از پرستاری پسر ۱۸ ساله تا سلطه بر کل خانواده! (۵ و پایانی)
…قسمت قبل
از زبان ستاره
تا اونجایی گفته بودم که خونه رو از مالک خسرو خریدم و دیگه الان خسرو و زن و بچش مستاجرای من شدن و اون شب برای هر کدومشون کادویی خریدم و علاوه بر خونشون, خودشونو هم مال خودم کردم ! دیگه الان خونه مال من شده بود و به عنوان مالک و رییس خونه باید به ی سری از کارهای کلی خونه هم رسیدگی میکردم!
چیزی که تو اون ساختمون اذیتم میکرد هر چیزی بود که مربوط به قد و قامت میشد! حتی اعلانات روی تابلوی اعلانات! برای اینکه بتونم بخونمشون باید تا کمر خم میشدم ! کیفیت مشاعات ساختمون هم مثل تابلوی اعلانات خیلی پایین بود! اینه آسانسور همش لک داشت و پله ها همیشه خاکی بودن ! بدتر از همه که اذیتم میکرد و زورم میومد این بود که ماه به ماه پول شارژ آسانسور و ساختمون از واحد ها گرفته میشد!
ساختمون ۴ طبقه تک واحدی بود و واحد ما هم طبقه سوم بود! یه روز که باشگاهم دیرشده بود، خواستم سوار آسانسور شم که دیدم آسانسور خرابه و بالا نمیاد! خیلی عصبانی شدم و غرولندکنان از پله ها رفتم پایین که دیدم کفشهای طبقه دوم روی پله هاست! نمیدونم از کدوم دهات اومدن همسایه هامون! منم از قصد رو کفشاشون پا گذاشتم و هرپام اندازه دو جفت کفش شون بود و خاکیشون کردم تا عبرتی بشه براشون و ضمنا ندانسته خاک زیر کفشمو از روی کفششون تمیز کنن! داشتم از کنار طبقه یک رد میشدم که سرو صداشون توجهمو جلب کرد! آقای مدیر ساختمون به خانمش میگفت: خانم! امشب جلسه مدیریت ساختمونه! سیم برق آسانسور رو قطع کردم تا به بهونه سرویسش ازشون پول بگیریم! وگرنه برای کادوی عروسی خواهرزادت به مشکل میخوریم! فقط تو هم توی جلسه هماهنگ باش و بگو ما که طبقه اولیم و چندان به آسانسور نیاز نداریم و برای خودتون میگیم! اینجوری منت هم سرشون میذاریم که چه مدیر ساختمون فداکاری دارن!
صداشونو ضبط کردم، حسابی حرصم دراومده بود ولی چون عجله داشتم گفتم باشه برای بعد. سریع رفتم تو پارکینگ و سوار ماشینم شدم و رفتم باشگاه! وقتی خسته برگشتم یادم اومد آسانسور هنوز خرابه و با عصبانیت پله ها رو رفتم بالا! وقتی به طبقه دوم رسیدم دیدم کیسه زباله شون رو هم بیرون گذاشتن! منتظر یه جرقه بودم تا آتیش بگیرم! رفتم بالا و جلوی واحد خودمون بودم که دیدم داره سوز میاد و عطسه کردم! از پاگرد بالا رفتم و دیدم در پشت بوم بازه! رفتم در رو ببندم که دیدم لباسهای همسایه بالایی طبقه چهارم که یه زن و مرد شهرستانی تنها بودن رو بند رخت تو پشت بوم پهنه و در پشت بوم هم باز گذاشته شده! این رفتارها برام غیرقابل تحمل بود.
در رو بستم و رفتم پایین و به نسرین گفتم ی آب پرتقال برام آماده کنه تا هم خستگیم در بره و هم آروم بشم و خدای نکرده سر بچه هام خالی نکنم عصبانیتمو!
