از اینستا تا یزد

دو هفته ای بود توی اینستاگرام بهم پیام میدادیم
خودش رو رویا معرفی کرده بود . یواش یواش بیشتر شناختمش .
یه دختر متاهل ۲۹ ساله ی ساکن یزد ، که یه دختر خوشگلم داره به اسم دنیا
هر روز بیشتر صمیمی تر میشدیم . یه جوری شده بود که با این همه مشغله کاری ، وابسته ش شده بودم و هر روز و شب منتظر پیامش بودم . یواش یواش شروع کرد به درد و دل کردن . به اینکه با اکبر (شوهرش) مشکل داره و هر روز با هم درگیر هستن .
عید ۹۶ بود که ازش خواستم بیاد تهران با شوهرش ؛ هم حال و هواش عوض بشه و هم من با شوهرش صحبت کنم و ببینم مشکل کجاست .
پنج فروردین بود که رسیدن تهران ، رفتن خونه ی خواهر شوهرش و اون شب تا صبح به همدیگه پیام دادیم و هر دوتامون خوشحال بودیم که بالاخره همدیگه رو برای اولین بار میبینیم .
ششم فروردین ، با اینکه تا صبح نخوابیده بودیم ، ولی انگار نه انگار که بیدار بودیم و خسته هستیم .
سر حال و خوشجال و خندون رسیدن خونه ی ما . به شوهرش گفته بود دوست دانشگاهی هستیم و همدیگه رو توی اینستا پیدا کردبم و دعوتشون کردم تهران .
وای به قدری خوشگل و ماه بود که هنگ بودم . با اون لهجه ی شیرین یزدیش سلام داد و با هم دست دادیم .
شوهرش هم اومد پایین و سلام و احوالپرسی کردیم و رفتم داخل خونه .
مامان پذیرایی کرد و ناهار خوردیم و گفتیم و خندیدیم .
بعد ناهار قصد داشتم با اکبر برم بیرون و بشینیم صحبت کنیم که مشکل چیه تو زندگیشون
ولی ناهار رو که خوردیم ، زنگ زد به خواهرزاده هاش و بلند شد و عدرخواهی کرد و رفت .
من موندم و مامان و رویا و دنیا
یک مقدار چهره رویا بهم ریخت و ناراحتی رو تو چشماش میدیدم . بلند شد رفت ظرف ها رو بشوره ، که من رفتم کمکش و سر به سرش گذاشتم تا اروم بگیره .
بعد شستن ظرف ها یه خورده گفتیم و خندیدیم ، که به خواست رویا دوتایی رفتیم بیرون قدم بزنیم . برای اولین بار دستم رو گرفت محکم و گرمای دستش چنان ارامشی بهم داد که حد نداشت .
قدم زدیم و حرف زدیم . یهو به خودم اومدم و دیدم تو ایستگاه اتوبوس نشستیم و اون چسبیده بهم و سرش رو شونم هستش و داره اروم اشک میریزه .
برای اولین بار بغلش کردم و اشکش رو پاک کردم و بوسیدمش
دستش رو گرفتم و بلندش کردم و راه افتادیم به سمت خونه ی ما
اکبر تا شب نیومد . هر بار هم رویا زنگ زد ، گفت با بچه های خواهرم دربند هستم . آخر شب بود که من زنگ زدم که اکبر جان دیر وقته ، آدرس خونه ی ما رو می تونی پیدا کنی بیای ؟
که گفت با بچه های خواهرم اومدیم کردان و تو حواست به رویا باشه ، ما فردا برمی گردیم تهران
مامان چون صبح باید می رفت سرکار ، ساعت ۱۰ شب رفته بود اتاقش و خوابیده بود .
رفتم اتاق خودم که رویا و دنیا اونجا خوابیده بودن . دیدم دنیا خوابیده و باز رویا اشک میریزه .
برق های روشن خونه رو خاموش کردم و رفتم کنارش دراز کشیدم و بغلش کردم تا ارومش بشه .
خودشون تو بغلم جا کرد و اشکش بیشتر شد .
اومدم صورتش رو ببوسم تا ارومش کنم . که ناخداگاه لباش رو بوس کردم و این لب باعث شد اون ادامه بده
به خودمون اومدیم و محکم همدیگه رو بغل کردیم
تا نزدیک صبح حرف زدیم و همدیگه رو بوسیدیم . یدفعه دیدم تو بغلم آروم خوابش برده .
منم برای اینکه مامان یه موقع بیدار نشه و ما رو ببینه ، روی رویا رو پوشوندم و رفتم تو پذیرایی خوابیدم .
