آهنربا (۵ و پایانی)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
#16
نمیدونم چند دقیقه بود که تو سکوت همدیگه رو تماشا میکردیم. آرمان از جاش بلند شد و سوییشرتش رو از رو صندلی برداشت. چند قدم ازم دور شد و یه دفعه انگار که پشیمون شده باشه برگشت سمتم. خم شد و از لای دندونای بهم چفت شدهاش گفت: خیلی حروم زادهای!
بیچاره کلی تلاش کرد کسی صداشو نشنوه ولی چندنفر تو کافه برگشتن نگاهمون کردن. گفتم: این فقط یه پیشنهاد بود.
نگاهشو با نفرت ازم برداشت و رفت. وسط راه بلند گفتم: آرمان.
دوباره چرخید و نگاهم کرد.
-یا قبول میکنی یا تارا بی تارا!
با مکث برگشت و از کافه خارج شد. بیتوجه به نگاه خیره بقیه قهوهمو خوردم و به راهی که واسه خودم ساخته بودم فکر کردم. آرمان نمیتونست در مورد رابطهمون با بقیه حرفی بزنه. پای خودشم گیر بود. تهش میرفت میگفت من زن فلانی رو کردم، وقتی مدرک نداشت منم میتونستم بدون مدرک هر حرفی رو بزنم و آبروش رو جلو در و همسایه و فامیلشون ببرم. همه اینا به خاطر این بود تا مزه آتوسا رو بچشم، و مطمئنم چشیدنش واسه هر مردی خیلی لذت بخش بود! تنها نگرانیم از بابت تارا بود که با فهمیدن این قضایا عکس العمل چیه؟ بعد فکر میکردم چطور اون با یه مرد دیگه بود، من نمیتونستم با یه زن دیگه باشم؟! باید صبر میکردم تا آرمان برگرده سمتم تا همه چی رو بندازم رو روال. مطمئن بودم برمیگرده. اون تا به حال خوابیدن با تارا رو دوبار تجربه کرده بود و شک نداشتم به این راحتیها فراموشش نمیکرد.
نگاهی به ساعت انداختم و پوفی کشیدم. به ریحانه پیام داده بودم اما هنوز نیومده بود. تارا خونه بود اما بازم دوست داشتم ریحانه رو ببینم، حتی اگه نمیتونستم بهش دست بزنم! جدیداً دیدنش برام لذت خاصی داشت. هوا تقریبا داشت تاریک میشد. طاقت نیاوردم و از خونه خارج شدم. رسیدم جلوی خونه آقاجون، پیاده شدم و تا در ماشین رو بستم در خونه باز شد و ریحانه اومد بیرون. با دیدنم دوتایی با تعجب بهم نگاه کردیم و ریحانه گفت: بخدا الان میخواستم بیام پیشت.
نشستم تو ماشین: کار خوبی کردی، چون اگه نمیاومدی تیکه بزرگت گوشت بود!
اونم نشست تو ماشین. همون لباسای قبل رو پوشیده بود و یه پلاستیکم دستش بود. گفتم: چیه تو پلاستیک؟
-لباس راحتی.
-لباسایی که خریدیم رو چیکار کردی؟
گفت: تو کمد لباسم. نمیتونم جلوی مامان بابا تنم کنم.
-آره خب!
منم زیاد دوست نداشتم با اون لباسا تیپ بزنه اما از طرفی دوست داشتم آزاد باشه. چون خودم طعمش رو چشیده بودم دوست داشتم ریحانه هم ازش بینصیب نمونه.
مسیر تو سکوت طی شد. رسیدیم خونه و بعد از پارک کردن ماشین سوار آسانسور شدیم. از تو آیینه آسانسور بهم نگاه کردیم و با خودم فکر کردم شیطونی تو آسانسور چقدر حال میده، مثل فیلما! اما حیف احتمال بگاییش خیلی بالا بود. وارد خونه شدیم و تارا با دیدن ریحانه اخم کرد. باز من بدبخت باید رابطه اینارو درست میکردم! ریحانه سرشو انداخت پایین و خواست مانتوشو دربیاره که دستشو گرفتم و گفتم: عزیزم سلامتو خوردی؟
و با چشم و ابرو به تارا اشاره کردم. اول به تارا و بعد با دلخوری به من نگاه کرد. انتظار نداشت از تارا دفاع کنم اما کارش بیادبی بود. زیر لب سلام آرومی گفت و دمق به سمت اتاق مهمون رفت. دیگه خودش اتاقشو یاد گرفته بود! به تارا که نگاهم میکرد گفتم: خوشت اومد؟
پشت چشمی نازک کرد: وظیفهاش بود.
گفتم: پر رو نشو دیگه.
-مگه دروغ میگم؟
بیخیال بحث شدم و بعد از عوض کردن لباسم نشستم رو کاناپه. از اون طرف ریحانه از اتاق بیرون اومد و با دیدنش هاج و واج موندم. یه تاپ و دامن کوتاه پوشیده بود که با هر قدمی که بر میداشت و پاهای قلمیشو تکون میداد قلبم به تاپ تاپ میفتاد! پس لباس راحتی که میگفت این بود! ولی اینجوری من ناراحت بودم که نمیتونستم کاری از پیش ببرم. اصلا این لباسارو از کجا خریده بود؟ ریحانه بازم رفتار دوگانه خودشو نشون داد. چرا وقتی راضی نبود من بهش دست بزنم همچین لباسی پوشیده بود؟ حتی تاراهم از دیدن ریحانه تو اون لباس متعجب شد و به من نگاه کرد. اما صورت ریحانه ناراحت بود. انگار باید از دلش در میآوردم. تا وقت شام زیاد دور و برم نیومد اما قبل از اینکه شام بخوریم طبق چیزی که انتظار داشتم رفت تو بالکن. نگاهی به تارا انداختم و وقتی دیدم با چیدن میز درگیره بلند شدم. در بالکن رو باز کردم و دیدم به دیوار کوتاهش تیکه داده و به شهر نگاه میکنه. کنارش وایستادم و گفتم: میدونی با این لباس آدمو دیوونه میکنی؟
روشو کرد اون ور. گفتم: میدونستی و جلوی من پوشیدیش؟
وقتی جواب نداد چونهشو گرفتم و صورتشو چرخوندم سمت خودم. با دیدن چشمای پر از اشکش با تعجب اسمشو صدا زدم. چونهاش لرزید و اشکاش جاری شد. نگاهی به خونه انداختم و وقتی اثری از تارا ندیدم دستمو گذاشتم پشتش و کشیدمش سمت خودم و بغلش کردم. اصلا دوست نداشتم تارا به رابطمون مشکوک بشه! گفتم: چرا گریه میکنی خره؟
با صدای بغض آلودش گفت: چرا همیشه طرف تارا رو میگیری؟
فکرشم نمیکردم ریحانه انقدر حسود باشه که حتی به رابطهام با زنم واکنش نشون بده!