از زبان نسرین
با دیدن چهره برافروخته ستاره خانم سریع پاشدم و طبق دستورشون آب پرتقال براشون آماده کردم و منتظر موندم تا میل کنند! تو همین اثنا بود که دیدم تلفن خونه زنگ خورد و خسرو تلفنو جواب داد : «چشم الان خدمت میرسم » و بعدش پاشد که از در بره بیرون!
ستاره خانم: کجا خسرو؟ این وقت شب جایی میری؟ اونم بی اجازه؟
خسرو: ببخشید ستاره خانم مدیر ساختمون بود! جلسه گذاشته برای مدیریت ساختمون!
ستاره خانم: لازم نکرده تو بری! برو لباسهای باشگاهمو از تو ساکم بردار و بنداز تو ماشین! لباس زیرمو جدا بشور!
خسرو : ولی خانم! پس جلسه چی؟!
ستاره خانم: خسرو به نظرت سرپرست این خانواده کیه؟؟ الان تو خونه کی داری زندگی میکنی؟
خسرو: شما خانوم!
ستاره خانم: دوباره تو بری پایین که هرچی احمدی گفت رو انجام بدی؟ لازم نکرده! تو باش و لباسهای عرقی مامان ستاره رو بشور! مامان ستاره خودش به جلسه رسیدگی میکنه!
خسرو هم سرشو انداخت پایین و رفت مشغول شستن لباسها شد!
از زبان سهیل
صدای ستاره خانومو شنیدم: سهیل، سارا، بیاید اینجا ببینم!
هر دو رفتیم خدمتشون و ادامه دادن: سارا یه ربع دیگه میری لباس های طبقه چهارمی ها رو که پشت بوم پهن کردن جمع میکنی میریزی تو یه کیسه و میاری خونه. سهیل تو هم همین کارو با کفشای طبقه دومی ها میکنی. وقتش که بشه بهتون پیام میدم تا هر دو کیسه رو بیارید خونه احمدی طبقه اول!
گفتم: ستاره خانم خطرناک نیست؟
سارا هم گفت: من میترسم این کارو کنم مامان ستاره!
ستاره خانم بلند شد با صدای گرم و آرامش بخشی گفت: مطمئن باشید من همیشه مراقب بچه هام هستم! فقط کاری که گفتم بکنید و از هیچی هم نترسید! سروش بیا اینجا باید بریم جلسه!
سروش اومد و گفت: من برای چی بیام مامان؟
ستاره خانم: نگران نباش تو فقط میای که از جلسه فیلمبرداری کنی! لازم نیست حرفی بزنی.
از زبان ستاره
زنگ در واحد یک رو زدم و ثریا خانوم در رو باز کرد ! ثریا زنی میانسال بود که قدش به زور تا نافم میرسید!
منم گفتم برای جلسه اومدم و ثریا هم با تعجب منو به داخل تعارف کرد!
ثریا :«ببخشید خسرو خان تشریف نمیارن؟»
گفتم : نه از این به بعد من به جاش میام! آقایون کجان؟
ثریا : بفرمایید تو پذیرایی آقایون منتظرن تا جلسه رو شروع کنن!
ستاره: با چند قدم محکم وارد پذیرایی شدم و دیدم همسایه ها رو صندلی راحتی نشستن! منم که دیدم اگه بخوام رو اون صندلی بشینم زانوهایم میاد تو سینم! واسه همین ی صندلی سلطنتی یک نفره رو که جلوم بود رو با یک دست برداشتم و رفتم کنارشون نشستم! دیدم همه با تعجب دارن نگاهم میکنن! وقتی نشستیم قدشون در حالت نشسته به زور تا نافم میرسید ! نگاه از بالا به پایین داشت خوردشون میکرد!
احمدی مدیر ساختمون: ببخشید ! ما انتظار آقا خسرو رو داشتیم!
گفتم: من مالک جدید واحدم و هرکار مدیریتی رو باید با من در میون بزارید دیگه من بعد! خسرو و زن و بچش هم با من زندگی میکنن فعلا! سروش هم قراره برای مدرسه راجع به موضوع مدیریت تحقیق بنویسه، منم گفتم بیارمش تا از نزدیک مدیریت عالی اینجا رو ببینه!
