استادعشق 1

فرشته حس کرد که تدریس براش خیلی سخت شده .. جای خالی اونو نمی تونست ببینه . تحملش براش سخت بود .. خیلی سخت .  چقدر زمان زود می گذره .. ولی حالا براش خیلی دیر می گذشت . خیلی دیر …اصلا حوصله شو نداشت که درس بده .. باورش نمی شد که سروش فارغ التحصیل شده باشه .. اون بهترین دانشجوش بود ..  اون قبلا معلم دبیرستان بود .. نخستین روز های  تدریس در دانشگاهش مصادف بود با نخستین روز های تحصیل سروش در دانشگاه .. با این که تجربه تدریس در دبیرستانو داشت ولی روز اولی که به این دانشگاه اومد به شدت استرس داشت .. در دبیرستان دخترونه تدریس می کرد . می تونست با دانش آموزان دختری که بین هشت  ده سالی رو ازش کوچیک تر بودن یه جورایی کنار بیاد . ولی محیط دانشگاه رو نمی دونست چیکار کنه . استرس عجیبی داشت . از این نظر که در این فضا باید شاهد دخترا و پسرا و یا حتی زنا و مردایی می بود که حتی ممکن بود از اون بزرگ تر باشن .. و شاید هم خیلی ها می خواستن سواد خودشو نو طوری نشون بدن که به نوعی اظهار فضل کرده باشن . ولی اون باید ازپس همه این مشکلات بر میومد . اون معلم ادبیات بود و بیشتر درسای ادبیاتو به اون واگذار کرده بودند . تمام این سالها مثل تصویر یک فیلم از از جلو چشاش رد شد . لبخندی رو لباش نقش بسته بود .. فرشته هنوز مجرد بود . راستش اون هنوزم نمی تونست باور کنه که مرد ایده آلشو پیدا کرده . شایدم می ترسید  . اون ازدواج رو یک قمار می دونست و تا به حال چند تا خواستگار رو رد کرده بود . مثل بقیه دخترا عاطفی بود . تا قبل از جریانات اخیر هیچوقت دوست پسر نداشت ولی  یکی دوبار پیش اومده بود که به دیدن یکی قلبش بلرزه اما گذرا بود . خودشو با مطالعه سر گرم می کرد . اون تنها دختر خونواده اش بود . و حالا رسیده بود به مرز سی سالگی . تا حالا چند تا خواستگارو ردکرده بود که یکی از اونا همکارش بود . استاد دانشگاهی که در همین دانشگاه تدریس می کرد و چند سالی رو ازش بزرگ تر بود . نمی دونست چرا بهش جواب منفی داده . با این که مرد خوبی بود . بهش گفته بودن که حواسش به پسرای شلوغ و متلک انداز باشه . به اونایی که شاید گاه یه تیکه های زشتی هم بندازن . باید سیاستشو حفظ کنه ولی در عین حال نبایدم خشک باشه . سعی کنه  زیاد  مسائل غیر درسی رو پیش نکشه . هر وقت حس کرد که رشته سخن داره از دستش خارج میشه موضوع رو بر گردونه به مسائل جدی .. اون بیشتر اینا رو می دونست ولی برای روز هایی حس کرد که فضای دانشگاه با دبیرستان فرق داره .. شاید دامنه اختلاف دانشجویان یه چیزی حدود بیست و پنج سال بود . کم سن ترینشون هیجده سالش بود و مسن ترین اونا چهل و سه سال سنش بود ..  خیلی سخته که یک زن خودشو با این فضا مطابقت بده .. فرشته دوست داشت تدریسو به سبکی انجام بده که دانشجو فقط برای کسب نمره درس نخونه . بخواد یه چیزی یاد بگیره . دوست داشت  یه دانشجوی کارشناسی ادبیات حداقل بتونه یه نامه اداری رو بنویسه .. فقط این نباشه که به خاطر پاس کردن واحد های کلیشه ای به زور توی مغزش یه سری درسای عروض و قافیه و مثلا اشعار سنگین خاقانی رو بچپونه و فر دا یادش بره .. برای همین به به نگارش و نویسندگی اهمیت زیادی می داد .. چند واحد دانشگاهی که در همین مورد بود ولی اون به بهانه های مختلف  و تا اون جایی که می تونست از بقیه می خواست که در موارد خاصی تحقیق کنند و و این تحقیق رو به صورت مکتوب بهش ارائه بدن .. خیلی زود تونست پسرا و دخترای شیطون کلاسو سر جاش بنشونه و آرومشون کنه و آروماشو هم به خودش علاقه مند کنه .. کسی جرات نداشت سر زنگ اون حرف بی خود بزنه یا مزه الکی بریزه و پارازیت بی خود ول بده . وقتی که تونست به خوبی بر امور مسلط شه حس کرد باید کمی نرم تر شه کاری کنه که کلاس به جنب و جوش در بیاد . یه شور و حال عجیبی رو به وجود بیاره .. سر زنگ نگارش از بچه ها خواست که هر احساسی رو که در مورد عشق دارن بیان کنن . حالا این عشق می تونه نسبت به هر چیزی باشه . می تونه یک عادت بد باشه ..می تونه عشق به خدا باشه . می تونه عشق به یک جنس مخالف باشه .. عشق به یک حیوون .. عشق به طبیعت .. عشق به زندگی .. عشق به چیزی که آدمو علاقه مند به موندن و بودن و رسیدن به فر دا و فر داهای زندگی می کنه .. عشقی که باعث میشه ما فعالیت کنیم ..کار کنیم .. فرشته در مورد عشق خیلی چیزا نوشته بود و خیلی چیزا رو احساس می کرد . از بچگی با عشق بزرگ شده بود .. عشق به اونایی که عاشقش بودن .. عشق به مادر بزرگ .. عشق به عروسکاش , عشق به همبازی کودکیش , عشق به همکلاسی هاش , عشق به جوجه های کوچولو و به لاک پشتی که تا مدتها همدم و همبازیش بود .. ادامه دارد … نویسنده … ایرانی

دکمه بازگشت به بالا