آنا و پارسا
(در یه خانواده مذهبی دیده به جهان گشودم)
راستش مذهبی نه ولی یه خانواده که افکارش هنوز توی قرن پیش جا مونده بود و مثلاً تنها موقعی که میشد مامانم رو بدون روسری دید موقع خواب بود ،
سه تا خواهر متاهل و یه داداش داشتم که ی زن غریبه گرفته بود که اختلاف طبقاتی زیادی با خانواده ما داشت،
اوایل همه سعی میکردن مراعات رفتارهای آناهیتا رو بکنن ،ولی کم کم از جانب خانوادم حساسیت ها شروع شد ،
تنها وسیله نقلیه خانوادمون موتور بابام بود که گاهی اوقات با داداشم بود و گاهی با من و گاه با بابام بود ،
جنگ اعصاب های خانوادگی داداشم رو مجبور کرد از طبقه بالای خونمون به نقطه دیگر شهرمون خونشو انتقال بده و مستاجر بشه ،
کم و کمتر شد رفت و آمدا تا اینکه مامانم گیر داده بود که چرا توی دورهمی ها آناهیتا بیشتر با من خلوت میکنه و با دخترا کمتر صحبت میکنه ،
این گیرهای مامان علنی شد و هم من و هم آناهیتا از این حرف مامان بسیار عصبی شدیم ،
انگار که آناهیتا بخواد مامانم رو عصبی کنه دیگه بیشتر از پیش جلوی مامان به من نزدیک میشد و از حرفای در گوشی تا لمسهای بی مورد و بدحجابی این کاراش رو ادامه داد،
با اینکه شماره خودمو داشت هر دفعه به یک بهانه با گوشی مامان تماس میگرفت و ازش میخواست که گوشی رو به من بده و اینجوری حرص مامان رو درمیاورد ،
داداشم ی جورایی به زنش اطمینان داشت و بارها برای خوش گذرونی با دوستاش آناهیتا رو تنها میزاشت و یکی دو روز نمیومد خونه و آناهیتا هم مشکلی نداشت ،
هر چقدر سعی میکردم که مامان رو از این بدبینی رها کنم ولی مامان نمیتونست حرکات آناهیتا رو به فال نیک بگیره ،راستش منم این وسط با رفتارهای آناهیتا علارغم همه تنش ها ی طورایی داشت بهم خوش میگذشت ،
آناهیتا وزنی حدوداً هشتاد کیلوگرم داشت و قد بلندی داشت ،یادمه ی بار که ازم درباره اندامش سوال کرد وقتی با زبون بی زبونی بهش فهموندم که چاقه شروع به رژیم گرفتن کرد و بعد از شش ماه به قول خودش هجده کیلو کم کرده بود ،
سومین سال ازدواجش با داداشم بود و زیر بار بچه دار شدن نمیرفت و حالا که به اندامش میرسید دیگه اصلا به بچه داری فکر نمیکرد ،
چند باری ازم خواسته بود به صورت پنهانی بهش موتور سواری یاد بدم ولی من از پیش آمدن اتفاقات احتمالی میترسیدم ولی پافشاری های متعددش باعث شده بود تا بهش قول بدم ی وقت مناسب یادش بدم ،(البته ی چیزایی از داداشش یاد گرفته بود)
بلاخره روز موعود رسید و با رفتن ی سفر دو روزه داداشم به منطقه تفریحی کوهستانی آناهیتا ازم خواست براش وقت بزارم و این دو روز رو کنارش باشم ،
اصرار آناهیتا این بود که به خانواده بگم که قراره شب رو برم خونه دوستم و بمونم ،
تنها کاری که ازم اومد این بود که درخواست شام رو رد کنم ،
اون روز از زمین و آسمان وحی میرسید که امشب قرار نیست به خیر بگذره ،
با اینکه هیچ وقت قبول نمیکردم که به زنداداشم فکر کنم ولی دقیقا یک ساعت قبل از حرکتم رفتم و با اضطراب و دلشوره دوش گرفتم و اصلاح کردم و اسلش و تیشرتم رو پوشیدم و ادکلن زدم و از خونه بیرون زدم ،جلوی خونه آناهیتا که رسیدم باهاش تماس گرفتم تا بیاد بیرون ،
