آن شنیدستی که در بلاد شمال… ؟

با هم حکایتی را میخوانیم از رساله هزلیات شیخ العالمین، سعدی شیرازی… اینک حکایت معهود:
آن شنیدستی که در بلاد شمال / بود مردی بخیل صاحب مال
دختری زشت روی و بد خو داشت / کز همه چیز جامه نیکو داشت
از قضا جوانکی خام با دخترک زشت روی عهد ازدواج بست، وز بهر کس، نادیده روی معشوق، به مهری عظیم خویشتن اسیر کرد. چون شب زفاف فرا رسید دخترک پرده زرنگار از رخ گشود و چشم جوانک به اول مرتبت بر روی وی فتاد. پس او را حالتی حاصل شد. گو اینکه به جکوزی عن فتاده باشد. روی از دخترک بگرفت و دیوار مینگریست تا دیدگان از نظاره آن دیو صورت مصون دارد. دخترک اما گه گاه دست به کیر وی در میانداخت و لنگان برافراشته میداشت مگر شویش ورا بگاید… جوانک اما هر بار یک سخن میگفت:
تو مناره ز پای بنشانی / شهوت من کجا بجنبانی؟
ملک الموتم از لقای تو به / عقربم گو بزن، تو دست منه
مخلص کلام آنکه میگفت آخه جیندا! سگ کون تو میزاره که من بزارم؟ با این حال من کون سگ میزارم ولی کون تو رو نه!
باری پسرک یک چند دیدار وی به کوی خود تحمل کردی، دست خود گزیدی که این چه غائط بود که تناول نمودم؟ علی ای حال جز از صبر چاره دیگرم نباشد. لیک آخر سر طاقتش طاق شد و گفت کیون لقش… میرم به باباش میگم…
تا به امروز بنده پروردی / مهربانی و مردمی کردی
شکر فضلت به سالهای دراز / نتوانم به شرح گفتن باز
گر توانی دگر بفرمائی / پایم از بند غصه بگشایی…
لکن تایپ باق ابیت از حوصله ما خارج است.
باری جوانک یک چند خایه پدرزن مالید، و در باب ازدواج گه ها خورد که زن و مرد باید مچ باشن. نه من راضیم نه اون راضیه کس ننه هر کی راضیه. (پوزش از تمام راضیه های سرزمینم.)
پدرزنش اما چون کیر راست که ز تنیان بیرون جهد میان حرفش پرید گفت: اسهال غرغره منما! یا مهریه را میدهی یا با دخترم میسازی!
پس جوانک نالان و درمانده با کیونی پاره، چاره کار در مصلحت و مشورت با پشم سفیدان دید…
استناعت به کدخدایان برد / مبلغی مرد و زن شفیع آورد
لکن پدر زن…
همگنان را به هیچ بر نگرفت / هرچه گفتند، هیچ بر نگرفت
یعنی که پدر زن دایورت نمود پیران و کلام ایشان را به بیضه چپ.
جوانک چاره ای در پیش نداشت جز سوختن و ساختن. هم در این هنگام بود که چشمش خواهر زن خود را گرفت و خلاص خود در این ره یافت…
خواهرش را دل آورید به دست / مهر از او بر گرفت و در وی بست
تا شبی پای در دواجش کرد / میل در سرمه دان عاجش کرد
کودک از کودکی فغان در بست / به درستی زرش دهان در بست
روی بر خاک و جفته بر افلاک / چون سرش رفت تا خایه چه باک؟
روی در روی دست در گردن / ناف بر ناف دسته در هاون
و اما خواهر دخترک کفافش نداد پس این بار چشم به سرخی سولاخ برادر زنش دوخت…
بعد از آن با برادرش پیوست / بند شلوار عصمتش بگسست
خانه خالی و دمبه فربه بدید / گربه برجست و سفره را بدرید
و بعد از آن…
مادرش بی نسیب هم نگذاشت / هر دو پایش به آسمان برداشت
و حتی بعد تر…
عمه را نیز شربتی در داد / خاله را نیز شافه ای بنهاد
جوانک مادر به خطای زن جلب را که گو ویاگرا خورده بود، اینان کفایت نکردند لذا…
دایه را هم چنان به دل داری / مهربانی نمود و غم خواری
تا بدانست خوابگاهش را / خانه معلوم کرد و راهش را
شب آدینه شمعی آنجا برد / نیم شمعیش در میان پا برد
و هچنان کیرش راستی مینمود…
نو بلوغی که بود شاگردش / بر دوانید همچنان کردش
خوابنیدش به لطف در زانو / قضی الامر کیف ما کانو
نازک اندام نا خوشی می کرد / بد لگامی و سرکشی می کرد
عاقبت رام چون ستورش کرد / کیر در کون چون بلورش کرد
اگر چوب بود می پوسید و گر تیر آهن بود زنگار می بست و میشکست اما…
بعد از آن با کنیزکش پرداخت / کار او هم به قدر وسغ بساخت
پاره دوغ ریخت در مشکش / تا نیاید ز دیگران رشکش
مخلص کلام آنکه…
خویش و پیوند هر که را دریافت / همه را در قفا و رو انداخت
بوق روئین در آن قبیله نهاد / همچو شمشیر قتل در بغداد
این حدیث را چندان نمیشد در خفا نگاه داشت، لذا…
همه همسایگان بدانستند…
لکن چون از ترس کیون خود خایه نمیکردند ندایی برآورند،
… نحی منکر نمی توانستند!
اما باد صبا که تحمل این فساد و هرزگی نبودش، حدیث آن جان سوختگان و کون دریدگان به نزد پدرزن برد. مردک چون دریافت گو اینکه داماد همانجا فی المجلس درونش سپوزیده باشد ز جای جست و سوی پسرک روان شد…
بر سر خاکسار دود برفت / در دکان ببست و زود برفت
کیسه‌های قباله حاصل کرد / بر داماد پهلوان آورد
گفت کابین و ملک و رخت و جهیز / همه پاک‌ات حلال کردم، خیز
جوانک که در “کوچه اش” عروسی بود از شدت شوق در پوست خود نمی گنجید، معهذا رم ننمود و ادای عاشقان دلشکسته درآورد.
پدر زن اما دانست که این نقشه صید کون اوست و کون به تله نداد…
گفت نی نی سخن مگو با من / یا تو باشی در این سرا یا من
که اندر این خانه از قرایب و خویش / کس نمانده است جز من درویش
هر چه ماده در این سرا و نر است / از جفای تو نابکار نرست
گر شبی تاختن کنی بر من / دیو شهوت! که گیردت دامن؟
جوانک که میخواست اگر میشود کون پدر زن هم بگزارد که بعدا بتواند قپی بیاید کون جمله فامیل زوجه خود سپوزیده ام گفت: نه جون حاجی…
خویشان و آشنایان زخم (!) خورده اما در میان حرفش پریدند گفتند: خارکسده تو کون همه ما گذاشتی، حالا شدی مدافع حقوق کون؟
باری…
جنگ با هر یک اتفاق افتاد / عاقبت صلح بر طلاق افتاد
از کمند بلا بجست چو صید / که خلاصش به جان نبود از قید
گل رویش به تازگی بشکفت / می خرامید و زیر لب می گفت
حیف بردن ز کاروانی نیست / با کرانان به از کرانی نیست
زینها راز قرین بد زنهار / وقنا ربنا عذاب النار

نویسنده: کیر ابن آدم

دکمه بازگشت به بالا