کتمان کنه، تقلا میکرد که از توی آغوشم در بیاد ولی حریف نبود و با کمی کشمکش تونستم چند تا بوسه بگیرم و برای اینکه استرس بیشتری بهش ندم ولش کردم. گفتم پس خوشگل خانم کو صبحانه؟
با حرص گفت: وحید بیا برو بیرون تا یکی نیومده و بدبختمون کنی! با اخم نگاهی بهش کردم و گفتم: تو خجالت نمیکشی مهمون رو از خونه بیرون میکنی!
اون اصرار داشت که برم ومن با با کل کل و شوخی سعی در پرت کردن حواسش اما هر چی زمان میگذشت پافشاری و سماجتش بیشتر بود که برم. خوب میدونستم که پام رو از خونه بذارم بیرون هرچی رشتهام پنبه میشه و ممکنه خود ریحانه هم دیگه نخواد ادامه بده! پس باید با حرف زدن و زبون ریختن آرومش کنم. با وجود بهانه های جورواجورش ولی بعد از این چند ماه از برنامه های هم کاملا با خبر بودیم و میدونستم حدا اقل تا ظهر کسی نمیاد و از طرفی هم بخاطر ترس و آبروریزی سر و صدایی نمیکنه. وقتی دید فایده ای نداره نشست روی مبل و از سوراخ مظلوم نمایی وارد شد. ولی منم نشستم جلوی پاش و در حالیکه دستاش رو گرفته بودم، باهاش صحبت و همزمان دستاش رو نوازش میکردم. بیست دقیقه ای طول کشید تا نرم شد و بلند شد مثلا چیزی آماده کنه بخوریم. از پشت سر که نگاهش کردم ردی از شورت و سوتین زیر لباساش پیدا نبود و احتمالا با شنیدن صدای زنگ دیگه فرصت پوشیدن نداشته. در حالیکه ماهیتابه رو گذاشته بود روی گاز که نیمرو درست کنه و داشت موهاش رو با کلیپس روی سرش جمع میکرد، شوخی کنان پشت سرش قرار گرفتم. اون داشت به شوخی من میخندید. سریع از پشت بغلش کردم و دستام رو دور شکمش حلقه کردم. تقلا هاش فایده نداشت و محکم گرفته بودمش. لبم رو چسبوندم به پشت گردنش و بدون توجه به التماسها و رفتار اون شروع کردم خوردن و بوسیدن. یواش یواش از حرکت باز ایستاد و خیر به ماهیتابه ثابت موند. همین منو جسورتر کرد و دامنه نوازش و تصرف بدنش رو بیشتر میکردم. هر چند ثانیه دستم رو به یک نقطه دیگه میرسوندم. کمی مقاومت میکرد ولی زودی خاموش میشد. روغن توی ماهیتابه داشت میسوخت و دود میکرد. در حالیکه لبام رو رسوندم به لاله گوشش وگرفتم بین دندونام گاز رو خاموش کردم و دستم رو اینبار گذاشتم روی سینهاش. دستش رو سریع گذاشت رو دستم ولی با میک زدن لاله گوشش و نفس های پیدر پی در اصل فقط همراهی کرد. نمیدونم بخاطر تحریک شدن بود یا ناخواسته باسنش رو کمی به عقب هل داد و همین هم باعث شد که کیرم حرکتی بکنه! انگار خوشش اومد و هر چند ثانیه با شیطنت باسنش رو فشار میداد به عقب. در حالیکه لبام روی گردن، گوش و کنار صورتش کار میکرد و یک دستم هم روی سینههاش بود. خیلی نرم دست دیگهام رو از روی شکمش سُر دادم زیر کش استرجش و سریع رسوندم به روی کُسش، کف دستم رو گذاشتم روی تپه ونوسش و انگشت وسطم رو فرو کردم توی سوراخی پر و آغشته از ترشحاتش. با چسبوندن پاهاش به هم و فشار دستاش عملا انگشتم اون تو گیر افتاد. اینبار کمی مقاومتش طول کشید، اما همین هم باعث شد بود که مدام باسنش رو به عقب فشار بده و در اصل خوش خوشانه من بود چون انگشتام هم بیکار نبود اون تو سرگرم بازی بودند. یک دقیقه بعد دیگه نه تنها مقاومتی نداشت بلکه پاهاش رو بیشتر از قبل باز کرده بود و سرش هم کاملا بی حال روی سر و شونه من ول بود و فقط صدای نفس زدنهای ریحانه و ملچ و ملوچ لبهای من توی آشپز خونه میپیچید. یک دستش رو کرده بود داخل و گذاشته بود رو دست من و با دست من همراهی میکرد.
