استحاله شوم

وقتی دستبند به دست تو راه روی دادگستری به تبعیت از سربازی که وظیفه ای نداشت جز اینکه منو تا زندان ببره حرکت میکردم . جای سوزش تازیانه هایی که پشتم رو نوازش کرده بود اجازه فکر کردن زیادی بهم نمیداد.فقط داشتم آخرین باری که حس خوبی نسبت به خودم رو داشتم رو مرور میکردم . اخرین بار ده سال پیش بود که از خودم راضی بودم . صدای ساعت زنگی تازه خریده ام من رو بیدار میکرد . درست برای ساعت دو نیمه شب.
تازه از توی مفاتیح نحوه خوندن نماز نافله شب رو یاد گرفته بودم . اونم دست و پا شکسته .
هذا مقام العائذ بک من النار. وقتی این ذکر رو میخوندم انگار از تمام دنیا کنده میشدم . یه پسر هجده ساله بودم . نگاهم به نا محرم گره نخورده ،و دستم نازک اندامی رو لمس نکرده .لبم جز لب جام رو نبوسیده و دل بجز خدا به کسی نبسته.
چی شد به اینجا رسید صد ضربه شلاق بجرم زنای محسنه . همون کردن زن شوهر دار .
خیلی ساده . داستان نمینویسم . برام اتفاق افتاده . همه اش . اولش از یه اخوند عوضی شروع شد . یه نا مسلمان ،تو مسجد محلمون یه اخوند عوضی که هم تریاک میکشید و هم زن صیغه ای داشت . به خودم جسارت دادم و پشت سرش نماز نخوندم . فکر کردم این ادم لیاقت این رو نداره که پیشوای من باشه . بعد شروع کردم به خوندن کتاب های ضد مذهبی . اولش با دیده تردید . هر چه بیشتر میخوندم اعتقاداتم سست تر میشد . سنگر بعدی امام زمان بود . مگه میشه کسی هزار سال زنده بمونه . چرا یه روز تو چاه میره . یه روز تو سرداب ،یه روز به خودم اومدم دیدم هیچ چیز رو قبول ندارم . اولین بار یه دختر رو سوار ماشینم کردم .وقتی دستش رو گرفتم دستم میسوخت . دختره رسما جنده بود ولی من جرات نداشتم . پیاده اش کردم . بعدش تو محیط کار سر و گوشم میجنبید . هیچ مانعی سر راهم نبود . ج وجدان ،نه دین . نه ایمان . تا اینکه کیرم بد راست شده بود برای خانوم احمدی . همکارم . به هر جون کندنی بود طرح دوستی و رفاقت باهاش ریختم . یادم نمیره اون لحظه ای که اولین بار بردمش تو خونه و از پشت بغل کردمش . وقتی پستونهاش رو از روی کرست تو دستم گرفتم میدونستم شوهر داره . مینا یه زن قلمی سفید و بی نهایت خوشگل بود . چهره معصومانه بچه گانه ای داشت ولی وقتی کیرم داشت کونش رو از روی شلوار نوازش میکرد مثل یه جنده ناله میکرد . با فشار دست فهموند م بهش که خم بشه . بعدش کیر من بود و کس مینا و ناله به اسمان بلند شده .
این رابطه کثیف بار ها اتفاق افتاد تا اینکه شوهر مینا بو برد و من رو رسوا شده تحویل قانون داد . قانونی که مثل تار عنکبوت فقط فقرا و ضعیفان رو به دام می اندازه ولی با پولدار ها و قوی ها کاری نداره. حالا سالها از اون ماجرا میگذره . از وقتی که هنوز پاک بودم . جای شلاقها خوب شده . دوره حبسم هم تموم شده . چون مجرد بودم و ابراز بی اطلاعی کردم از شوهر دار بودنش کار به جای خیلی باریک نکشید. . الان دیگه چیزی بر ای از دست دادن ندارم .خیلی هم ناراحت نیستم . فقط کاش چیزی بر ای افتخار باقی گذاشته بودم . کاش اندکی از غرورم باقی بود. کاش هنوز مرد بودم. تنها چیزس که الان ازارم میده اینه که یه بی خدا نمیتونه بگه حتما حکمتی توش بوده . یا خواست خدا بود . خدا هیچ نقشی این وسط نداشت . فقط کاش شوهر دار نبود.

نوشته: مهندس

دکمه بازگشت به بالا