خندهام گرفت و گفتم: به خاطر همین گریه میکنی؟ کی طرف اونو گرفتم آخه؟
اشکهاش رو با انگشت شستم پاک کردم و وقتی فرصت رو مناسب دیدم خم شدم و گونهاش رو بوسیدم. نمیدونم چرا انقدر به بوسیدنش تمایل عجیبی داشتم. شاید چون خیلی خوشگل بود. به خصوص وقتی موهای سیاهش میفتاد رو پوست سفید صورتش خیلی ناز میشد. گفتم: تارا همسر منه، ازت بزرگتره، باید بهش احترام بذاری ریحانه. این رفتارت اشتباهه.
-ولی تو همیشه طرف اونو میگیری.
دلم برای لبهای آویزونش ضعف رفت. لبهاش خیلی خیلی اغواگر بود! تمام تلاشم رو به کار گرفتم تا این کار اشتباه رو نکنم اما آخرش کار دست خودمون دادم. ناگهانی سرمو خم کردم و برای اولین بار لبهای داغش رو مهر زدم. وقتی عقب کشیدم ریحانه هاج و واج نگاهم میکرد و تکون نمیخورد.با حیرت فکر کردم الان واقعا خواهرمو بوسیدم؟! با صدای تقه در جفتمون از جا پریدیم.
-شام آماده ست!
تارا از پشت شیشه با لبخند نگاهمون میکرد. نمیدونم چیزی دیده بود یا نه اما اگه دیده بود…وای به حالمون!
وقتی دیدم کسی چیزی نمیگه صدامو صاف کردم و گفتم: الان میام عزیزم.
با لبخند باشهای گفت و وقتی رفت به ریحانه گفتم: فکر کنم ندید!
ریحانه همونجوری نگاهم میکرد. دماغشو کشیدم و گفتم: چرا ایجوری نگاه میکنی دیوونه؟ وقتی این شکلی لباس میپوشی باید طبعاتشو قبول کنی.
گفت: قراره هر وقت میبینمت از این کارا کنی؟
خیلی مطمئن گفتم: آره!
-اگه دیده باشه چی؟ کارت اشتباه بود.
با پوزخند گفتم: نکنه بدت میاد؟
و به لباسش اشاره کردم.
با عصبانیتی که کاملا با خیسی چشمهاش در تضاد بود گفت: اینو به این دلیل پوشیدم چون فکر میکردم اینجا برخلاف خونه خودمون میتونم آرامش داشته باشم!
حرفهاش عصبیم کرد. یه جور احساس متجاوز بودن بهم دست داد. من همه این ماجراها رو شروع کردم چون فکر میکردم خود ریحانههم ته دلش راضیه. با نوک انگشت سه بار کوبیدم به شقیقهاش و گفتم: پس اینو خوب تو مغزت فرو کن جوجه! تو، مال، منی!! و هرکاری دوست داشته باشم باهات میکنم.
پشتشو بهم کرد و درحالی که از بالکن خارج میشد گفت: برو بابا، روانی!! خواب دیدی خیر باشه.
نمیدونم چه سّری بود انقدر رابطهمون بالا و پایین داشت. یه بار نمیشد تو صلح کامل پیش بریم. سر میز شام انگار همه باهم قهر بودیم! هیچی نمیگفتیم و فقط صدای برخورد قاشق چنگالا میومد. بعد شام تارا داشت ظرفها رو میشست، دیدم تنهاست، بهش گفتم: الان ریحانه رو میگم بیاد بهت کمک کنه.
گفت: لازم نیست مهدی، خودم میشورم.
توجه نکردم و وقتی رفتم تو پذیرایی دیدم ریحانه نشسته و داره تلویزیون میبینه. با دیدن حالت نشستنش گفتم گور بابای ظرفها! کف پاهاشو گذاشته بود روی لبه مبل و زانوهاش رو بغل کرده بود. قطعا امشب خدا بهم رو کرده بود چون ریحانه دامن پوشیده بود و طبیعتا شلواری در کار نبود تا مانع رسیدن دست من به پوست تنش باشه! هنوز صدای شستن ظرفها از آشپزخونه میومد. بهترین فرصت بود. نشستم کنارش و گفتم: چه خبرا؟! محلم نذاشت. دست چپم رو انداختم دور گردنش و دست راستم رو بردم سمت کونش. جا خورد. دامنشو کشید پایین و خواست دستمو پس بزنه. گفت:
-چیکار میکنی؟
-اذیت نکن دیگه.
دستشو زدم کنار و دست خودمو بردم جلو تا فاصله رو تموم کنم، اما وقتی دستم روی کونش نشست فهمیدم انقدرهام که فکر میکردم حالت نشستنش خوب نیست، چون اینجوری نصف کونش در دسترس نبود و برجستگیش رو حس نمیکردم. هرچند از هیچی بهتر بود و باید قناعت میکردم. گفتم: داره ظرف میشوره، نمیفهمه. راه بده دیگه.
ناراضی گفت نه و خواست از دستم در بره که محکم گرفتمش و با لحن خشنی گفتم: مثل بچه آدم بشین سر جات وگرنه به آقاجون میگم با مریم میرین پارک و با پسرا حرف میزنین.
با شنیدن این حرف بالاخره خفه خون گرفت. ارزش آتو گرفتن اینجا مشخص میشد! اما این بار نوبت من بود که خفه خون بگیرم.
-منم به تارا میگم با مریم خوابیدی، اونم دوبار!
سرجام خشک شدم و بعد با بیچارگی نگاهی به سر در آشپزخونه انداختم و دوباره به ریحانه نگاه کردم. با لحن پر خواهشی گفتم: ریحانه؟ اذیتم نکن دیگه.
حالا قدرت دست اون بود چون پوزخند زد. با اعصاب خراب ولش کردم. یکم با خودم فکر کردم و بعد با خودم گفتم کو مدرک؟! حتی اگه خود مریمم بیاد شهادت بده بازم مدرک مستندی برای اثبات خیانتم نبود. تهش میگفتم این دوتا با پسرای دیگه بُر میخورن و چون لوشون دادم خواستن انتقام بگیرن! از این فکر لبخند شیطانی روی لبم نشست. گفتم: برو بگو!
ریحانه نگاهم کرد و لبخندش آروم آروم از رو لبش محو شد. گفت: چی؟!
صداش بهت زده بود. گفتم: برو به تارا بگو دیگه. بگو رفیقتو روی همین مبل ارضاش کردم.
بعد سرمو بردم نزدیکتر و آروم گفتم: بگو روی تختمون یه جوری کردمش که فقط نفس نفس میزد.
