استاد عشق 17
سروش : تو رو چه حسابی بهم میگی که من دارم دروغ میگم . داری این جوری راجع به من قضاوت می کنی ؟ اون وقت بهم میگی دوستم داری ؟ بگذریم فراموش کن .. اصلا این حرفای الکی رو ولش کن . فرشته : باشه من دیگه حرفی نمی زنم . ولی می دونم تو یه چیزیت هست . سروش : باشه تو این طور فکر کن … سروش اولش خیلی ناراحت شده بود . ولی یه حسی بهش می گفت که شاید اینو هم باید به خجالت فرشته نسبت بده . هر چند اون انتظار داشت وقتی که با فرشته احساس صمیمیت کرده وقتی که با هم از عشق و یکرنگی و دوست داشتن گفتند خیلی راحت بتونن بسیاری از مسائلو حل کنن . فرشته حس می کرد که برخورد این روزای سروش باهاش خیلی جدی تر شده . انتظار گرمی و حرارت بیشتری داشت . می دونست موضوع از کجا آب می خوره . با این حال این انتظارو داشت که سروش درکش کنه .. فرشته : به همین زودی ازم خسته شدی ؟ اصلا باورم نمیشه این همون تو باشی . تویی که اون جوری برای خواستن من و اظهار عشق به من بی تابی می کردی . سروش : من همون آدم هستم و هیچ فرقی هم نکردم . شاید تو عوض شده باشی که فکر می کنی بین ما فاصله هست . ولی از نظر من عشق حلال مشکلاته . من شاگرد شما هستم استاد فرشته . به هر حال لقمه گشاد تر از دهنم بر داشتم و شایدم اشتباه کرده باشم .. فرشته : بچه بازی رو بذار کنار . تو خودت بهتر از هر کسی می دونی که من دوستت دارم . شاید خیلی بیشتر از اونی که تو دوستم داشته باشی من دوستت دارم ولی نمی دونم چرا اینو نمی خوای قبول کنی . تو دوست داشتن رو در یه چیز دیگه می بینی . .. سروش : ادامه بده فرشته . حرفات داره قشنگ میشه . خوشم میاد از این که رک میگی .. فرشته : من دوستت دارم .. عاشقتم . سروش : دوست دارم که به من عاشق بودن و دوست داشتن رو یاد بدی . چیکار می کنی که این قدر موفقی ؟ فرشته : داری مسخره ام می کنی ؟ سروش : مگه از جونم سیر شدم ؟ یه دانشجو که با استاد خودش این جوری در نمیفته . فرشته : امان از دست تو . من دیگه نمی دونم چیکار باید بکنم . سزوش : هیچ کار . فقط دیگه چیزی نگو . فقط اینو می دونم که به اون اندازه که من سروش عاشقت هستم تو دوستم نداری … سروش گفت و گفت و گفت تا بتونه احساسات فرشته رو تحریکش کنه .. چند روز گذشت .. فرشته می خواست هرجوری که شده از دل سروش در بیاره . و اونو با خودش همراه کنه . حس کرد که رفتارش کمی تند بوده . تا حالا رفتار تند و بی ادبی از سروش ندیده بود . فرشته : حالا من واست غریبه شدم ؟ دیگه ازم دعوت نمی کنی که بیام خونه ات ؟ سروش : حس می کنم که این جوری عذاب می کشی . منم دوستت دارم و به هیچ وجه راضی به عذاب کسی نیستم که دوستش دارم . فرشته : اینم یه حرفی .. ولی می دونی که من بیشتر به خاطر چی عذاب می کشم ؟ فرشته : به خاطر چی ؟ سروش : به خاطر ناراحت کردن تو . یعنی دلم نمی خواد حرکتی ازم سر بزنه که باعث ناراحتی تو شه .. فرشته : دلم می خواد یه جای راحتی خیلی راحت باهات حرف بزنم . ببینم بالاخره تکلیف من و تو چی میشه .. -هیچی استاد . من فارغ التحصیل می شم و تو فارغ السروش . دیگه از دست من راحت میشی . فرشته : از این شوخی ها با من نکن که دلم می گیره . فرشته و سروش یک بار دیگه در خونه سروش با هم تنها شدن .. فرشته : تو که می دونی من خیلی دوستت دارم . چرا مث دخترا واسم ناز می کنی .. سروش : خوبه که می دونی دخترا اهل ناز کردنن . فرشته : واسه اینه که ناز کردن به اونا میاد . لطیف ترو ناز ترشون می کنه . راستشو بگو مث سابق دوستم نداری ؟ دیگه اون آتیش نگاهتو نمی بینم . یه حسی بهم میگه که تو از یکی از دخترای این جا خوشت اومده و اونو دوست داری . سروش : خودت بهم یاد دادی که این جور قضاوت نداشته باشم . فرشته نگاهشو به نگاه سروش دوخت . نگاه سروش رو مثل روزای اول نگاهی عاشقونه دید و دونست که می تونه روش حساب کنه . فرشته دوست داشت خودشو به آغوش عشقش بسپره . سرشو بذاره رو سینه اش . یواش یواش داشت درک می کرد که سروش چه احساسی می تونه داشته باشه . و سروش نگاه فرشته رو مظلومانه تر از هر وقت دیگه ای یافته بود و عطششو واسه در آغوش کشیدن اون بیشتر از هر وقت دیگه ای . اما این بار حس کرده بود که لمس فرشته راضیش نمی کنه . این بار اون دوست داشت که اونو ببوسه .. اضطرابو در چهره فرشته به خوبی می دید . فرشته از خود می ترسید .. سروش این بار وقتی که دستاشو رو بازو های فرشته قرار داد با اعتراضی روبرو نشد .. فرشته سرشو انداخت پایین . ولی سروش دستشو گذاشت زیر چونه عشقش و سرشو بالا آورد . صورتشو به صورت فرشته نزدیک کرد . دختر حالا گرمی لبای پسرو به خوبی احساس می کرد . سروش به خوبی متوجه رنگ پریدگی فرشته شده بود .. ادامه دارد …