سه چهار دقیقه بعد در حالیکه همچنان از پشت توی بغل من بود هنوز لباسهاش تنش بود ولی دیگه فاصلهای بین دستای من وبدن اون نبودو دستای هردومون زیر لباسهای اون بود و خودمون روی عرش. دیگه نه تنها مقاومتی در کار نبود بلکه دستام رو هدایت میکرد و خودش فقط سعی میکرد صداش رو کنترل کنه که بلند نشه. آشپزخونه جای مناسبی نبود، همینجور بدون توقف یا قطع کردن چرخوندمش رو پذیرایی و با قدمهای ریز رفتیم بیرون. خواستم برش گردونم و لبامون رو هم وارد بازی کنم ولی انگار نمیخواست باهام چشم تو چشم بشه و به همون وضع راضی بود. منم خیلی سماجت نکردم و همانطور تا رسیدن به مبل ادامه دادم زانو هاش که رسید به مبل، آروم در گوشش گفتم: عشقم زانوهات رو بذار روی مبل و سرت رو بذار روی تاج مبل. مثل یک بره رام بدون حرف انجام داد و رو به دیوار قنبل کرد. با کمی نوازش پهلوهاش انگشتام رو انداختم زیر کش استرجش و تا زیر باسنش پایین کشیدم و بالاخره چشمم به دروازه های بهشتش روشن شد . پوست سفید و بدون نقص باسنش که جون میداد برای خوردن. در حالیکه ابتدا صورتش رو به بغل گذاشته بود روی مبل اما انگار هنوز نتونسته بود با خودش کنار بیاد همزمان با دستاش که برای جلوگیری از پایین کشیدن شلوارش اومد رو باسنش، سرش رو هم چرخوند و دمر گذاشت روی مبل. دستام رو گذاشتم روی دستاش که حالا دیگه روی باسنش بود و نشستم پشت سرش و بدون معلطلی شروع به بوسیدن وکشیدن لبام روی باسنش کردم. هنوز بوی شامپو بدنش تازه بود. با کمک دستای خودش لای چاک باسنش رو باز کردم. با لیسی که از زیر کُسش تا بالای شیار باسنش زدم، همراه با آهی کشیده دوباره نفسهاش عمیق و تند شد. چند بار پشت سر هم لیس زدم و همزمان باسن، پفلو ودستاش رو نوازش میکردم و میمالیدم. دستاش رو از روی باسنش برداشت و از آرنج به پایین گذاشت روی دسته های مبل و بعنوان تکیه گاه استفاده کرد و سرش رو فشار میداد داخل مبل و هرازچندگاهی با یک آه برمیداشت و دوباره فشار میداد. بعد از یکی دو دقیقه خوردن و لیسیدن دیگه وقتش بود که تیر آخر رو شلیک کنم! کمربند، دکمه و زیپ شلوارم رو باز کردم و کیر مثل سنگ شده ام رو آزاد کردم. همزمان که دوتا انگشتم داخل کُس و روی چوچولش حرکت میکرد با دست دیگه سرتا سر کیرم رو آغشته به آب دهن کردم. با همون دو انگشت یک طرف لبه کُسش رو به کناری کشیدم و نوک کلاهک کیرم رو گذاشتم لای کسش. سرش رو چند سانتی بلند کرد و همزمان با نیم نگاهی به عقب از طریق دهنش نفس بلندی کشید. چند بار کلاهک کیرم رو روی شیار کُسش و سوراخ کونش کشیدم و آروم تا پشت ختنهگاه فرو کردم. مقدار بیشتری باسنش رو هل داد به عقب که همین باعث شد که کیرم تا نصف فرو بره. با ورود کیرم به داخل انگار یک چیزی توی کیرم حرکت کرد و ناخواسته گفتم آخیـــــــــششش و دوطرف باسنش رو بیرحمانه چلوندم. دوباره کشیدم بیرون و قصدم این بود که بازم تا نصفه فرو کنم ولی انگار لذت من و آخیش گفتنم تاثیر داشت و با فشاری که رو به عقب داد باسنش کامل چسبید به بدنم. در حالیکه کیرم تا خایه داخل کسش بود، عضلات داخلیش منقبض شد وکیرم رو محکم گرفت. چند ثانیه پهلوهاش رو ماساژ دادم ونوازش کردم تا کمی شل شد. آروم کشیدم بیرون و یهو با فشار زیاد دوباره تا ته کردم توش یک جیغ کوچیکی کشید و با فشار دادن بیشتر سرش