نزدیک ساعت ۱۱ بود که حس کردم یکی بعلم کرده . چشامو باز کردم دیدم رویا هستش و لبام رو بوس کرد و صبح بخیر عشقم گفت و بلندم کرد تا صبحونه بخوریم .
بعدش با دنیا و رویا رفتیم بیرون ، تا تهرانگردی کنیم .
از پل طبیعت بگیر تا باغ کتاب و لواسون .
اکبر زنگ زد به من که کجایید ، گفتم با رویا و دنیا اومدیم لواسون .
گفت باشه پس بگردید تا من بیام ؛ هوا تاریک شده بود ، مامان زنگ زد که کجایید ؟ دارید میاید از رستوران شام بگیرید بیارید .
شام گرفتیم و برگشتیم خونه . حواسم به رویا بود ، ناراحت و مضطرب بود . ساعت ۱۱ شب بود که اکبر اومد و یه خورده حرف زد و عذرخواهی که بچه های خواهرم ولم نکردن و مجبور شدم بمونم .
حتی تا موقعی که بیدار بودیم ، یک بار هم به رویا نگاه نکرد و باهاش حرف نزد . همش یا با من حرف میزد ، یا با دنیا بازی می کرد .
یدفعه دیدم کنار تلویزیون که دراز کشیده بود و فوتبال نگاه می کرد ، خوابش برده
مامان هم که طبق همیشه ، ساعت ۱۰ رفته بود تو اتاقش و خوابیده بود . رویا و دنیا هم رفتن اتاق من خوابیدن . من هم کنار اکبر خوابم برد .
صبح ساعت ۸ که بیدار شدم ، دیدم اکبر نیست . مامان هم که رفته بود سرکار . رفتم تو اتاقم ، دیدم رویا انقدر قشنگ چشماش بسته و خواب بود که نیم ساعتی ایستاده نگاش کردم .
آروم رفتم کنارش نشستم و بوسش کردم . چشمای خوشگلش رو بلز کرد و سراغ اکبر رو گرفت . گفتم نیست ، رفته بیرون ، تا این حرف رو زدم بغلم کرد و لب گرفتیم از هم
بعد چند دقیقه که اروم شد ، گفت چی میشد تو مال من بودی .
منم واقعا عاشقش شده بودم و ارزوم بود رویا مال من باشه .
من : مال توام لوس
رویا : قول میدی
من : به جون جفتمون تا همیشه مال توام
رویا : میدونم شرایط زندگیت چطوریه و مامانت هم تنهاس ، ولی اگه مامانت بفهمه عشق ما رو چه عکس العملی نشون میده ؟
من : مامان به تصمیم و کارهای من احترام گذاشته همیشه و میزاره
رویا : یعنی میشه ؟
من : چی میشه رویا ؟
رویا : جدا بشم از این عوضی ، مامانت قبول می کنه بیام کنار تو زندگی کنم ؟
من : طلاق بگیری 😳؟
رویا : سه ساله که تصمیم گرفتم جدا بشم ، ولی این دفعه استرس و نگرانی خودم و دنیا رو ندارم ، چون میدونم تو کنارمی
من : من از خدامه که تو و دنیا برای همیشه کنار من باشید ، ولی اکبر ؟
رویا : اون عوضی مثل سگ دروغ گفت که پیش خواهرزاده هاشه ، من میدونم کدوم گوری میره ؟
من : چی ؟ کجا رفته بود مگه ؟
رویا : پیش دلارام
من : دلارام 😳😳؟ ، اون کیه دیگه ؟
رویا : عشقش ، زنش ، بهش قول ازدواج داده
اشک رویا شروع شد و بعلم کرد .
منم بهش قول دادم اگه اینی که گفتی واقعیت داشته باشه ، محاله دیگه بزارم برگرده یزد .
رویا رو بلند کردم و بهش قول دادم تا همیشه کنارشم و مراقبشم .
بغلم کرد و لباسش رو دراورد و رفت حموم دوش بگیره
منم تشک ها رو جمع کردم و روی دنیا رو پوشوندم و زنگ زدم به اکبر ، گوشیش رو خاموش کرده بود
صبحونه رو اماده کردم ، در حموم رو زدم و رفتم تا پشت رویا رو لیف بکشم .
ازم خواست لباسام رو در بیارم و برم حموم . منم لخت شدم و رفتم حموم . همدیگه رو بغل کردیم و دوباره لب گرفتیم زیر دوش
بعدش برای اینکه ممکن بود دنیا بیدار بشه ، همدیگه رو شستیم و اومدیم بیرون .
اولین حموم زندگیمون رو با هم رفته بودیم . من تصمیم خودم رو گرفته بود و به رویا گفتم سر صبحونه .
