ازدواج با برکت (۱)

همیشه مادرم هر جایی می‌رفت ، می‌گفت من امید رو زود زنش می‌دم. و منم هیچوقت مقاومت نمی‌کردم و در کمال آرامش می‌گفتم، کیه که بدش بیاد.
بالاخره دانشگاه رو سریع تمومش کردم و شدم مهندس الکترونیک، ولی مثل اکثر آقایون راهی سربازی شدم.
چند ماهی که از سربازی گذشت، مادرم گفت پس کی می‌خوای اجازه بدی که برم خواستگاری؟ گفتم من می‌خوام اون خونواده که می‌خوای برای من زن بگیری دوتا خصوصیت داشته باشن، اگر بتونی کسی رو پیدا کنی که این دو تا خصوصیت رو داشته باشه، هر لحظه ازدواج می‌کنم.
مادر من دبیر ادبیات دبیرستان بود و پدرم کارمند یه شرکت خصوصی ، من و خواهرم آرزو هم فرزندان این خونواده ۴نفره بودیم که خواهرم حدود ۵سال از من کوچک‌تر بود.
من از بچگی دومیدانی کار می‌کردم و حدود ۱۸۰ قد کشیده بودم. اصلا اهل شیطنت نبودم، ولی توی فامیل با همه رفیق بودم، و هم من و هم بقیه فامیل با همدیگه یه ارتباط دوستانه و صمیمی داشتیم. اهل رابطه با زن و دخترها نبودم و خلاف سنگینم در حد دست دادن یا روبوسی با بقیه بود که حتی عمو هم با مامانم همیشه روبوسی می‌کردن و زن‌عمو هم با بابام. کلا بگم که قصدی برای شیطنت اضافه در من پیدا نمی‌کردید.
مادرم گفت: خُب!!! اون دو تا خصوصیت چیه؟ گفتم اول اینکه اون دختری که برای من انتخاب می‌کنی برادر نداشته باشه و دوم اینکه، خیلی قدش از من کوتاه‌تر نباشه.
مامان گفت اینکه خیلی خصوصیت معمولی هس و چیز دیگه مد نظرت نیس؟گفتم چرا هس، ولی بقیه شرایط در طول خواستگاری که رفتی بهش برخورد می‌کنی.
روزها من پادگان بودم و بعدازظهر تا شب هم توی یه شرکت وابسته به مخابرات کارای تعمیرات و سرویس کیت‌ها و بورد‌های شرکت مخابرات رو انجام می‌دادم.
چند هفته گذشت، شاید حدود دو ماه، که مادرم یه روز که از مدرسه اومد، خیلی خوشحال به نظرم رسید.
گفتم چیه مامان، خبریه، خوشحالی؟
گفت یه مورد خیلی عالی برای تو پیدا کردم، که اگر خیلی حساس نباشی، واقعاً عالیه.
گفتم خُب چه طوریه؟ اون دوتا خصوصیت چه گفتم رو داره؟
مامان گفت آره،
گفتم خُب کي هس؟ چه طوری پیداش کردی؟
مامان گفت: یه همکار دارم که دبیر ورزش هس و چند سالی بود ندیده بودمش، امروز اتفاقی توی اداره دیدمش و سراغ خونوادش رو گرفتم، اگر درست فکر کنم دو تا دختر داره ، و احتمالا قد بلند هستن. فعلا شماره نماسش رو گرفتم که کم‌کم باهاش صحبت کنم ، اگر شرایط ازدواج رو داشتن، ببینمشون و بریم خواستگاری.
من گفتم باشه، اگر خونواده فرهنگی باشن ،با ما هم‌اخلاق هستن و می‌شه باهاشون کنار اومد.
خلاصه رفتم شرکت و انقدر مشغول کار بودم که کامل فراموش کردم و شب هم زود خوابیدم تا این چند هفته پایان خدمت رو هم بدون گیر دادن دژبانی و فرمانده قسمت تموم کنم.
فردا که از پادگان اومدم مامانم نشسته بود پای موبایل و معلوم بود خیلی خوشحال و با کسی چت می‌کرد.
(مامان و بقیه همکاراش گروه داشتن و توی شبکه‌های مجازی ، با هم در ارتباط بودن و خیلی با هم خوش‌میگذروندن.)
از در که اومدم تو وقتی دیدمش ، معلوم بود خیلی وقت در حال چت کردنه، چون دامن از زیر پاش عقب رفته بود و به راحتی می‌تونستم رونهای تازه شیو کردش رو ببینم.
یه لبخندی زدم و آروم گفتم: با کی چت می‌کنی که انقدر خوشحالی؟!؟
گفت: با مادر زن آینده
گفتم: هنوز ندیده و نپسندیده شد مادر زنم.
اشاره کرد که برم کنارش، دیدم توی چت کردن عکس من و خواهرم و عکس خودش رو برای همکارش فرستاده و اون خانم همکارشم، عکس خودش و دو تا دختراش رو فرستاده بودن. الحق هم دو تا دختراش و مادرشون فوق‌العاده بودن و با اون تاپ و لباس مجلسی که توی عکس پوشیده بودن، بیشتر به دل می‌نشستن. پدرشون هم دو سالی بود که فوت کرده بود و اون ها هم سه تایی توی یه خونه ویلایی زندگی می‌کردن، اما یه مسأله‌ای که بود، اینکه دختر بزرگ‌تر همکار مامانم که اسمش مرضیه بود بعد یکسال ازدواج جدا شده بود و با مادرش زندگی می‌کرد و حدود یک‌سال از من بزرگ‌تر بود. ولی چیزی که بود و اون دختر دوم این خونواده بود به اسم مرجان ، که مادرم اون رو برای من در نظر داشت. ولی هر دو خواهر از توی عکساشون خیلی جذاب بودن و مادرشون هم که اسمش زهره بود، چون رشته ورزشی کار می‌کرد ، خیلی زیبا و جاافتاده بود‌.
من اون روز باید می‌رفتم باشگاه و دیرتر به شرکت می‌رسیدم، برای همین زود از خونه زدم بیرون و با ماشین بابام حرکت کردم، واقعاً رانندگی با GLX رو خیلی دوست دارم.

ادامه دارد…

نوشته: امید ۱۰۱

دکمه بازگشت به بالا