توی مبل سعی کرد صداش رو خفه کنه. بدون حرف اما آروم شروع به حرکت کردم و بین هر چندتا حرکت آروم ضربه محکمی میزدم دست راستم رو از روی پهلوش برداشتم و شستم رو پس از خیس کردن گذاشتم روی سوراخ کونش و همزمان با جلو عقب کردن کیرم توی کسش، سوراخ کونش رو هم ماساژ میدادم. اولش کمی سوراخش رو سفت کرد ولی وقتی دید فقط دارم ماساژ میدم اونم شل کرد. دیگه فقط صدای آخ و نالههای ریحانه و آخ جون گفتنهای من و ضربههای کوبیده شدن زیر شکم من به باسن ریحانه بود. خوب با توجه به این چند سالی از ازدواجشون گذشته بود و بچهای نداشتن خیالم راحت بود که یا قرص میخوره یا مشکلی دارند که بچه دار نمیشوند. پس بدون واهمه تلنبه میزدم و دستام گاهی روی پوستش حرکت و نوازش میکرد گاهی روی پستونا وباسنش میمالید و گاهی هم میچلوندم. هر چی سرعتم بیشتر میشد به انفجار شهوتم نزدیکتر میشدم! بالاخره بعد از چند دقیقه وقتش رسید. ضربان قلب و سرعت تلنبه زدنهام به اوج رسیده و بدن ریحانه لحظهای از حرکت نمی ایستاد و با هر ضربه من چن سانتی متری حرکت میکردموهاش رو از زیر کلیپس درآوردم وگرفتم توی دست چپم و بدون اعلان قبلی، با ضربه محکم همزمان با فوران آبم توی کُسش، یک بند انگشت شستم رو هم توی سوراخ کونش فشار دادم و شروع کردم به آه کشیدن. فکر کنم که بخاطر شوک فشار ناگهانی شستم به سوراخ کون ریحانه وارد شد، در حالیکه نمیخواست کیرم از کُسش دربیاد نیمتنهاش قوسی شد . سریع انگشتم رو از توی سوراخش بیرون کشیدم و با گرفتن محکم گردنش توی دستام توی همون وضع گرفتمش تا آبم کامل ریخت توش! بعد از چند ثانیه پر و خالی شدن کیرم آروم کشیدم بیرون وبا کشیدن ریحانه توی آغوشم ولو شدیم کف پذیرایی! سه چهار دقیقهای طول کشید تا حالمون جا اومد اما آبهایی که تمام باسن و لای پای ریحانه رو آغشته کرده بود کلی کثیف کاری به بار آورده بود. بلند شدم جعبه دستمال کاغذی رو آوردم و مشغول تمیز کردن شدم .
ریحانه انگار تازه از خواب بیدار شده بود و اشکش بند نمیومد. تا نیم ساعت بعد که از خونهشون اومدم بیرون همچنان اشک میریخت. دو سه ساعت بعد یک پیام با کلی فحش و بد و بیراه که دیگه نمیخواد منو ببینه! و بعدش موبایلش رو خاموش کرده بود و هیچ خبری ازش نداشتم.
چهار روز بعد یعنی صبح روز پنجشنبه ساعت از هشت گذشته بود که با صدای زنگ خونه بیدار شدم، از چشمی که نگاه کردم هیچکس پشت در نبود. خیال کردم خواب دیدهام و میخواستم برگردم ولی با شنیدن صدای پا از پشت در، وقتی در رو باز کردم در کمال تعجب ریحانه با چهرهای عصبانی و خشمآلود پشت در بود. خواب آلود نگاهی به روی راه پله و سپس به ریحانه انداختم و با پر رویی آروم گفتم: به به چه خانم جیگری!
با ضربه کشیده که توی گوشم خورد، برق و خواب همزمان از سرم پرید! با افتادن ریحانه توی آغوشم قطعا برای دعوا نیومده بغلش کردم و سرش رو چسبوندم به سینهام و سریع کشیدمش توی خونه و در رو بستم. بغضش ترکید و چند دقیقهای گریه کردو مجبورم کرد که تا ظهر به چندین روش و پوزیشن مختلف ازدلش درآوردم. هر چند هم هما ن روز و هم توی یکسال باقی موندهای که توی ساختمون بودند، حد اقل بیشتر چهل بار تلافی اون سیلی رو درآوردم، ولی بیشتر خوشحالم که فریضه امر به معروف را بجا آوردم و حداقل دینی به گردنم نیست!
پایان
نوشته: یک آشنا