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد و نفسش در نیومد.
-هوم؟ نمیگی؟
وقتی جوابی نداد دوباره دست چپمو انداختم دور گردنش و گفتم: وقتی جرعت کاری رو نداری پس زر نزن جونم!
حالا قدرت برگشته بود دست خودم. دوباره آشپزخونه رو چک کردم و دستم رو بردم زیر دامنش. خواست پاش رو دراز کنه که اجازه ندادم و گفتم: د نه د! نشد! قرارمون اینه با دل من راه بیای!
با صدای لرزون گفت: ما قراری نداریم.
گفتم: جدی؟ خب، همین الان قراداد رو بستیم!
اجازه حرف زدن ندادم و دستم رو بردم زیر دامنش. بالاخره به خواستهام رسیدم و کف دستم روی پوست صاف زیر رونش نشست. انقدر صاف بود که حس میکردم دارم دستمو رو سرامیک میکشم! باورم نمیشد اون اندام سفید و خوش تراشی که تو عکس دیده بودم الان زیر دستمه. فقط کاش میتونستم همونطور که میمالیدمش همونطورم ببینمش.
از شدت شهوت گفتم: یه بار که یه جای خلوت گیر افتادیم شلوارت رو میکشم پایین تا ببینم اون زیر چی قایم کردی.
زیاد حرفم رو جدی نگفته بودم اما ریحانه بازم زبون درازی کرد و گفت: غلط اضافه کنی… .
اجازه ندادم حرف بزنه، دستمو بردم سمت چاک کونش، جایی که احتمالا سوراخ دست نخورده عقبش بود، هنوز نزدیکش نشده بودم که یه دفعه احساس خطر کرد و از جاش پرید. اننظار نداشت به اون قسمت برم. سریع گفتم: باشه باشه آروم باش، به اونجا دست نمیزنم.
با شنیدن حرفم آروم گرفت، نفس راحتی کشیدم و عرق پیشونیم رو گرفتم. خیلی ریسک داشت! هرلحظه ممکن بود لو بریم اما من تا وقتی به چیزی که میخواستم نمیرسیدم عقب نمیکشیدم. این بار دستم رو جاهای دیگه مالیدم. دیگه خبری از اعتراض نبود و فقط بعضی وقتها با استرس برمیگشت به ورودی آشپزخونه نگاه میکرد. کیرم شق شده بود و از روی شلوار مشخص بود. دستم رو بردم جلو و دست ریحانه رو گرفتم. برگشت و نگاهم کرد. همونطور که تو چشمای سیاهش زل زده بودم دستشو بردم بین پام و وقتی روی برجستگی شلوارم قرارش دادم ولش کردم. سریع دستشو برداشت. خیره به چشمهاش دوباره دستشو گرفتم و اینبار روی کیرم نگه داشتم تا نتونه دستشو برداره. لب زدم: واسم بمالش.
طبق حدسم دستشو تکون نداد اما مشکلی نبود، تا همینجا شم خیلی پیشرفت کرده بودم. آروم دستمو برداشتم و درکمال ناباوری دستشو بر نداشت. به انگشتاش که روی کیرم بود نگاه کردم. چقدر دست کوچولو و ظریفی داشت. در حال مالیدن کونش و لذت بردن بودم که یه دفعه نوک انگشتم به یه گوشت خیلی نرم برخورد کرد و ریحانه این بار مثل فشنگ از جاش پرید. اینبار کلا از رو مبل بلند شد و دستشو بیاختیار جلوی دامنش گذاشت. با حیرت فکر کردم اون گوشت نرم و رویایی که الان لمس کردم، کسش بود؟! به ریحانه نگاه کردم و تعجب از صورتم جاشو به لبخند شیطون داد. ریحانه خجالت کشید و گفت: بیشعور!
با این اتفاق فکر کردم باید کس ریحانه رو ببینم، هر جور که شده! دیگه سوراخ عقبش رو بیخیال شده بودم و واسه دیدن جلویی کنجکاو شده بودم. نتونستم جوابشو بدم چون تارا از آشپزخونه بیرون اومد و ریحانه سریع روی مبل دیگه نشست. تا آخر شب کاری از پیش نبردم و موقع خوابهم که اصلا نتونستم از جام جم بخورم. ریحانه تو اتاق مهمان خوابید و منم با خاموش کردن برقها رفتم تو اتاق خودمون. تارا گفت: چرا در رو نبستی؟
چرخیدم و به در باز پشت سرم نگاه کردم. فکری به ذهنم رسید درحالی که چون حواسم نبود در رو نبستم گفتم:
-هوا گرمه!
احتمالا قانع شد که حرفی نزد. کنارش دراز کشیدم. حشری بودم. ریحانه حشریم کرده بود! سر تارا رو تو بغلم گرفتم و آروم گفتم: تارا؟
دستشو رو سینهام گذاشت و گفت: جونم.
-واسم میخوری؟!
یکم نگاهم کرد و گفت: اونقدری که من واست میخورم تو نصفشم واسم نمیخوری!
موهاشو بوس کردم: جبران میکنم!
از بغلم بیرون اومد و خزید رفت پایین. دستاشو دور کمرم حس کردم و شلوارم تا زانوهام پایین کشیده شد. زن داشتن خیلی خوب بود! هرموقع حسش بود نیازهامون برطرف میشد. احتمالا حواسش به در باز بود اما ما تابوی بزرگتری رو شکسته بودیم، تابویی که این جلوش هیچ بود. دستش دور کیرم حلقه شد و با حس زبونش رو کلاهک کیرم سرمو به تخت فشار دادم. به جز دهنش از دستشم به خوبی استفاده میکرد و برام جق میزد. رفت پایینتر و تخمهام رو بین لبهاش گرفت. نالهای کردم و تارا گفت: هیس!!
با بیقیدی گفتم: بذار بشنوه بابا! اصلا بذار همه بشنون.
از این حرفم تعجب کرد اما چیزی نگفت و رفت سر وقت ساک زدنش. صدای آه و ناله مردونهام بلند و بلندتر شد. تا جایی که تقریباً مطمئن بودم ریحانه شنیده. گفتم: تارا؟
سرشو از کیرم جدا کرد و نگاهم کرد. گفتم: بچرخ تا منم بخورم برات.
انقدر باهوش بود که فهمید منظورم پوزیشن شصت و نهه! اولین باز بود که میخواستیم از این حالت استفاده کنیم. بدون اینکه دستشو از رو کیرم برداره چرخید و باسنش رو بالای سرم نگه داشت. شلوارشو کشیدم پایین و قبل از اینکه دهنم روی کسش قرار بگیره لپ کونش رو گاز گرفتم و بوسیدم. نالهای کرد و با خنده گفت: عوضی دردم گرفت!
