اتاق سرخ
سلام
اول از همه بگم که این داستان ذرهای واقعیت نداره و کاملا زادهی ذهنمه. و اینکه سبک داستان ممکنه همه پسند نباشه پس اگه به این سبک علاقه دارید بخونید ممنون.
-خیله خب خسته نباشید تا جلسهی بعد پروژههاتون رو کامل کنید تا نمرهتون رو بگیرید.
با این حرف استاد همه شروع کردن به جمع کردن وسایلشون. وقتی داشتم از کلاس خارج میشدم مهتاب سریع خودشو بهم رسوند.
مهتاب: کجا با این عجله؟ ناسلامتی هم مسیریما. واستا دو دیقه میریم.
من: جایی نرفتم که. چه بخوام چه نخوام تو عین کنه بهم چسبیدی.
مهتاب: عنه اون داداش هولته.
من: خب حالا. برنامهی امروز چیه؟
مهتاب: چی میخوای باشه. خونه غذا استراحت دوش دور دور
من: ممنونم از برنامهی کاملت واقعا
مهتاب: چیه؟ کار دیگهای میکنیم مگه؟
من:نه خداییش
همینجور که حرف میزدیم به ماشین رسیدیم و حرکت کردیم سمت خونه. مهتاب بهترین دوستم و هم خونهایمه قدش ۱۶۷ ورزشکاره نه توپره نه لاغر بدن خوبی داره موهاش خرماییه چشاش عسلی پوستشم سفید. منم بیتام.قدیم والیبال کار میکردم واسه همین قدم یهخورده بلنده. قدم ۱۷۴ ورزشکارم سینههام نه خیلی بزرگه نه خیلی کوچیک ۷۵ پوستم سفیده ولی نه خیلی سفید برف. موها و چشمام مشکیه. جفتمونم دانشجوییم اهل گیلانیم. رشتهی زبان درس میخونیم ولی خونه مجردی داریم . وضع مالیمونم خوبه . عین ۲ تا رفیق واقعی یکیمون ناقصه اون یکی کامل. من ماشین دارم مهتاب هیچی نداره. ماشینمهم سانتافهی سفیده. بگذریم با کلی کل کلو چرت و پرت گویی رسیدیم خونه. لباس رو عوض کردیم و یه چیزی خوردیم و رفتیم ی ذره استراحت کنیم. من خیلی خسته بودم واسه همین رفتم یه چرت بزنم. قبل خواب به خودم فکر کردم به زندگیم و مهمتر از همه به رازم. رازی که هیچکی حتی مهتابهم نمیدونه. گرایشم.۱۶ ۱۷ سالم بود که با گرایشم آشنا شدم . خب طبیعتا مثل خیلی نوجوونهای دیگه تو اون سن دنبال مسخره بازی و رل زدن و فیلم پورن دیدن بودم باهاش اشنا شدم. بی دی اس ام. خب تا اینجاش که چیز خاصی نیست خیلیا هستن که این گرایش رو دارن خیلیا میسترسن خیلیا مستر و خیلیام برده. اما گرایش من یخورده فرق داشت. من گرایش سادیسم داشتم و علاقه داشتم میس باشم قبول. ولی نه مثل خیلی میسهای دیگه که دوس دارن برینن و بشاشن تو دهن بردهشون یا بدن کفشا و پاهاشون و بلیسن و ازین چیزا. من یکیو میخواستم که کاری کنم آرزوی مرگ کنه زیر دستام. یکی که به گوهخوری بیوفته. من به فمدام علاقه داشتم یا دقیق ترش به سی بی تی و بالباستینگ. کلی هم راجبش تحقیق کرده بودم. فلیمهای مختلف انواعش و غیره. واقعا دوست داشتم یک بار امتحانش کنم. ولی همچین بردهای نبود یا خیلی سخت بود پیدا کردنش. تو همین فکرا بودم که خوابم برد.
مهتاب: پاشو. پاشو دیگه خرس گنده.
من: چته؟
مهتاب: چته و زهر مار پاشو بریم بیرون ساعت ۷.
من: باشه الان پا میشم.
پاشدم یه آب به دست و صورتم زدم لباس پوشیدم و رفتیم بیرون کافه و دور دور و پسرای رو مخ که برای خودشیرینی متلک میندازن. اخ که اگه دست من بودن. وقتی برگشتیم خونه ساعت ۱۰ بود. بعد فیلم دیدن و اینستا گردی ساعت های ۱۲ اینا رفتیم بخوابیم فردا یک کلاس داشتیم راحت بودیم. رو تخت دراز که کشیده بودم و تو گوشیم میچرخیدم که چیزی نظرمو جلب کرد. یه برنامه رو گوشیم بود با پسزمینهی مشکلی و ۲ زنجیر قرمز که مثل ضربدر بودن. تا اونجایی که یادم میاد من همچین برنامهای نصب نکردم کار مهتابم نبود. یخورده ترسیدم ولی با کلی شک و استرس پاکش کردم. وقتی خواستم گوشیم رو خاموش کنم دیدم دوباره دانلود شد. اینبار واقعا ترسیدم. سریع رفتم پیش مهتاب راجب برنامه پرسیدم اما با چیزی که گفت سر جام خشک شدم.