من : رویام ؟
رویا : جان ؟
من : واقعا با من ازدواج می کنی ؟
رویا : چی ؟ 😳😳
من : بعد از اینکه جدا شدی ، زن من میشی ؟
رویا : میدونی که من از خدامه ، ولی اطرافیانت ؟ ، اونم با زنی که یه بچه داره
من : مهم تویی ، من برای اطرافیان زندگی نمی کنم
رویا : منو دیونه ی خودت نکن ، عمین الانش که فکر می کنم فردا قراره برگردم تو اون خراب شده و ازت دور میشم ، داره دیونم میکنه .
من : میام یزد چند روزی میمونم . تو هم اگه واقعا دوستم داری و تصمیمت جدیه برای جدا شدن ، بهم بگو .
رویا : من سه ساله تصمیمم رو گرفتم . ولی تو از روی احساسات تصمیم نگیر دیونه
من : تو زن منی ، مگه نه ؟
رویا : اره نفسم ، من از خدامه زن تو باشم
صدای گریه دنیا ما رو به خودمون آورد و بدو بدو با هم رفتیم تو اتاق پیش دنیا .
من شروع کردم با دنیا بازی کردن و رویا هم رفت تدارک ناهار رو ببینه .
منم هی میرفتم از پشت بعلش می کردم و بوس می کردم و میگفتم دوست دارم خانومم
ساعت ۳ بعدازطهر مامان اومد و همه با هم رفتیم شهربازی و سینما و کلی خوش گذروندیم . همچنان زنگ میزدم و گوشی اکبر خاموش بود .
نزدیک ساعت ۹ بود که رفتیم رستوران تا شام بخوریم . گوشیم زنگ خورد . اکبر بود
اکبر : سلام ، چطوری میعاد جان ؟ بچه ها خوبن ؟
من : کجایی اقا مصطفی ؟ گوشیت خاموشه از صبح ، همه نگرانیم
اکبر : ببخش داداش ، صبح زود خواهرزادم زنگ زد که خواهرم حالش خوب نیست و اوردیم بیمارستان ، دیگه سریع اومدم بیمارستان .
من : باشه داداش ، کی میای ؟
اکبر : دیگه صبح میام . به رویا بگو صبح اماده بشه ، میام بریم یزد سریع ، کار دارم .
من : باشه داداش ، مراقب خودت باش ، گوشیت رو خاموش نکن
اکبر : خاموش نبود ، آنتن نداشتم
من : باشه داداش ، مراقب خودت باش
اکبر بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد
رویا که از ماجرا با خبر بود که داستان چیه ، سریع زنگ زد به خواهر اکبر که حالت چطوره ؟
خواهرش گفت همکارای شوهرش مهمون هستن خونشون
من که دیونه شده بودم
مامان که در جریان نبود و اشک رویا رو دید ، همه چیز رو گفتم بهش و رویا رو بردیم تو ماشین ، منم رفتم غذاها رو گرفتم و برگشتیم خونه .
مامان بیچاره از فرط خستگی تا ۱ بیدار موند و رویا رو اروم کرد .
بعدش دیگه رفت خوابید و به من گفت همینجا کنارش باش و نزاری گریه کنه .
رویا که چشم هاش رو بسته بود تا بتونه خودش رو اروم کنه
منم کنارش نشسته بودم و سرم رو تکیه دادم به دیوار و خوابم برد .
ساعت نزدیک ۳ بود که دیدم یکی اروم تکونم میده ، به خودم اومدم دیدم رویا هستش
من : خوبی نفسم ؟
رویا : بمیرم که اینجوری خوابت برده ، بیا اینجا بغلم بخواب .
رویا دستم رو کشوند و رفتیم رو تشک و پتو رو کشید رومون و محکم بعلم کرد .
من فقط داشتم نگاش می کردم . یدفعه لب تو لب شدیم و از هم لب گرفتیم و همدیگه رو لمس می کردیم .
ناخواسته دستم رو گذاشتم رو سینه ش ، لبش رو جدا کرد و آه کشید .