زبونم که روی کسش نشست ساکت شد. هرازچندگاهی سرشو میاورد بالا و از لذت نالهای میکرد. زبونم رو به سمت بالا روی چاک کونش کشیدم و و روی سوراخش نگه داشتم. یکم دورش رو لیس زدم و انگشت اشارهام رو فرو کردم داخلش. فکر کردم چی میشد اگه این کون کون ریحانه بود؟! حیف این آرزویی بود که به رسیدن بهش خیلی فاصله داشتم. نه شکل و نه حتی رنگ پوستش قابل قیاس با کون ریحانه نبود. کون ریحانه بیشک یه معجزه بود! البته این به معنی نبود که کون تارا خوب نیست، اونم به نوبه خودش جایگاه خاص خودش رو داشت! خوب سوراخش رو انگشت کردم و انگشت وسطم رو اضافه کردم. وقتی دیدم بازم دردش نگرفته گفتم: عادت کردیا!
سرشو بالا آورد و گفت: تو و آرمان تا عقب و جلومو یکی نکنین ول نمیکنین نه؟
با فکر به این که ممکنه ریحانه پشت در اتاق مشغول گوش دادن باشه تنم یخ زد. تارا که دید بیحرکتم گفت: چی شد؟
خواستم ماست مالیش کنم و گفتم: خودم عقب جلوتو یکی میکنم.
بعد با صدای آرومتر جوری که تارا نشنوه ادامه دادم: کون لق آرمان!
-ولی من دوتا کیر میخوام!
وقتی تارا اینو گفت فهمیدم این تا امشب مارو به فاک نده ول نمیکنه. باید سریعتر تمومش ميکردم تا گند کارایی که کرده بودیم در نیومده بود. تندتر براش خوردم و چند دقیقه بعد ارضا شد و بیحال کنارم افتاد، درحالی کیر خودم شق واستاده بود. بیخیال ارضا کردن خودم شدم و بعد از یه عشق بازی کوتاه ملافه رو کشیدم رو خودمون و خوابیدیم.
صبح که از خواب بلند شدم تو راه برگشت از دستشویی ریحانه رو دیدم که چشمهاش رو میمالید و اونم میخواست بره دسشویی. گفتم: صبح بخیر!
و خوب به صورتش نگاه کردم تا ببینم عکسالعملش چیه و از دیشب چیزی فهمیده یا نه.
درست مثل قبل پشت چشمی نازک کرد و خواست از بغلم رد بشه که جلوشو گرفتم و گفتم:
-به حرفم فکر کردی؟
یکم نگام کرد و گفت: کدوم حرف؟
به پایین تنهاش اشاره کردم و گفتم: که یه نظر به داداشیت نشونش بدی.
با صورت سرخ شده روشو کرد اونور: خیلی گاوی مهدی! خجالت نمیکشی واقعا؟
رک گفتم: وقتی پای تو وسطه نه!
ساکت شد. ادامه دادم: همين الانم اگه شلوارتو بکشی پایین من اوکیام! تارا خوابه.
گفت: برو بابا!
و خواست از بغلم رد شه که اینبار بازوشو گرفتم و خیلی جدی گفتم: ببین، تو منو میشناسی. وقتی یه چیزی رو میخوام به هر قیمتی که شده به دستش میارم. الان تارا خونه ست، دست و بالم بستهاست! وگرنه شک نکن کار خودمو میکردم.
مستاصل نگاهم کرد. میدونست تهش تسلیمم میشه. هرچند دوست داشتم با رضایت خودش باشه نه زور و اجبار. رفتم کنار و گفتم: حالا بعدا در موردش حرف میزنیم.
یکم صبر کرد و وقتی دید واقعا گذاشتم رد شه، از کنارم رد شد. همونجور که رد میشد با کف دست محکم به باسنش کوبیدم و ریحانه از جاش پرید و با عصبانيت، تعجب و خجالت نگاهم کرد. من ولی حواسم پی لرزش کوتاه اما دیوونه کننده باسنش بود. چشمکی زدم و گفتم: لعنتی خیلی خوش فرمه!
-دیوونهام کردی دیگه!
بعد زیر لب غرشی کرد و بالاخره رفت.
تمام مدتی که توی کلاس بودم جای توجه به حرفهای استاد تمام هوش و حواسم پی ریحانه بود. فکرش مثل کنه چسبیده بود بهم و ولم نمیکرد، به ویژه بعد از دیشب و سکس نصفه و نیمه و پر از ریسک!! با تارا که هنوز به خاطرش حشری بودم. بعد از کلاس باید میرفتم آزمایشگاه اما شهوت لعنتی حتی روی زندگی روزانهام تاثیر گذاشته بود. زنگ زدم و مرخصی گرفتم. یه راست رفتم خونه آقاجون. اینبار خود ریحانه در رو برام باز کرد و با دیدنم جا خورد. انتظار داشت یکی دیگه جام باشه. دستمو براش تکون دادم: سلام!
گفت:ای خدا!!
و در رو باز گذاشت و خودش جلوتر از من رفت تو خونه. گفتم: خیر سرم داداش بزرگترت اومده خونه، جن که ندیدی اسم خدا رو مياری! مامان هست؟
همونطور که میرفت تو خونه گفت:
-نه، حمومه.
زیر لب که اینطوری گفتم و وارد خونه شدم. ریحانه زودی رفت تو اتاقش. جوری که صدام زیاد بلند نباشه گفتم: ریحانه گلم بیا بیرون من میخوام برما! نیای عصبی میشم!
چند ثانیه بعد از اتاق اومد بیرون و گوشی به دست نشست یه گوشه. از جام بلند شدم و چرخی تو پذیرایی زدم، گفتم: یادش بخیر، یه زمانی اینجا زندگی میکردم، هی!!
-همون بهتر که رفتی.
به حرفش خندیدم و نزدیکش شدم
-از این خونه و محله خوشم نمیاد، مثل تو! تنها دلیلی که منو میکشونه اینجا تویی، نه مامان بابا.
قبل از اینکه سرشو بیاره بالا و جوابمو بده خم شدم و گوشی رو از دستش کشیدم. جیغ کوتاهی کشید و سعی کرد ازم پسش بگیره.
-هیس! چرا جیغ میزنی دیوانه؟
-بده من گوشیمو.
با دستم هلش دادم و به گوشه نگاه کردم تا ببینم واسه چی انقد آشفته شده. با دیدن عکسهایی که تو پیج اینستاگرامش بود ابرویی بالا انداختم گفتم: ای کلک! پیج داری و به من نگفتی؟ فالو کنم به داداشت بک میدی یا نه؟! اووو چه عکساییم گذاشتی!
