آموزش کامپیوتر به دختردایی

با سلام
داستان برمی گرده به اوایل دهه هشتاد زمانی که تازه کامپیتور خونگی مد شده بود و همه مردم تو خونشون نداشتن .اون زمان من 20 سالم بود و ندا دختر داییم دو سال از من بزرگ تر بود و من
چون رشته دانشگاهیم نرم افزار بود یک سیستم خریده بودم که کارای دانشگاهم رو انجام میدادم، سال دوم دانشگاه بودم
که دختر داییم تو یه اداره دولتی استخدام شد و به خاطر نوع شغلش مجبور بود کار با نرم افزار آفیس رو بلد باشه.
به همین دلیل گاهی اوقات ندا میومد خونه ما تا من بهش یاد بدم ، بین و من ندا هیچ رابطه ای تا اون زمان نبود، چون هم اون دختر خجالتی بود و هم من ، البته من بعضی اوقات به یادش جلق میزدم چون خداییش خوشگل بود و پوست واقعا سفیدی داشت و همین منو شهوتی می کرد ، یه شب با دایی و زن داییم اومدن خونه ما و ندا از من خواست که چند تا سوال داره اگه میشه
بریم اتاق و توی سیستم بهش یاد بدم و من اون رفتیم توی اتاق و اون نشست پشت سیستم و منم کنارش روی صندلی نشستم ، از بس من حشری بودم همش تو ذهنم این بود که یه جوری خودم رو بهش نزدیک کنم، همین شد که پاهام رو هل دادم زیر میز کنار پاهای ندا و کم کم پام رو به پاش نزدیک کردم و یه کم پاش رو لمس کردم، خیلی حس خوبی بود
احساس کردم اونم بدش نمیاد چون پاش رو جابجا نمی کرد ، منم از خدا خواسته دوتا پام رو به پاهاش چسبوندم چون دوتامون تازه کار بودیم حس می کردم بدنش عرق کرده چون یه بوی خاصی توی اتاق پیچیده بود، من کاملاً حس اونو درک می کردم یه حس جدید مثل خودم همین جور که با سیستم کار می کرد منم پاهام رویواش به پاهاش می مالیدم از من خواست نحوه وارد کردن عکس در نرم افزار ورد رو بهش باد بدم ، منم این کار رو کردم و دیگه خیلی وقت نداشتیم و داییم صداش کرد ، خودش رو جمع و جور کرد

اون شب گذشت ، تا اینکه یه روز زنگ زد خونه و از من خواست که فرداش بیاد خونه ما و یکم یادش بدم ، منم خدا خدا کردم تنها بیاد، چون اون روز کسی خونه بود و من تنها بودم، ساعتای 3 بعد از ظهر بود که زنگ درو زد منم که خیلی خوشحال بودم رفتم درو باز کردم دیدم خدا رو شکر تنها اومده قند تو دلم آب شد، اومد تو و دید کسی خونه نیست ، احساس کردم یکمی جا خورد
رفتیم توی اتاق من و شروع کرد به سوال کردن و منم طبق معمول جواب دادن ، خیلی استرس داشت ، چون مطمنم می ترسید یه وقت من کاری کنم و نتونه دوام بیاره ، منم شروع کردم شیطنت با پام ، اینبار دل و زدم به دریا و پای چپم رو کامل مماس پاش کردم ، خیلی داغ شده بودم ، اونم دقیقا مثل من داغ بود ، این حرارت رو من کامل حس می کردم، از من خواست نحوه ی وارد کردن عکس در ورد رو یبار دیگه بهش توضیح بدم، منم رفتم توی فولدر عکسای نیمه لخت البته دودل بودم ، اما بازم دلو زدم به دریا یه عکس نیمه لخت خوشگل براش وارد کردم، که دیگه چشاش کم کم
شهلا شده بود ، پامو چسبوندم به پاش ، اصلا باورم نمیشد ، ندا دختری که اینقدر چادری و خجالتی بود هیچ عکس العملی نشون نمی داد چون خوشش اومده بود، دستم رو رسونده به ماوس و گذاشتم روی دستش که دیگه جا خورد و یه لحظه دستش رو برد کنار منم دستش رو گرفتم ، ضربان قلب دوتامون روی هزار بود ، چون من خدایی تا اون زمان هیچ دختری رو این شکلی لمس نکرده بودم، دستم رو انداختم دور گردنش و صورتش رو بوسیدم که دیگه صداش دراومد گفت محسن چکار می خوای بکنی ، اگه یه وقت کسی بیاد ، من که اصلا ذهنم کلا تو فضا بود
نفهمیدم اصلا چی گفت و لبام رو گذاشتم رو لبش و دوتایی شروع کردیم به خوردن ، اون هم می ترسید و لذت می برد
سرش رو گفتم رو سینم و نشستم روی پاهاش ، من که تا حالا بزرگترین حالم جلق زدن بود ، با این کار داشتم
دیوونه می شدم، البته قصد نداشتم کاری باهاش بکنم فقط می خواستم یکم همدیگه رو دستمالی کنیم
سینه های داغش رو روی بدنم با وجود این همه لباس حس می کردم، بلندش کردم و شروع کردم دستمالی کردن
روی روناش دست می کشیدم تا کونش ، اوف چه کونی داشت چون همیشه چادر داشت تا حالا ندیده بودمش
از پشت گرفتمش و از روی همون لباس شروع کردم کسش رو مالیدن ، که صدای آه و نالش بلند شده بود ، خودم هم
کم کم داشتم ارضا میشدم، که آبم اومد ، خودم رو جمع و جور کردم اونم که خیلی ترسیده بود سریع خودش رو جمع و جور
کرد و چند دقیقه بعد رفت.
هنوز با گذشت اینهمه سال هر وقت منو می بینه ، یه لبخند معنی داری بهم میکنه

نوشته: محسن

دکمه بازگشت به بالا