رویا : دوستم دادی ؟
من : با تموم وجودم دوست دارم
رویا : تنهام نمیزاری ؟
من : تا زنده ام کنارتم و محاله تنهات بزارم
رویا : پاشو در اتاق رو اروم قفل کن
من : در اتاق که بسته هستش
رویا : خنگ من ، پاشو قفلش کن ، کار دارم
منم رفتم در اتاق رو قفل کنم ، دیدم رویا زیر پتو یه تکون هایی می خوره . در رو اروم قفل کردم و برگشتم و دیدم رویا پبرهنش رو هم دراورد
من : رویا ؟ چیکار می کنی ؟
رویا : پیرهنت رو در بیار اول تا بگم
منم پیرهنم رو دراوردم
رویا : شلوارکت رو هم در بیار
من : رویا ؟؟؟
رویا : مگه شوهر من نیستی ؟
من : معلومه که هستم . تا همیشه
رویا : پس سوال نکن ، زنت الان بهت نیاز داره
منم شلوارکم رو در آوردم و رفتم زیر پتو . تنم که به تنش خورد ، دیدم لخته لخته و شلوارش رو هم دراورده
چسبیدیم بهم و لب تو لب و سوتینش رو دراوردم و سینه هاش رو خوردم و شورتش رو درآوردم و براش خوردم و برای اواین بار سکس رو تجربه کردم و تا نزدیک ساعت ۶ صبح سه بار سکس کردبم .
دیگه زن و شوهر شده بودیم
تصمیم هر دوتامون جدی بود
بعدش من رفتم حموم و دراومدم و بعدش رویا رفت حموم و دراومد و صبحونه آماده کردیم که مامان بیدار شد و صبحونه خورد واز رویا عدرخواهی کرد و بغلش کرد و خداحافظی کرد و رفت سر کار .
من و رویا بهترین روز زندگیمون رو باهم ساختیم .
اکبر اومد دنبال رویا و دنیا
یدفعه دیدم رویا من رو بهونه کرد و گفت میعاد دو روز دیگه داره میاد یزد ، ماموریت داره
من میمونم و با میعاد میام ، باید بریم به چند تا از همدانشگاهی هامون سر بزنیم ، مراسم گرفتن تا دور هم جمع بشیم
اکبر هم از خدا خواسته ، بدون کوچک ترین اعتراضی دنیا رو بوسید و عدرخواهی کرد و رفت .
من هم زنگ زدم شرکت و گفتم چند روزی میرم یزد و نیستم و حواسشون به شرکت باشه .
مامان بعدازظهر وقتی برگشت و رویا رو دید ، اینقدر خوشحال شد که نگو
رفتیم بیرون و شام خوردیم و مامان دنیا رو برد شهربازی و من و رویا هم زن و شوهری دست هم رو گرفته بودیم و قدم میزدیم .
این دو شبی که رویا پیشم بود ، هر شب دو بار حداقل سکس داشتیم و از هم سیر نمیشدیم .
مامان خواستم مرخصی بگیره و بریم یزد و برگرویم
من و رویا و مامان و دنیا رفتیم یزد
۵ روزی یزد موندیم ، ولی انگار فقط تهران نبود که آقا اکبر عیب میشد ، تو یزد هم ما سه چهار بار بیشتر ندیدیمش و فهمیدم زن بازه و هر شب با یکی هستش .
من و مامان ، از وکیل شرکت خواستیم تا وکالت رویا رو قبول کنه و طلاقش رو بگیره .
باورتون نمیشه ، انگار اکبر منتظر اقدام رویا بود ، حتی اعتراضی هم نکرد و رویا هم مهریه ش رو بخشید و جدا شد .
من با مامان حرف هایی که بین خودم و رویا اتفاق افتاده بود رو زدم
مامان زیر بار نمیرفت و قاطی کرده بود که اون جای خواهرته و به تو پناه اورده
دیگه ناچار شدم و بهش گفتم مامان رویا هم عاشق منه و این تصمیم دوتاییمون هستش و حتی ما با هم رابطه هم داشتیم
تا ابن رو گفتم مامان کلا سکوت کرد و با رویا هم صحبت کرد تا مطمئن بشه
بعدش من و مامان رفتیم یزد و ماماک با پدر و مادر رویا صحبت کرد و رسما خواستگاری کرد رویا رو . اونا معتقد بودن باید سه ماه از طلاق بگذره تا ما بتونیم عقد کنیم . مامان گفت ول کنید این اعتقادات مزخرف رو . یه صیغه میخونیم ، رویا رو میبریم تهران ، شما هم به قول خودتون سه ماه دیگه میاید تهران و به مراسم کوچیک عقد میگیریم و تمام
بعدش رفتیم خونه ی رویا ، لباس و خرت و پرت های رویا و دنیا رو جمع کردیم و برگشتیم تهران
اکبر حتی نیومد با دنیا خداحافظی کنه .
الان ما ۲ ساله ازدواج کردیم و هر روز عشقمون به هم بیشتر و بیشتر میشه و پنج ماه پیش هم ، دو تا داداش دوقلو هم اوردیم برای دنیا جونم
ببخشید طولانی شد

نوشته: میعاد

دکمه بازگشت به بالا