در حقیقت با دیدن عکسها عصبی شده بودم اما حفظ ظاهر میکردم. تو اکثر عکسها تیشرت پوشیده بود که دستها و سر و گردن سفیدش معلوم میشد. خوشبختانه مثل اون عکس معروفی که شروع کننده این ماجراها بود لختی نبود اما خب…من خوشم نیومده بود!
-داری چیکار میکنی؟ میگم بده گوشیمو.
دوباره هلش دادم و با حفظ کردن آیدی پیجش عکسها رو یکی یکی پاک کردم و گوشی رو دادم بهش.
-بفرما.
با دیدن عکسهای حذف شده با عصبانیت نگاهم کرد و بلند گفت: عوضی!
-میگم داد نزن احمق! مامان میشنوه.
وقتی دیدم ساکته با شک نگاهی به صورتش انداختم. مشکوک میزد! رفتم سمت حموم. درش باز بود. در رو باز کردم و با دیدن حموم خالی چشمهام گرد شد. برگشتم و گفتم: ای کوچولوی دغل باز!
وقتی نگاهم رو دید دوید سمت اتاقش. اینبار معطل نکردم و قبل از اینکه در رو ببنده پامو گذاشتم لای در و به زور بازش کردم.
-کجا میخوای فرار کنی جوجه؟!
با حرص گفت: گفتم انقدر بهم نگو جوجه!
با خنده رفتم سمتش. راه فراری نداشت. گرفتمش و به زور دستمو به کش شلوارش رسوندم.
-الکی دست و پا نزن، آخرش تسلیمی!
یه لحظه مثل ماهی از دستم سُر خورد اما قبل اینکه فاصله بگیره این بار محکمتر دوتا دستهاش رو باهم گرفتم تو یه دست و با دست دیگه از کمر شلوارش گرفتم و یکم کشیدم پایین: فقط میخوام ببینم، نمیخوام کاری کنم که کولی بازی در میاری! یه نظر حلاله! به خدا هرکاری بخوای برات میکنم.
یه کوچولو از قوس ظریف بالای باسنش نمایان شد اما خیلی سریع با پاهاش به ساق پام کوبید و جیغ زد: میگم ولم کن عوضی، الان آقاجون و مامان میان.
از درد ساق پام صورتم درهم شد، لعنتی خیلی درد گرفت! ولی عقب نکشیدم و گفتم:
-من تا وقتی اونجاتو نبینم نمیرم!
-اذیتم نکن مهدی. نذار اوضاع ازین خرابتر شه.
-اوضاع رو خودت خراب کردی. یادت رفته؟ حالام اتفاق خاصی نیفتاده، هرچی هست بین خودمونه، تو فقط بکش پایین این لامصبو، هرچی بخوای برات میخرم ها؟ چی میگی؟
صورتمو به صورتش چسبوندم و گفتم: هوم؟ تو فقط اراده کن.
دوباره سعی کرد خودشو آزاد کنه، محکمتر گرفتمش: زور نزن بیخود! نگفتی…میخوای واست کیف بخرم؟ یا لوازم آرایش میخوای؟
خسته شد و دست و پا زدنهاش کمتر شد.
-هیچی نمیخوام، فقط ولم کن.
گفتم: اینجوری که نمیشه گلم! حتما یه چیزی میخوای فقط الان یادت نمیاد! تو فقط لب بزن تا برات مهیا کنم.
بعد با لحن وسوسه انگیزی ادانه دادم: هرچی که بخوای… .
انگار کم کم شل شد که خواست حرف بزنه، تشویقش کردم و گفتم: آره بگو قربونت برم، بگو چی میخوای.
-می…میخوام
-میخوای…؟!
با لحنی که انگار از این همه کشمکش خسته شده باشه گفت:
-میخوام برم شهربازی!
یه چند لحظه گیج نگاهش کردم و گفتم: شهربازی؟
-آره…همیشه دوست داشتم برم ولی تاحالا فرصتش پیش نیومده.
فکر کردم چه کم توقع! زود باشهای گفتم و دوباره دستمو به کش شلوارش رسوندم. تا خواستم بکشم پایین و بالاخره گردی باسنش رو به صورت کامل ببینم خودشو داد جلو و گفت: ولی الان نه!
با عصبانیت گفتم: گرفتی مارو؟ یعنی چی الان نه؟
-من خجالت میکشم، عکس میگیرم برات میفرستم، خوبه؟
-چه فرقی میکنه؟
نگاهشو به در و دیوار دوخت و گفت: آخه اینجوری خجالت میکشم.
یکم فکر کردم و به طعنه گفتم: فکر کنم عکسای لختی خیلی بهت مزه داده، نه؟
خیره نگاهم کرد و گفت: لااقل به زنم خیانت نمیکنم!
چشمهام گرد شد. زبون دراز عوضی! خواستم گوششو بگیرم و اونقدر بپیچونم تا آدم شه اما همون لحظه صدای در حیاط اومد. فوری ازهم فاصله گرفتیم و چند لحظه بعد که نفسهامون آروم شد گفتم: عیب نداره، امشب، منظورم دقیقا همین امشبه! راس ساعت 7 عکس رو میفرستی بعدش منم میام دنبالت تا باهم بریم شهر بازی. قبوله؟
تا خواست جواب بده صدای آقاجون و مامان اومد.
-ریحانه کجایی بابا؟
از اتاق رفتم بیرون و گفتم: سلام آقاجون، تو اتاقشه داره درس میخونه.
مادرم جای آقاجون جواب سلاممو داد و گفت: ا اینجایی مهدی؟ خوبی مادر؟ چه سر زده اومدی. بگو بیاد کمکم این عدسها رو پاک کنیم باهم. بعدهم میشه درس خوند!
برگشتم تو اتاق و به ریحانه که غرق فکر تو اتاق ایستاده بود گفتم: بیا بیرون خودت رو گرم کن که امشب خوش به حالته!
آخرش چشمکی زدم و تا روم رو برگردونم با آقاجون چشم تو چشم شدم. جا خوردم و به تته پته افتادم: خ… خوبی آقاجون؟
گفت: جدیدا زیاد رفت و آمد میکنی، خبریه؟!
گفتم: مگه باید خبری باشه؟ میام به ریحانه تو درساش کمک میکنم.
چند لحظه تو چشمهام خیره نگاه کرد و بعد پشت کرد بهم و رفت تو اتاق خودش. نفسمو رها کردم و عرق پیشونیمو پاک کردم. این دیگه چی بود! بعضی وقتها آقاجون ترسناک میشد. فوری از مادرم خداحافظی کردم و از خونه بیرون اومدم تا گند دیگهای نزدم. حتی فکر به اینکه آقاجون از این قضیه چیزی بفهمه تن و بدنم رو میلرزوند. نشستم تو ماشین و گوشیمو برداشتم و رفتم پی وی ریحانه، نوشتم: بیصبرانه منتظرم!