مهتاب:بیتا چی میگی اینجا که برنامهای نیست.
من:ها؟ چی میگی اینا اینجاست زیر تلگرام.
مهتاب: کصخول میگم چیزی نیس برو بابا گیر اوردی مارو؟ حالت خوبه؟
من:واقعا نمی بینیش؟
مهتاب: دیوونهای؟ میگم چیزی نیست.
من:خب اوکی.
برگشتم تو اتاقم. مغزم گوزیده بود. یعنی چی؟ این برنامه چیه؟ چجوری رو گوشیم نصب شده؟ چجوریه که بیتا نمیبینتش؟ هیچی به ذهنم نمی رسید خواستم بیخیالش بشم ولی فضولی داشت قلقلکم میداد. روش کلیک کردم دیدم بدون فیلترشکن بالا میاد. وقتی بالا اومد. یه نوشتهای روی صفحه اومد. آرزوها در عمق تاریکی روشنایی میدن. با خودم گفتم این چه کصشری داره میگه؟ ادامه داد: هیچ کاری نشد نداره. تو کسی که رازت را هیچ کس نداند من به تو کمک میکنم تا عطش درونت فوران کند. ذره ذره به عقل سازندهی برنامه داشتم شک میکردم اخه کی اینجوری میاد برنامه میسازه؟؟ دیگه بقیهش رو نخوندم. همهرو رد کردم تا یه چیزی اومد
برای شروع دورهی تمرینی کلیک کن. کلیک کردم.
به اتاق سرخ خوشاومدی از الان تو مسئول اتاق سرخی. اگه میخوای بدونی اتاق سرخ چیه؟ باید بگم که اتاق سرخ اتاقیه که فقط تو میتونی واردش بشی و ازش خارج بشی. برای ورود بهش کافیه کلمهی “احضار” رو بگی.
من: احضار؟؟
همون لحظه دودی توی اتاق رو گرفت خواستم جیغ بزنم ولی یه چیزی نمیزاشت. وقتی دود رفت چیزی که جلوم بود یه در بود دری مشکی با ۲ زنجیر قرمز به شکل X . اروم سمتش رفتم درو باز کردم. داخلش. هیچی نبود! یه اتاق کوچیک ۶ متری که کاملا قرمز بود. با صدای پیام گوشیم به خودم اومدم. سریع گوشیمو نگاه کردم که پیام اومده بود به اتاق سرخ خوش اومدی. در این اتاق کنترل همچی در اختیار توئه. هیچ چیزی توانایی آسیب زدن به تورو نداره.بعد این یه پیام دیگه اومد. ماموریت تمرینی: یک نفر رو به اتاق بکشون و شکنجه کن. : جایزه ۱۰۰ سکه.
من:سکه؟ سکه برای چی؟ چیزی نیومد تا اینکه چشمم به پایین تصویر افتاد عکس یه سبد خرید بود ولی هرکار کردم بالا نیومد انگار باید اول از همه این ماموریت رو انجام میدادم.
ولی چجوری؟
ینی چی که یکی رو وارد اتاق کن و شکنجه کن؟
اصن چجوری بیارمش؟
چه شکنجهای؟؟
تا اینکه یک پیام دیگه جواب همهی سوالامو داد.
-هیچکس قادر به دیدن اتاق نیست فقط زمانی که واردش بشن میتونن ببینش.
رک میگم پشمام ریخته بود هیچی واسم قابل باور نبود. خواستم درو ببندم که پیام اومد برای بستن در باید کلمهی “قفل” رو بگی
گفتم و در بسته شد و همونجوری که اومد محو شد. مغزم هنگ کرده بود فقط خواستم بخوابم تا فکرامو جمع و جور کنم.
یه هفته گذشت خیلی فکر کردم راجب برنامه تحقیق کردم ولی هیچی نبود تو خود برنامههم گشتم ولی خبری نبود. تنها چیزی که بود ماموریتم بود. دلو زدم به دریا یه چیزی میشد دیگه نه؟
ولی بدبختی اینجا بود؟ کی؟؟؟ کی رو باید میگرفتم؟ با کلی فکر یه لحظه یه اسم به ذهنم اومد . سروش. سروش سرولار. پسرهی عوضی حالم ازش بهم میخوره همیشه عین کنه دنبالمه و بهم تیکه میندازه هدفم رو انتخاب کردم و حالا باید عملیش میکردم.
دوستان این قسمت بیشتر پیش درامد بود. داستان اصلی از قسمت بعد شروع میشه. بازم میگم سبک این داستان همه پسند نیست با این حال امیدوارم خوشتون اومده باشه تا قسمت بعد.
نوشته: مریض