احمدی که به وضوح از حرفم ذوق کرده بود گفت: خوب هرچی به صلاحه! میخوام جلسه رو با اجازه از همسایه ها شروع کنم! همون طور که در جریانید در سال جدید هزینه ها کمرشکن شده و واسه همین باید پول شارژ رو افزایش بدیم! این فاکتور رو که میبینید برای سرویس آسانسوره! سهم هر واحد میشه یک تومن!
ثریا: بله البته ما به آسانسور نیاز نداریم ولی آقای احمدی میگه نه ما هم مثل بقیه واحدها باید سهممونو بپردازیم!
همسایه واحد دو : بله آقای احمدی خیلی زحمت میکشن ایشالا فرصتی باشه تا جبران کنیم براشون!
گفتم : آقای احمدی! میشه فاکتور رو ببینم؟ فاکتور رو ازش گرفتم گفتم: آخه چهار میلیون برای یه نوار چسب برق؟
احمدی با خنده گفت: نه خانم آسانسور کلی از قطعاتش باید عوض بشه!
با اعتماد به نفس کامل گفتم: ولی به نظر من با یه نوار چسب درست میشه!
در همین حال رفتم نزدیک احمدی و با یه دستم از پشت گردنشو گرفتم و بلندش کردم. داد زد: چیکار میکنی؟ و تقلا کرد خودشو آزاد کنه ولی فایده ای نداشت و به راحتی روی شکم خوابوندمش وسط پذیرایی و خودم هم نشستم روی کمرش.
داشت به داد و فریاد ادامه میداد که دستاشو گرفتم و بردم بالا و وقتی درد شدیدشو چشید گفتم: ساکت باش تا درد نکشی وگرنه یهو دیدی دستتو شکستم! وقتی ساکت شد صداشو که قبل باشگاه ضبط کرده بودم پخش کردم.
بعدش گفتم: برو خداتو شکر کن که ازت شکایت نمیکنم! وگرنه الان باید به دست و پام میوفتادی!
این جمله آخرو که گفتم همزمان پاهامو از دو طرف چسبوندم به صورتش!
ادامه دادم: دیگه وقتشه به نظرم که یه مدیر جدید برای ساختمون انتخاب کنیم!!
حسنی همسایه واحد دو: واقعا نمیدونم چی باید بگم! کارتون خیلی زشت بود آقای احمدی! به نظرم مدیریت رو دوره ای کنیم و این دوره من بشم مدیر و دوره بعدی هم آقای جعفری واحد ۴ مدیر بشن هر شش ماه تغییر کنه مدیریت!
واحد ۴ : من هم موافقم ! اینجوری نظارت بهتری هم وجود داره!
داشتم به حرفاشون گوش میدادم! میخواستم اجازه بدم ببینم تا کجا پیش میرن!
از رو کمر احمدی بلند شدم و اونم اومد بلند شه که پامو گذاشتم رو کمرش و فشارش دادم پایین تا دوباره کاملا روی شکمش خوابید! گفتم: تا اجازه ندادم بلند نمیشی و تو همین حالت میمونی. ثریا بهت زده داشت نگاهمون میکرد که گفتم: تو به چی زُل زدی؟ برو برام یه نوشیدنی بیار!
به سهیل و سارا پیام دادم که بیان پایین و رفتم سمت مبل و بین حسنی و جعفری نشستم و گفتم: پس شما میخواین مدیر جدید بشین درسته؟ من مخالفتی ندارم فقط یه مشکل کوچیک وجود داره؟ سروش همچنان داری فیلمبرداری میکنی دیگه؟
سروش: بله خانم از همون اول دارم فیلم میگیرم.
صدای در اومد. گفتم: ثریا برو درو باز کن.
سهیل و سارا با کیسه ها تو دستشون اومدن داخل و جلوی حسنی و جعفری ایستادن.