گوشی رو گذاشتم تو جیبم و ماشین رو روشن کردم. یکم دور زدم و وقتی رسیدم خونه ساعت از هفت رد شده بود. دوباره گوشی رو چک کردم. پیامم سین شده بود اما اثری از عکس نبود. نوشتم: ریحانه؟ باز داری با روح و روانم بازی میکنیا.
پیامم بلافاصله سین شد. یکم بعد با دیدن بالای صفحه که نوشته بود در حال ارسال عکس ضربان قلبم دو برابر شد. هنوز این که واقعا این اتفاق داره میفته باورم نشده بود که یه ثانیه بعد عکس ظاهر شد. بدون دانلود تو نگاه اول نصف پایین عکس سفید بود و بالاش یکم تیرهتر، و من اونقدر عجله داشتم که بدون مکث دستمو رو علامت بارگیری عکس کوبیدم و بلافاصله عکس باز شد. تصویری از شکمش بود و یه قسمت از پایین تنهاش. خوب بود اما مشکل اصلی این بود که یه شورت سفید پاش بود! با اینکه شکمش به تنهایی برام تحریک کننده بود اما من بیشتر میخواستم. نوشتم: قرارمون این نبود، گفتم لخت لخت!
چند لحظه ای زمان برد تا پیاممو سین کنه. تو این فاصله دوباره به عکس قبلی نگاه کردم. فکر کردم شکم ریحانه از اوناست که باید به نافش پیرسینگ وصل شه، وگرنه حیف میشد! قشنگ از همون مدل شکمهای صاف و سکسی بود. با دیدن عکس دیگه که ارسال شد سریع علامت بارگیری رو فشار دادم. این بار یکم زمان برد تا عکس باز شه. با دیدن عکس آب دهنمو قورت دادم و فوری نوشتم: چرا لای پاهاتو بستی؟ یه جوری بفرست بتونم ببینم.
سریع نوشت: گمشو!
دوباره به عکس نگاه کردم. از سرامیکهای بنفش پشت سرش فهمیدم رفته تو حموم. شورتشو درآورده بود ولی چون لای پاهاشو بسته بود چیزی دیده نمیشد. تنها چیزی که فهمیدم این بود که حتی یه تار مو روی بدنش نبود و پوست تنش یکدست سفید بود. نوشتم: ریحانه ببینمت به قرآن دهنتو سرویس میکنم. بفرست اذیت نکن.
سین کرد و جواب نداد، نوشتم: حالم خرابه بیوجدان. اگه نفرستی شهربازی بی شهربازی.
دوباره سین کرد و بازم جواب نداد. این دفعه نوشتم: تو رو خدا!
و چندتا اموجی التماسهم تهش گذاشتم. دوباره بالای صفحه نوشت درحال ارسال عکس و قلبم برای چندمین بار ضربان گرفت. میدونستم اینبار به چیزی که میخوام میرسم. با دیدن عکس که ته زمینهاش کاملا سفید بود سریع زدم تا باز شه. این بار نصف عکس دانلود شد ولی همونجا موند. عصبی فحشی به سرعت نت دادم و از پی وی ریحانه بیرون اومدم. پروکسی رو عوض کردم و دوباره رفتم تو پی وی، اینبار که علامت رو زدم بدون مکث عکس باز شد و من با دهن باز به عکس که انگار مستقیما از بهشت واسم ارسال شده بود نگاه کردم. یه شکاف کوچولوی بین پاهایی که بالاخره واسه من باز شده بود. میتونستم صورت قرمزشو وقتی داشته از خودش عکس میگرفته تصور کنم. دستم بی هیچ اجازهای از خودم رفت توی شلوارم و کیرم که از شدت شق شدن به تیک زدن افتاده بود رو گرفت. گوشی رو آوردم نزدیکتر تا بهتر بینمش. در اصل بازم تصویر کاملی نبود چون تمام کسش توی عکس نیافتاد بود، زاویه عکس جوری بود که همه قسمتهای شکاف مقدس بین پاهای خواهرم دیده نمیشد ولی حتی همین میتونست منو به کاری وادار کنه چندین ماه بود ازش دست کشیده بودم، یعنی خود ارضایی! تارا تو خونه بود و نمیتونستم آزادانه خودمون خالی کنم. تو اون لحظه به معنای واقعی کلمه از ازدواجم پشیمون شدم! از جا بلند شدم و دور از چشم تارا که تو اتاق خواب بود رفتم تو حموم. شلوارمو درآوردم و درحالی که به عکس نگاه میکردم شروع کردم به مالیدن کیرم. لذت عجیبی که همین عجیب بودنش منو اسیر خودش کرده بود تو تنم پیچید. داشتم به یه غنچه خوشگل که بین پاهای ریحانه رشد کرده بود نگاه میکردم. خوب که فکر میکردم میدیدم واقعا شبیه غنچه است! پایین و بالای شکاف کسش بسته بود اما به وسطش که نزدیک میشد یکم شیاردار میشد و درنهایت وسط کسش چوچولش شبیه یه غنچه صورتی و زیبا باز شده بود. باز بدتر از اون صاف بودن کسش بود. دهن سرویس نمیدونم دیانای بدنش چجوری بود که دریغ از یک تار مو تو تنش! فکر به اینکه این شکاف ناز مال خواهرمه دیوونم میکرد. تو ذهنم تجسم کردم که دارم کلاهک کیرم رو لای اون شکاف نرم و خوشگل میکشم و آه و ناله ریحانه بلند میشه. بعد فکر کردم که خیلی زود خیس میکنه و لبههای صورتی کسش از خیسی برق میزنه. این تصور اونقدر رویایی و لذت بخش بود که خیلی زود منو به نقطه اوج رسوند و ارضا شدم. آب خیلی زیادی ازم خارج شد و اونقدر فشارش زیاد بود که روی سرامیکهای دیوار حموم پاشید. اونقدر عمیق ارضا شدم که نفس زنون همونجا کف حموم نشستم. به چه وضعی افتاده بودم! و همه اینا به خاطر ریحانه بود. تا وقتی تارا در حموم رو زد از جام بلند نشدم. وقتی اومدم بیرون و ساعت رو دیدم برق از سرم پرید. یه ساعت کامل تو حموم بودم! گوشیم رو چک کردم. عکسها از پی وی پاک شده بود و ریحانه یه کلمه نوشته بود: دیدی؟
پیام واسه یه ساعت پیش بود. نوشتم: آره! حاضر شو میام دنبالت.
و در مقابل چشمهای کنجکاو تارا از خونه خارج شدم. وقتی رسیدم تک زنگ زدم و یکم بعد ریحانه از خونه بیرون آمد. نشست تو ماشین و زمزمه کرد: سلام.