جل الخالق چی میدیدم ،آناهیتا با ی ست گرمکن ورزشی سبز رنگ و ی شال زرد که تا اون موقع توی شهرمون هیچ دختری رو ندیده بودم با این وضع از خونه بیرون بیاد زد بیرون و با لبخند به سمتم میومد ،
-به به آقا پارسا ،بلاخره موفق شدم از مامانت بقاپونمد ،
+سلام آناهیتا جان ،کاشکی چیزی دیگه میپوشیدی،
-اٍ ی شب داداشت نیست حالا تو غیرتی شدی ،
+پس کلاه ایمنی رو سرت کن و بشین بریم ی جای خلوت ،
قبلاً هم پیش اومده بود مصافتی رو برسونمش ولی بعد از شکاک شدن مامان دیگه پیش نیومده بود ،
ی بلوار توی شهرمون بود که خانواده ها میومدن و مینشستن و تردد ماشین کم بود ،به اونجا که رسیدم ی گوشه کنار زدم و دوباره مروری به کارهایی که بلده کردیم و چند نکته بهش گفتم و پیاده شدم و موتور رو بهش سپردم تا حرکت کنه ،
با اولین حرکتش بعد از سپردن فرمون موتور بهش فهمیدم که هیچی بلد نیست و فقط گاز دادن رو بلده،آناهیتا با اون هیبتی که داشت مجبورم کرد پشت سرش بشینم و کمکش کنم که راه بیوفته ،یک ساعت زجر آور و دیوانهوار رو گذروندم تا مقداری یاد گرفت و تمام این مدت آناهیتا ی طورایی توی بغلم بود و عطر تنش دیوونم کرده بود و من از پشت سرش خم شده بودم روی آناهیتا تا کنترل فرمون و کلاژ رو دستم داشته باشم ،
آناهیتا رو رسوندم جلوی خونش و اینبار هم اصرار بر نموندن داشتم ولی آناهیتا خود شیطان بود و نزاشت که قسر در برم ،
خیلی قبل از اینکه من موتور رو پارک کنم آناهیتا رفت خونه و وقتی رسیدم که دوتا چراغ از آشپزخونه روشن بود و بقیه روشنایی خونه از شمع هایی بود که روشن کرده بود ،چه رمانتیک و شیطنتآمیز بود ،
آناهیتا با پوششی که تا اون روز ازش ندیده بودم حاضر شد ،شلوار خواب سفید کشی و تاپ چسبونی که به زور تا کش شلوارش میرسید و موهایی که از یک سمت به روی سینش انداخته بود ،قبل از اینکه کیرم ضایعم کنه رفتم و همونجایی که برام تدارک دیده بود یعنی روی کاناپه که ی سبد میوه و تنقلات جلوش بود نشستم ،فقط دعا میکردم اشتباه برداشت نکرده باشم و هر چه سریعتر آناهیتا وارد عمل بشه چون طاقت تحمل این وضع رو نداشتم و به شدت احساس نیاز میکردم ،
آناهیتا بعد از کلی سر و صدا با دو لیوان شیرموز اومد و نشست کنارم و شروع به حرفای شیطنت آمیزش کرد، شیرموز!!اونم امشب!!
کمی بعد از تماشای تلویزیون بدون ولوم و خوردن مقداری از تنقلات آناهیتا با بدنی که خسته نشون میداد به من تکیه داد و سرش رو روی شونم گذاشت ،
-وای پارسا امشب واقعا خوش گذشت ،با تو بودن واقعا خوبه ،
+مرسی آناهیتا ،به منم خوش گذشت ،
خنده کنان گفت وای اگه مامانت خوشی ما رو ببینه ،خندم گرفت و گفتم وای نگو ،همین حرفش شروع خنده های زورکی من و آناهیتا شد و خودش رو تا گذاشتن سرش روی پام رها کرد و حسابی دلبری میکرد ،
بحث به سلایق و علایق کشیده شد تا جایی که به مسائل زناشویی هم نزدیک شدیم ولی هر بار من پس میکشیدم تا مثلاً رعایت کرده باشم ،
یهو آناهیتا بلند شد و ایستاد و نیمرخ جلوم ایستاد و گفت بنظرت بدنم الان ایدهآل هستش یا باز وزن کم کنم ؟
توی اون حالت فقط برجستگی های بدنش چشمم رو میزد و سرمو بالا گرفتم و توی چشماش نگاه کردم و گفتم نه همین خوبه احتیاج نیست لاغرتر بشی ،
اخم کرد و گفت تو که هنوز نگاه نکردی ؟!
