احساسات مشترک با مامان دوست دخترم
پرهام هستم. میخوام داستان شکلگیری و شدت گرفتن رابطهم رو با مادر دوستدخترم تعریف کنم. من و دوست دخترم لیدا نزدیک به 2 سال هست که رابطهمون شروع شده. من 27 و اون 22 سال سنمون هست و با هم نسبت فامیلی تاحدی دور داریم و رابطهمون از یه مهمونی فامیلی بزرگ شروع شد. به خاطر فامیل بودن خب من شناخت کلی از لیدا و خونوادهش داشتم. خوشبختانه از لحظه شروع رابطه تا الان همهچیز خوب بوده و باهم اوقات خیلی خوب و شادی رو گذروندیم بدون حتی یه بگومگوی ساده و علاقه ای که بهم داریم هم روز به روز بیشتر میشه. دوست دخترم طوری تربیت شده که هیچ موضوعی از زندگی خودش رو از مامانش پنهون نمیکنه. و بیشتر رابطه شون شبیه دو تا رفیق هست تا دختر و مادر. یه دلیلش شاید اختلاف سنی کمشون باشه. مامان لیدا، پریسا خانم، 44 سالش هست. به همین دلیل به محض شروع رابطهی ما، دوستم به مادرش موضوع رو گفته بود و خوشبختانه پریسا خانم هم استقبال کرده بود، البته این طور که من برداشت کردم به این دلیل که به خاطر شناخت فامیلی نظر مثبتی به من داشته و خیالش تا حد زیادی از بابت اینکه دخترش با چه پسری وقتش رو میگذرونه راحت میشده. به هر حال ایشون از همون اول در جریان رابطهی من و لیدا قرار گرفته بودن. من خودم ویژگی اخلاقیم طوری هست که در کل احساساتی نیستم به جز نسبت به فردی که عاشقش بشم؛ که در این صورت متناسب با میزان عشقم احساسات پاک و نابی که صمیم قلبم نشات می گیره رو نثار اون فرد می کنم. همزمان با شدت گرفتن علاقهی بین من و لیدا، منم بیش از پیش احساسات و عواطفم رو نثارش میکردم. همونطور که گفتم لیدا هم پریسا خانم رو در جریان جزییات رابطهی ما میذاشت. بعد گذشت مدت کوتاهی متوجه شدم که پریسا خانم خیلی این بیان احساسات من رو دوست داره و یه ویژگی خیلی خوب میدونه اینو چون که خودش هم یه زن بسیار احساسی با دلی نازک و قلبی پاک و سرشار از محبته. هر چه بیشتر از زمان شروع رابطهی من و جی افم می گذشت، رابطه عمیقتر میشد و به تدریج پریسا خانم بیشتر وارد رابطه ما میشد؛ مثلا وقتی که من و لیدا بیرون میفتیم تماس میگرفت و جویای احوال من میشد، یاد در روز تولدم بهم زنگ میزد و تبریک میگفت و حتی برای من کادو میگرفت. بعد مدت کوتاهی میزان ارتباط از این هم فراتر رفت و پریسا خانم به خاطر اینکه از من به عنوان دوست پسر دخترش خیلی خوشش اومده بود و اعتمادش رو جلب کرده بودم، در شرایط مناسب که شوهرش خونه نبود، منو دعوت میکرد به خونه شون تا من با این خانواده بیشتر آشنا بشم و رابطهی ما عمیقتر بشه. برداشت خودم این بود که پریسا خانم بهشدت مایل بود تا رابطه من و لیدا رو وارد فاز ازدواج کنه اما من و جی افم اصلا به این موضوع فکر نمیکردیم و فقط میخواستیم که از بودن با هم لذت ببریم و همینطور هم بوده و هست خوشبختانه. با بازشدن پای من به خونهی دوست دخترم، کم کم با ابعاد بیشتری از زندگی خونوادگی اونا آشنا شدم. من قبل اینکه وارد این رابط بشم تصوری که از این خونواده داشتم این بود که کمی مردسالاری حاکم هست توی خونه اما مرد خونه خیلی حواسش به زن و بچه هاش هست و همهجوره هواشون رو داره. اما با این رفت و آمدها متوجه شدم که تصورات من اشتباه بوده و در خونواده دوست دخترم، مردسالاری 100 درصد حاکم هست و شوهر پریسا خانم برخلاف خودش، یه انسان سرد و کم احساسات هست و اوقات تفریح و خوشگذرونیش رو بیشتر با دوستانش می گذرونه تا خانواده ش و بیشتر زمانش رو در طول روز خارج خونه هست. با جلب کردن اعتماد پریسا خانم، ایشون کم کم شروع کردن به درد دل کردن با من. از اینکه چهطور باید بهتنهایی مسئولیت امور خونه رو برعهده بگیرن و مراقبت از بچهها بکنن، برای گرفتن پول بعضا تحقیر بشن، برای خرج کردن پول کلی جواب پس بدن، از سرد شدن احساسات عاشقانهای که در اوایل ازدواج به همسرشون داشتن، از ناراحتیهای اعصابی که بهخاطر این مشکلات گرفتارش هستن و امثالهم برای من حرف میزد. من با شنیدن این درددلها واقعا ناراحت میشدم چون بهنظرم پرسا خانم یه همسر و مادر استثنایی و درجهی یک بود و لایق این بود که وجودش سرشار از عشق و محبت بشه و قلب پاک و دل نازک مورد قدردانی قرار بگیره و زیباییهای جسمی و اخلاقیش مدام ستایش بشه توسط همسرش که گویا متاسفانه نمیشد. برای همین وقتی که شروع میکرد به درددل کردن با من، من سراسر وجودم رو گوش شنوا میکردم تا ایشون بتونه با آرامش تمام حرفاش رو به من بزنه و همواره ازش سعی میکردم به بهترین نحو تعریف و تمجید کنم تا کمی از خلایی که شوهرش براش ایجاد کرده رو پر کنم. همهی این مسائل باعث شده بود که رابطهی من و پریسا خانم روز به روز عمیق تر و محبتمون به هم بیشتر بشه که البته این نوع علاقه و محبتی که من به پریسا خانم داشتم فرق می کردم با نوعی از عشق که به دختر داشتم. یه روز …
(در صورت گرفتن فیدبک مثبت از خوانندگان بقیه داستان رو هم روی سایت خوام گذاشت).
نوشته: arashpntea