گفتم: بهشون گفتی با منی؟
منظورم مادر و آقاجون بود. سری تکون داد منم ماشین رو روشن کردم و به سمت شهربازی روندم. تو سکوت عمیقی که حاکم فضا بود رانندگی میکردم و حرفی نمیزدم. ریحانه یه دفعه گفت: چرا چیزی نمیگی؟
نگاهش کردم. انتظار داشت سکوت رو بشکنم و مثلا بگم این که عکس لختیت رو واسه داداشت فرستادی اشکالی نداره و تو همه جوامع کاملا عادیه! میشناختمش. انتظار داشت با حرف خیالش رو راحت کنم که همه چیز روی رواله. ماشین رو گوشه خیابون پارک کردم و گفتم: منو ببین.
نگاهم نکرد. چونهاش رو گرفتم و صورتش رو چرخوندم سمت خودم.
-میگم منو ببین ریحانه.
بالاخره چشماشو دوخت به چشمهام. کم کم صورتش سرخ شد، طاقت نیاورد و دوباره نگاهش رو دزدید. از اینکه میدونست من سلاح قدرتمند بین پاهاش رو دیدم خجالت میکشید. وقتی خجالت میکشید حتی از حالت عادیشهم خواستنیتر میشد. دستهام رو مشت کردم تا کار دست خودمون ندم. واقعا داشتم به زور خودم رو کنترل میکردم تا همینجا کار رو تموم نکنم. دوباره ماشین رو روشن کردم و مسیر رو ادامه دادم. سنگینی نگاه ریحانه رو روی خودم حس کردم. حتما بازم با خودش میگفت داداشم دیوونه ست!
نیم ساعت بعد تو شهربازی بودیم. خودمم زیاد شهربازی نیومده بودم و علاقه چندانیهم نداشتم، ولی خب…! حرف حرف ریحانه بود. اولین جایی که رفتیم ترن هوایی بود که ریحانه خیلی بهش علاقه داشت. حس میکردم واسه بچههاست و با اخم نشسته بودم سر جام. به خصوص که بیشتر از نصف جمعیتی که تو ترن نشسته بودن بچه بودن. ترن آروم شروع به حرکت کرد و ریحانه که بغل دستم نشسته بود به دستم چنگ زد. گفتم: تو که انقدر میترسی چرا سوار شدی؟
با خنده گفت: چون خیلی حال میده!
تو دلم گفتم اونی که حال میده تویی! بقیهاش بچه بازیه. یکم که گذشت سرعت ترن بیشتر شد و منم به صندلی چسبیدم. سرعت بیشتر و بیشتر شد و با پیچ و خمهایی که تو ریل بود کم کم حس میکردم قلبم تو دهنمه! صدای خنده ریحانه نشون میداد داره بهش خوش میگذره. اعتراف میکردم کم کم داشت به منم خوش میگذشت! دیگه شرایط جوری شده بود که منم مثل بقیه با پیچ و تابهای ترن داد میزدم و هیجان خودم رو خالی میکردم. چند دقیقه بعد که ترن متوقف شد و پیاده شدیم حس میکردم سرم گیج میره. تو اون شرایط یه لحظه سر ریحانه گیج خورد و نزدیک بود بخوره زمین. سریع از زیر بغلش گرفتم و با خنده گفتم: حواستو جمع کن مشنگ! تو که از من داغونتری.
اونم خندید و گفت: وااای همه چی داره میچرخه!
نشستیم یه گوشه تا حالمون جا بیاد. ریحانه با دیدن تاب زنجیری گفت: بریم سوار اون شیم!
دستشو گرفتم: صبر کن حالت جا بیاد.
دستشو کشید: خوبم، انقدر سوسول نباش!!
سری تکون دادم، بلند شدم و همراهش شدم. سوار تاب شدیم و اینم مثل قبلی آروم شروع شد و به نهایت سرعت رسید. وقتی ازش پیاده شدیم گفتم: دارم بالا میارم!
خندید و گفت: هرکاری میکنی فقط به هیکل من گند نزن.
خیلی داشت میخندید. گفتم: بهت خوش میگذره نه؟
بهم نگاه کرد و جواب داد: آره…مرسی!
دستمو بردم جلو و به صورت نازش کشیدم.
-تو فقط جون بخواه!
تو سکوت خیره هم شدیم. اوضاع باز داشت خطری میشد! با دیدن چرخ و فلک گفتم: بریم اونجا.
و بحث رو عوض کردم. بعد از کلی تو صف موندن بلیط خریدیم و سوار چرخ و فلک غول پیکر شدیم. این یکی برخلاف قبلیها سرعتش پایین بود و بیشتر برای لذت از منظره بود. وقتی رسیدیم اون بالا با دیدن شهر و ساختمونهای زیر پامون دهنم باز موند. منظره محشری بود. ریحانه سرشو به شونهام تکیه داد و گفت: داداش… به نظرت بهشت کجاست؟
گفتم: چطور؟
-آخه مامان همیشه میگه فلان کار رو بکن تا بری بهشت. اگه این کارو بکنی نمیری اونجا! اگه لباست بدن نما باشه اینجور میشه، اگه موهات بیرون باشه اونجوری میشه.
چقدر دلش پر بود. گفتم: چرت وپرتهایی که اونا میگن رو ولش کن. بهشت همین جاست.
و به زیر پامون اشاره کردم. کم کم داشتیم میرفتیم پایین. یه دفعه گفتم: میذاری بهش دست بزنم؟
خودم از حرفی که زدم تعجب کردم و از مکث ریحانه فهمیدم اونم بدجوری جا خورده. این حرفی بود که از وقتی ریحانه سوار ماشین شد تو دلم مونده بود و آخر به زبون آوردمش. ریحانه خوب میدونست منظورم چیه. با صدای لرزون گفت: یکی میبینه.
گفتم: نه، هیچکی حواسش به ما نیست.
شب بود و همه چیز تو تاریکی فرو رفته بود. خوشبختانه چرخ و فلک کابین داشت و تو کابین ما فقط من و ریحانه بودیم. دست چپم رو بردم جلو و حتی محافظ فلزی مقابلمونهم اجازه نمیداد من بیخیال این کار بشم. با همون یه دست دکمه سفت شلوار جینش رو با بدبختی باز کردم. شلوارش خیلی تنگ بود و عجیب بود که آقاجون گذاشته بود با این لباس از خونه بیرون بیاد. دکمه با صدا باز شد و صدای حبس شدن نفس ریحانه اومد. دستمو تو شلوارش فرو بردم و با لمس پارچه زیر دستم آهی کشیدم. لعنتی…دستم روی شورت بود! دوباره دستمو بیرون کشیدم و اینبار با دقت بیشتر تو شلوار ریحانه فرو بردم که خودش چسبیده بود به صندلی و جم نمیخورد. این بار پارچه شورت اومد روی دستم. وقتی انگشتهام از کش شورت عبور میکرد قلبم تو دهنم بود. بالاخره داشتم لمسش میکردم! لای پاهاش خیلی گرم بود. نوک انگشتهام گوشت نرم و صافی رو لمس کرد و وسطش تونستم لبههای کسش رو حس کنم. با لمس چوچولش ریحانه تو جاش تکونی خورد. گرفتمش و گفتم: جم نخور، الان تموم میشه!