یک بار دیگه سرمو پایین و بالا کردم گفتم نه نگاه کردم ،اگر اون شب بدون سکس میگذشت هرگز خودمو بخاطر افکارم نمیبخشیدم،
ابتدا رفت شمع ها رو خاموش کرد و اومد سمتم و جفت دستاش رو زیر سینههاش گذاشت و گفت خب بریم برای خواب ،
گفتم خب ی پتو بده من همینجا میخوابم ،
دستاش رو آورد به بازوهام گرفت و با تلخندی گفت نگو که نمیزارم امشب مهمون عزیزم روی کاناپه بخوابه ،
آخرین ناز یا تلاشم این بود که گفتم نه روی کاناپه راحتم ،
جفت دستاش رو از بازوم به پنجه دستام رسوند و در حالی که میخواست بلندم کنه گفت پارسا جان قراره امشب کنار هم تا صبح حرفای قشنگ بزنیم ،
دیگه نمیتونستم تحمل کنم و آروم بلند شدم تا ببینیم آناهیتا برام چه خوابی دیده ،با ناز و عشوه د حالی که چندتا از انگشت های دستمو توی دستش داشت منو به سمت اتاقش میکشوند،
وارد اتاقش که شدم متوجه چندین برگ گل تازه روی تختخواب شدم ،به به چه شبی در پیش داشتم و بیخبر بودم ،
برگشت تا در اتاق رو ببنده من که توی مسیرش بودم رو با ی دستش بغل کرد و در رو بست و دیگه رها نکرد ،صورتش رو که برگردوند و سرشو بالا گرفت تا واکنش منو ببینه ،متوجه نگاهم شد که شهوت داشت توی چشمام فوران میزد ،دستام داشت لرزان لرزان به دور بدنش حلقه میشد ،بعد از لمس دستام به بدنش سرم خم شد تا ازش لب بگیریم ،آناهیتا خودشو بالا آورد و لبامون به هم قفل شد،
دستای آناهیتا به صورت من بود و دستای من داشت آناهیتا رو به خودم فشار میداد ،بعد از چندین ثانیه لذت از خوردن لب های هم جفتمون لذت بیشتری میخواستیم ،آناهیتا رو رو به عقب هول دادم و به دیوار چسبوندم و با خوردن گردنش دستم رو به دور تاپش گرفتم و بالا کشیدم ،برای جدا کردن تاپش ازش فاصله گرفتم و چهره جدی و مصمم من مواجهه شد با چهره خندان و حشری آناهیتا ،با جدا شدن تاپ از بدنش سوتین بنفش رنگش که سینه های گنده و سفتش رو پوشیده بود پیدا شد ،با اولین حرکتم جفت سینه هاش رو با بالا بردن سوتین بیرون انداختم و مشغول خوردنشون شدم هر دفعه با ی دستم یکیشون رو میچلوندم و یکیشون رو دهن میکردم ،صدای نفس های جفتمون و خوردن سینه های آناهیتا فضای خونه رو پر کرده بود ،دست آناهیتا به زیر تیشرتم رفته بود و بدنم رو لمس میکرد ازش فاصله گرفتم تا تیشرتمو در بیارم با درآوردن تیشرتم آناهیتا هم از وقفه استفاده کرد و سوتینش رو درآورد و باهام لب تو لب شد و گفتش که بریم روی تشک ،توی این موقعیت اسلشم رو درآوردم و با شورت رفتم کنار آناهیتا که تقریباً وسط تشک دراز کشیده بود ،تصمیم گرفتم کمی صبور باشم و بیشتر لب و سینه هاش رو بخورم ،تقریبا روش افتاده بودم و لب و گردنش رو میخوردم و با دستم سینش رو چنگ میزدم و یک پام رو وسط پاهاش حرکت میدادم ،اینقدر توی این پوزیشن موندم تا آناهیتا دستش رو از روی شورت به کیرم رسوند و منو هول داد و رفت سراغ شورتم و با بالا گرفتن باسنم شورتم رو کاملاً ازم جدا کرد و با لبخندی که شبیه به خنده بود و قورت دادن آب دهنش کیرمو توی دستش گرفت و شروع کرد به خوردن تخمام و بعد زبون کشیدن به کیرم ،کیر من هفده سانت بود با قطر کم که نه میشد بزرگ حسابش کرد و نه کوچیک ،سه دقیقه ای کیرمو با خوشحالی توی دهنش میکرد و برام ساک میزد ،
با این اوصاف باید براش میخوردم و این تجربه اولم بود ،آناهیتا اومد بالا و من رفتم تا ببینم چی رو تصاحب کردم ،دستام رو از بغل به شلوارش گرفتم و آروم به پایین کشوندم تا به رونهاش رسید و شورت سفیدش عیان شد ،دستام رو به شورتش رسوندم به اشتیاق تا رون پایین کشیدم و با نیم نگاهی به کسش شورت و شلوارش رو از پاهاش جدا کردم و با باز کردن پاهاش سرمو بین پاهاش قرار دادم و شروع کردم به خوردن چوچولش ،آروم آروم با زبون زدن به کسش خودمو راضی کردم که براش بخورم و کم کم به خوردن و زبون زدن به کسش عادت کردم و تا تکون خوردن های بدنش از لذت ادامه دادم ،
مکث کردن برای کاندوم زدن رو دوست نداشتم و مستقیماً بین پاهاش قرار گرفتم و کیرمو روی کسش گذاشتم و با حرکت بالا و پایین کلاهک کیرمو توی کسش جا دادم ،
با کمی عقب و جلو متوجه تنگی کسش و درد آناهیتا شدم ،آناهیتا با یک دستش چوچولش رو و با یک دستش نوک سینه اش رو نوازش میکرد،از حرکات آناهیتا و تنگی کسش به وجد اومده بودم یک دقیقه ای طول کشید تا کیرمو تا حدوداً ته توی کسش جا دادم و تونستم آروم تلمبه بزنم ،دیگه توان نگه داشتن خودمو نداشتم که دیدم آناهیتا هم به ارگاسم نزدیک شده و اگه خودمو نگه دارم ارگاسم میشه ،خم شدم روی بدنش و شروع کردم به خوردن سینه هاش تا هر دو مون به ارگاسم نزدیک شدیم و آناهیتا شروع کرد به ناله کردن های بلند و منو به روی سینه هاش فشار میداد ،برای هفت هشت ثانیه نزاشت از بدنش جدا بشم و منم بی خیال از هر اتفاقی هر آنچه آب توی بدنم بود رو توی کسش خالی کردم
نوشته: پارسا