ادامه دادم: خب آقایون همونطور که میگفتم یه مشکل کوچیک برای مدیر شدن شما دو تا وجود داره! اینو گفتمو یه بشکن زدم و سهیل و سارا محتوای کیسه ها رو خالی کردن روی آقایون! کفشها ریخت روی پای حسنی و لباسها هم روی پای جعفری!
تا اومدن حرف بزنن با دستام گوشاشونو محکم گرفتم و بلند شدم و اونا هم بلند شدن. راه افتادیم سمت احمدی و در همین حین که اونا ناله میکردن از گوش درد، با صدای بلند گفتم: خب اون مشکل کوچیک اینجاست که اگه شما مدیر بشین، اونوقت کی برای کفشات میخواد جریمت کنه آقای حسنی؟ هان؟؟ نکنه میخوای کل ساختمون رو به اشغال دونی تبدیل کنی؟؟
بعد رو کردم به سمت جعفری: یا اینکه تو میخوای شورت و کرست زنتو تو کل راهروی ساختمون پهن کنی؟؟ تعجبی هم نداره وقتی مدیر ساختمون دله دزد باشه چه توقعی از شماها میشه داشت؟ چیزی که تو این چند سال فهمیدم اینه که تا کاری رو خودم انجام ندم درست نمیشه!
اینارو که گفتم حسنی رو انداختم روی احمدی و جعفری رو هم انداختم روی حسنی. سه تاشون به شکم روی هم افتاده بودن و منم نشستم روی کمر جعفری و گفتم: سروش بیا چند تا عکس قشنگ از ۴ سرپرست خانواده های این ساختمون بنداز!
بعد از گرفتن چند تا عکس گفتم: خیلی خب دیگه بلند شید. از فردا خودم مدیریت ساختمون رو به عهده میگیرم! و قوانین جدیدی میذارم که انتظار دارم همه رعایت کنند! هیچ کس حق نداره کفشاشو تو راهرو بذاره! اگر ببینم زباله ها رو تو راهرو گذاشتین همشو تو واحدتون پخش میکنم و مجبورتون میکنم با زبونتون تمیزش کنید! در ضمن اگه لباسهاتون رو خارج واحدتون ببینم همشون رو پاره میکنم! کلید پشت بوم هم دست من میمونه و هر کسی پشت بوم کاری داشت باید بیاد ازم درخواست کنه تا کلید رو بهش بدم.
کار خوب پاداش داره و کار بد بدون جریمه نمیمونه! احمدی، اول میری سیم برق آسانسور رو وصل میکنی بعدشم صبح میری بانک و هر چی پول ساختمون دستت مونده میریزی به حساب من و در پارکینگ رو هم به هزینه خودت ریموت دار میکنی! حسنی، فردا کل راه پله رو برق میندازی عصری که برگشتم باید کاملا تمیز باشه. جعفری، تو هم از این به بعد هر شب ساعت ۹ میای در خونه ما و آشغالا رو میگیری میبری میذاری تو کوچه.
این عکس و فیلما هم مثل یه راز پیش من میمونه، البته تا وقتی بچه های خوبی باشید!
الانم میتونید برید خونه هاتون و از فردا میخوام همه منظم و مرتب باشن!
داشتیم میرفتیم که دم در یه دفعه دخترهای احمدی هم برگشتن خونه! با عصبانیت پرسیدم: چه وقت خونه اومدنه؟ ساعت یازده شبه!
دخترا اومدن جوابمو بدن که احمدی و ثریا نذاشتن و سریع بردنشون توی خونه!
منم فرصتو مناسب دیدمو گفتم: از فردا همه باید قبل از ۹ و نیم شب تو واحد هاشون باشن و اگه بعد از اون ساعت کسی رو توی راه پله یا جاهای دیگه ببینم حتما تنبیه میشه مگه اینکه قبلش ازم اجازه گرفته باشه!
نوشته: بیبی سیتر