از عشق تا ضربدری 28

سیما گوشه در ایستاده بود و همچنان به پسرش وکیر درشت اون نگاه می کرد . حس کرد که شیطان به جلدش افتاده … اصلا با یه دید دیگه ای به پسرش نگاه می کرد . تصور این که سیامک رو به جای یک مرد بیگانه تصور کرده بود و دوست داشت که در اون لحظات بره و رو کیر اون دراز بکشه و با هاش سکس کنه … لعنت بر تو سیما … برو از جلو در کنار تر . الان تو رو می بینه زشته … چرا داری با خودت ور میری . کسش کاملا خیس کرده بود .. تمام بدنش سست شده بود و دیگه توانی نداشت . یه لحظه صدای آخ و اوخ گفتن پسرش رو شنید … و بعد جهش ها و پرشهای آب کیر بود که منی از سر کیر سیامک میومد بیرون . پسر با تصور سکس با زن همسایه جلق زده بود … و بعد سیما خودشو کنار کشید … رفت به اتاق خودش و خودشو انداخت رو تخت دو نفره ..کسشو رو تشک می غلتوند .. از روتختش پا شد … سیامک اومده بود رو کاناپه هال نشسته بود . سیما خودشو به خواب آلودگی زد. -چیه مامان بیدار شدی ؟ -نمی دونم چرا … گیح خوابم . تو چته . به چی فکر می کنی ؟ حالت خوش نیست .. -مادر تو می خوای فردا بری خونه دایی . سعی کن خوب بخوابی و خمار نباشی . و سیما به این فکر می کرد که اون قصد داره که یه دختری رو بیاره خونه .. پس واسه چی آبشو خالی کرده ؟! -اگه نرم چی میشه ؟! -مامان تو این روزا حالت خوب نیست . من جات بودم یه هوا خوری می رفتم … سیما که یه لباس خواب سکسی تنش کرده بود و شورت و سوتینش هم مشخص بود رفت کنار پسرش نشست . البته این که پیش پسرش راحت بگرده بار ها و بار ها پیش اومده بود ولی سابقه نداشت که این جوری و به این سبک باشه … خودشو به سیامک نزدیک و نزدیک تر کرد … بوی عطر هوس انگیز زنانه پسرو گیج کرده اونو بیش از پیش به یاد پونه مینداخت . کیرش بی اختیار شق کرده بود … از مادرش خجالت می کشید .. اونم با یه شورت فانتزی و زیر پیراهن رکابی رو کاناپه نشسته بود . نگاه سیما متوجه کیر ورم کرده و شق شده پسرش شد . بازم این تجسمو داشت که اون یه مرد دیگه ایه . یه غریبه … کاش یه مرد این جا بود کاش می تونست با هام ور بره . به انداممم دست بزنه با سینه هام بازی کنه …. با همون حال زارش رفت گرفت خوابید و صبح از خونه خارج شد و ماشینشو هم جایی پارک کرد که بتونه خونه رو زیر نظر داشته باشه … و اگه دختری نا شناس وارد شد اونم پشت سرش بره تا ببینه کجا میره ..خونه سه طبقه شش واحده بود که اونا در طبقه سومش بودند و اون همه رو می شناخت .. .. از اون طرف هم پیمان از خونه رفت بیرون .. پونه مونده بود چیکار کنه و سیامک سراسر تشویش و نگرانی بود .. مدام از این سمت به اون سمت می رفت …. پونه تا اون جایی که می تونست به خودش رسید …اون از داخل آ پارتمان و دور بین دیده بود که سیما از خونه رفته بیرون و سیامک تنهاست . بهتره به این بهانه که با مادرش کار داره در بزنه .. همین کارو هم کرد . وقتی که سیامک چهره پونه رو دید از خوشحالی و لرزش نمی دونست که چیکار کنه . درو باز کرد …. -بفر مایید داخل -ممنونم با سیما خانوم کار داشتم .. -بفر مایید مامان رفته جایی کار داره .. -خیلی طول می کشه بیاد ؟ -نمی دونم . شما بفر مایید … هر دو شون فکری مشترک داشتند .. اما هیشکدوم جرات ابراز اونو نداشتند . نوعی غرور و ترس از این که سیامک از دستش عصبی باشه و نخواد تحویلش بگیره بر پونه چیره شده بود و سیامک هم حس می کرد که اگه پونه همون پونه دیروز باشه پس فایده ای نداره که بخواد کاری کنه … ولی باید از یه جایی سر صحبتو باز می کردن . سیامک : بابت اتفاق چند روز قبل متاسفم … -متاسف نباش .. بالاخره پیش میاد .. -پشیمونی ؟ پونه : آدما به اراده خودشون کاری انجام میدن . پس اگه بخواهیم از پشیمونی حرف بزنیم فایده ای نداره .. -فکر می کنی بازم همچین اراده ای پیدا کنی ؟ .. پونه سکوت کرد نمی دونست چی جواب بده .. سرشو انداخت پایین . سیامک دستشو گذاشت زیر چونه اش .. زن چشاشو بسته بود و پسر لباشو رو لبای اون قرار داد . سیامک دستشو گذاشت پشت سرپونه و اونو به آرومی می بوسید . لحظه به لحظه فشار لبهاشو زیاد تر می کرد . آروم آروم بلوزشو از سر شونه ها پایین کشید .. -نههههههه نههههههه من نمی خوام با من این کارو نکن . الان اگه سیما جون بیاد چی ؟ -نه اون تا غروب بر نمی گرده . -ای نا قلا! خیلی بلایی . اینو بهم نگفتی تا منو بندازی تو دام خودت ؟ …. ادامه دارد …

دکمه بازگشت به بالا