استرس در توبوس
سلام
این اولین داستان منه
اگه خوشتون اومد داستان های دیگه ای ک برام اتفاق افتاده رو مینویسم.
حمیدهستم و ۳۰ سالمه این داستان مال ۴ سال پیش هست.
خونه خودم مشهد بود و خونه پدرم سرخس
منم اخرهفته ها میرفتم با اتوبوس خونه پدرم
که یک روز اتوبوس خیلی خلوت بود ۵ نفر جلوی اتوبوس نشسته بودن و یک خانم ۴۰ ساله روی صندلی های عقب اتوبوس نشسته بود.
منم مثل همیشه روی صندلی خودم ک عقب اتوبوس بود نشستم
که دیدم از روی بیکاری سر صحبت باز کرد که چکار میکنی چندسالته کجا میری بعد از سوال هاش باز من شروع کردم که تو کجا میری کجا بودی شوهرت کجای کی اومدی و همونجا گفت شوهرش ده سال پیش فوت کرده و ۱۰ ساله که بیوه ی
حروم زادگی منم اونجا شروع شد و گفتم چرا ازدواج نمیکنی چرا صیغه نمیشی تو هم دل داری تو هم نیاز داری مگه تو آدم نیستی
یهو دیدم از صندلی اومد بیرون ک بیا کنارم بشین صحبت کنیم
منم از خدا خواسته رفتم نشستم و گفت پسرم نمیزاره میگه زشته با این سن شوهر کنی
بهش گفتم خب مگه قراره بفهمه من خودم چندتا داشتم الان خیلی وقته ک سر یک جریاناتی جدا شدیم که دیدم چشماش برق زد که چکار میکردی باهاشون منم پرو پرو دستم گذاشتم روی ممه هاش و گفتم ممه هاش و میخوردم کصشون و میمالیدم بعد از خیس شدن میزاشتم توش و وقعه ما وقعه دیدم داره کم کم خوشش میاد دست دیگم کردم توی شلوارش و دیدم صاف صاف منتظره که یک کیر خوش تراش بره داخلش
بهش گفتم من خودم اصلا میام صیغه ات میکنم هر ماه یا اصلا هروقت دلت خواست بیا مشهد من تک و تنها زندگی میکنم
همین الانم اگه میخای میتونم بهت نشون بدم چه چیزی در انتظارته
دستش و گرفتم و گذاشتم روی قنبر گفت با این سن این چیه توی شلوارت فکر کردم دسته تبر توی شلوارت قایم کردی
گفتم که دوس نداری الان بچشی ببینی چجوریه
اندازه اش خوب هست فیکس فیکس هست یوقت نیای مشهد بعد پشیمون بشی
گفت نه توی اتوبوس نمیشه میبینن آبروم میره که گفتم جوش نزن کسی این عقب نمیاد تو فقط یکم خودت و خم کن هواست هم باشه من خودم کنترل میکنم از این پشت
با یکم من من کردن یکم خودش و بلند کرد و شلوار و شرتش و کشید پایین که دیدم خیس خیسه
خلاصه منم شروع کردم به کردن یک دستم به کص اش بود یک دستم به ممه هاش و داشتم تنبله میزدم
بعد از پنج دقیقه تلنبه زدن یهو شاگرد شوفر اتوبوس بلند شد و دسته خر رفت اخرین صندلی نشست
همون موقعی ک دیدیم داره قدم اول برمیداره کشیدیم بیرون و خانم چادرش انداخت روی من و خودش ک دیده نشیم
ما هم بیخیال خودمون گرفتیم و که مثلا هیچ اتفاقی نیافتاده
دیوث بعد از ده دقیقه بلند شد و رفت جلوی اتوبوس نشست
هم کون مبارک و گذاشت روی پله اتوبوس گفتم سریع باش ک تا نیامده یک حالی بکنیم این بدبخت هم دید من ول کن نیستم دوباره خم شد
با بدبختی یکم مالیدم و دوباره بیدارش کردم و گذاشتم توش دوباره یک دستم به ممه و یک دستم به کص اش و خودم با شدت تلنبه میزدم و لحظه ای ک میخاست آبم بیاد همون لحظه ای بود ک دیوث دوباره بلند شد اومد که بیاد عقب بشینه
منم دراوردم یک قطره ریخت روی پشتی صندلی جلو یک قطره هم روی پرده بقیه اش هم به همراه کیرم توی شرتم خالی شد
توی همون تایمی که شاگرد شوفر عقب نشسته بود ما هم یواشکی شلوارهامون و پوشیدیم و شروع کردیم به صحبت کردن از چرت پرت هایی ک میشد. بعدم موقع رسیدن از اتوبوس پیاده شدیم و اون رفت سوار یک تاکسی شد و من سوار تاکسی دیگه. از شیشه ماشین فقط اخرین نگاهش یادمه
نوشته: حمید