آروم نوک انگشتهام رو تکون دادم و شروع کردم مالیدن ریحانه. به همون حالتی که بود به خودش میپیچید. چرخ و فلک یه دور دیگه چرخید و وقتی دوباره به بالا رسیدیم زیر انگشتهام خیسی و لزجی حس کردم. با چشمهای گرد شده صورتمو جلوی صورت ریحانه گرفتم و نگاهش کردم. ریحانه از لای چشمهای خمارش نگاهم کرد و با دیدنم با خجالت چشماشو بست. خندیدم، ای کوچولوی حشری! با شدت بیشتر کسش رو مالیدم. بعد از یه مدت دستمو بیشتر فرو بردم و از کسش عبور کردم. دستم تا آرنج تو شلوارش فرو رفته بود تا بتونم آخرین قسمتش رو هم لمس کنم. نوک انگشت اشارهام جست و جو گر دنبال سوراخ کونش گشت و خیلی زود حفره ریز و کوچولویی رو چند سانت پایینتر از کسش حس کردم. ریحانه با حس نوک انگشتهام از جاش پرید و گفت: نکن دیوونه!
تو این حالت قشنگ پاهاش رو گذاشته بود لبه صندلی. بازم محافظ لعنتی مزاحم بود اما من از اون سمجتر بودم! نوک انگشتم رو فشار دادم.
-آااای عوضی نکن!
با تفریح خندیدم و انگشتمو بیشتر فشار دادم. ریحانه با مشت به بدنم کوبید و خواست از خودش جدام کنه. نمیخواستم اذیتش کنم. دستمو از تو شوارش رو آوردم و با خنده گفتم: جون بابا! اینجارو ببین.
دستمو که از خیسی کسش چسبناک شده بود نشونش دادم. از خجالت با دوتا دست صورتشو پوشوند. چرخ و فلک متوقف شد و کار دیگهای نتونستم انجام بدم. فکر میکردم چرخ و فلک آخرین چیزیه که باهاش خوش میگذرونیم اما بعد از اینکه پیاده شدیم ریحانه به سمت پیرمردی رفت که صورت بچهها رو نقاشی میکرد. با تعجب بهش گفتم: دیوونه شدی؟
خندید: آره!
-خنگول این واسه بچه هاست نه خرسای گنده!
خودشو لوس کرد: داداااش!
نگاهی به دور و بر انداختم و دیدم چندتا پدر و مادرم هم همراه بچه هاشون صورتشون رو نقاشی کرده بودند. سری تکون دادم و گفتم: دُمم نامرئیه ولی تو سوار شو!
با ذوق خندید و پشت صندلی نشست. مرده نقش یه گربه بامزه رو رو صورت ریحانه زد و نوبت من شد. گفت طرح چی بزنم جناب؟
ریحانه با هیجان گفت: بذار من انتخاب کنم.
گفتم: عیب نداره. من یه امشبه رو دربست در اختیار توام.
خندید و در گوشی به مرد چیزی گفت. تو دلم گفتم تو فقط بخند. پنج دقیقه بعد که کار مرد تموم شد، ریحانه زد زیر خنده و گفت: وااای یعنی خودتو تو آینه ببینی سکته میکنی!
گوشیم رو در آوردم و با دوربین جلو به خودم نگاه کردم. طرح یه ببر زرد رو روم پیاده کرده بود! خدارو شکر ریش و سبیلمو زده بودم وگرنه مردونگیم کامل با خاک یکسان میشد. گفتم: تلافی میکنم!
خندید و گفت: باشه، البته اگه تونستی!
حس کردم میخواد تحریکم کنه تا تلافی کنم، و خودش بهتر از همه میدونست تلافی کردن با بقیه فرق داشت! شاید از کاری که بالای چرخ و فلک باهاش کردم خوشش اومده بود، هرچند هنوز به دست من به ارگاسم نرسیده بود که اون موقع کارم خیلی آسونتر بود! رابطه بین من و ریحانه واسه خودمم قابل درک نبود. ما داشتیم مرتکب یکی از قبیح ترین گناهان تو همه ادیان میشدیم، الان باید از شدت خجالت تا سالها تو صورت هم نگاه نمیکردیم، شایدم یکیمون از شدت شرم خودکشی میکرد یاهم بیخیال همه چیز میشدیم و مثل حیوونا از بدن همدیگه لذت میبردیم. اما در کمال تعجب اومده بودیم شهر بازی و لحظاتمون با شادی و خنده میگذشت. بالاخره از شهربازی اومدیم بیرون. دیر شده بود و باید زودتر میرسیدیم خونه. به ریحانه گفتم: امشب خونه من بمون. خودم به مامان زنگ میزنم.
بدون هیچ مخالفتی خیلی راحت قبول کرد و بازم ثابت کرد حتی با این رابطه عجیبی که بینمون بود بازم میخواست تو خونه من باشه.
ساعتای 10 بود که رسیدیم خونه. وقتی در باز شد تارا با قیافه برزخی منتظرمون بود. بی توجه به ریحانه با عصبانیت گفت: این چه قیافهایه؟ 500 بار زنگ زدم بهت. اون گوشی کوفتیتو اگه نمیخوای جواب بدی پس چرا با خودت میبریش؟
قبل از اینکه از عصبانیت منفجر شه گفتم: هنوز سر شبه چرا جوش میاری گلم؟ چیزی نشده که.
به سمت روشویی رفتم و صدای تارا دوباره به گوشم رسید: چیزی نشده؟ من اینجا دق کردم از نگرانی تو میگی چیزی نشده؟
از تو آیینه به صورتم نگاه کردم. هنوز اثر نقاشی ببر هرچند خیلی محو اما رو صورتم مونده بود. صورتم رو شستم و چرخیدم سمت تارا که دست به سینه مثل افسرهای نظامی نگاهم میکرد. رفتم جلو و یه دفعهای محکم لبشو بوسیدم.
-ببخشید دیگه عشقم. زمان از دستم در رفت.
سرمو که عقب آوردم ریحانه دم در آشپزخونه وایستاده بود و به ما نگاه میکرد. با دیدن نگاه من سرشو پایین انداخت و برگشت تو هال. ادامه دادم: ناراحت نب