اصرار به چیزی که نیست
سلام ، من این داستان رو خیلی قبلتر از حالا نوشتم.
چون داستان اولم آپ شد و لایک گرفت ومن ذوق کردم ،وسوسه شدم این رو هم بفرستم !
نکته ی ۱ اینکه این داستان فاقد صحنه های سکسی بود ، اضافه اش کردم.(که آپلود بشه روی سایت)
نکته ی ۲ اینکه همین حالا متوجه شدم مشابه این داستان رو قبلا توی همین سایت انجمن کیر تو کس خوندم.
حالا واقعا یادم نمیاد که آیا اون روخوندم جوگیر شدم این رو نوشتم ، یا نه ، این رونوشتم بعد اون روخوندم . پس ماهیت داستانها یکی هستش.
من رو متهم به کپی برداری نکنید خودم مقر هستم😅🤭.
نامه ی روی میز توهین به شعورم بود .
یکساعتی میشد بهش زل زده بودم ، اینقدر به محتویات داخلش فکر کرده بودم که عضلات مغزم توانایی فکر به یه بطری آب مدنی ساده رو هم نداشتند.
نوشته های داخل نامه ، جواب همه ی معماهای شیش ساله ی توی سرم بود . از طرفی خوشحال شدم که بالاخره فهمیدم مشکل از من نیست. از طرف دیگه فکر به آینده داشت نابودم میکرد .
من و یه ماهین پنج ساله ، از این به بعد بدون « مرد » ، باید دقیقا چه کار میکردیم ؟
به ماهین بگم کسی که «بابا جون» صداش میکردی ، با عشق عزیزش مهاجرت کرد و برای همیشه مارو تنها گذاشت؟
بهش بگم یک هفته ی قبل از رفتنشون ، تمام چتای عاشقانه ی بینشون رو خونده بودم و همه چیز رو فهمیده بودم ؟
ای کاش قضیه یه خیانت ساده بود.
°مردی که زن و دختر۵ ساله اش رو رها کرد و از خودش فقط و فقط یه نامه گذاشت و با همکاردوست داشتنیش فرار کرد.°
تیتر خوبی برای صفحه شوک همشهری میشد و بازگو کردنش به مراتب راحت تر از گفتن حقیقت کثیف بود.
از بچگی با جهنم و عذاب الهی آشنا شدم، ترس عذاب و آتیش از همون موقع ها باهام بود و شب ها کابوسش راحتم نمیزاشت ، همش حس میکردم که ای وای ، نگاهم که یک آن سرخورد روی شاگرد خوش چهره ی قصاب محله ، کارم تموم شد و سیخ داغ میکنند توی چشام.
یا موقعی که ناخودآگاه یه دسته ی کوچیکاز چتریام از روسری می ریخت بیرون ، فاتحمخونده اس و قراره باهمون یه دسته آویزون شم.
روضه هایی که با مامانم میرفتم و به صحبتای آقام رو که گوشمیدادم،
خدارو یه موجود ظالم و شکنجه گر تصور میکردم.
چون چیزی جز کیفر بدی ها بهم نمیگفتند.
سوم راهنماییم که تموم شد و سیکلم روگرفتم، تحت تاثیر حرفای آقام و جو خونه ومحله ایی که توش بودیم ، خودخواسته دبیرستان ثبت نامنکردم و اوج آمالو اهدافم شد لباس سفید پف پفی که دینم رو کامل کنم ودرخدمت آقای شوهر باشم و براش بزامکه زن برای همین اوامر آفریده شده بود.
دوست آقام ، یه پسر لاغر وقد بلند داشت . دیده بودمش.
موهاش همیشه بلند بود و سفید و خوش قیافه.چشماش مشکی درشت و لب هاش قرمز و بزرگ .
همیشه یه دستبند نخیرنگارنگ میبست دورمچش و آستینای پلیورش رو بالا میزد.
ازش بدم نمیومد که هیچ ، ته دلم قیلی ویلی رفت وقتی فهمیدم قراره بیان خواستگاری…
همه چیز مهیا بود و منم طبق رسم ورسومات دو خانواده ، تا موقع عقد حتی یک کلمه هم باهاش حرف نزده بودم .
میگفتند پسردرجه یکیه.سربازی رفته ، درس خونده اس، شغلداره وتوی یه شرکتی استخدامه.
تنهانکته ی منفی هم که گاها به گوشم میخورد ، افسردگی شدید و خودکشی ایی بوده که قبلا داشت که اون هم برای منه۱۷ ساله که تقریبا هیچی از دنیا نمیفهمیدم خنده دار بود و مثل پدرومادرش فکر میکردم که وقتی من برمتوی زندگیش همهچیز درست میشه و من ناجی اش میشم.
خطبه ی عقد که جاری شد وهمه از اتاق خارج شدن تا سامان نو عروسش رو ببینه ، ضربانم گاهی میرفت روی هزار ، گاهی میشد نزدیک صفر .
کل اتفاق هایی که توی رمان های عاشقانه اینجور مواقع میوفتاد ، اومد توی سرم و هیجان زده بودم .
چادرم رو از سرمبرداشتمکهخوبببینمتم .
اما با حرفاش انگار من رفتم توی کما وبرگشتم.
«ببین دختر خانومیکه حتی نمیدونم اسمت چی هست ، خوب گوشاتو باز کن ، من نمیدونم چی به تو گفتن اما این رو بدون که من به اصرار خانوادم اینجام ، من نه تورومیخوام، نه هیچخر دیگه اییو.من اصلا نمیخاستم ازدواجکنم.مجبورشدم.حالاهم بی سر و صدا خودت رو جمع و جور کن و وانمود کن اتفاقی نیوفتاده،تا فکر کنیم ببینیم چه غلطی باید کرد.»
اونروز بغض کردم و گفتمچشم ، توی دلم گفتم من اون سلیطه ایی که دوستش داری و نتونستی بهش برسی رو پیدا میکنم و میکشمش ، اونوقت با مهربونی بیش از حد توروعاشق خودم میکنم.
قبل از عقد فقط هیجان داشتم و یه خوش اومدن ساده از شوهرم بود ولی بااون حرفش انگار حریص تر شده بودم و عاشقش.
بی محلیاش تا روزی که رفتیم سرخونه و زندگیمون ادامه داشت.
سعی میکرد خوردمکنه ، توهین کنه ، داد بزنه ، بی توجهی کنه که خسته شم و برم تا پدرومادرش دست از سرش بردارن ، اما کورخونده بود.من میپرستیدمش.
بعد از شروع زندگیمون اما ، دیگه از توهین و داد و فحش خبری نبود ، فکرمیکردم دارم با محبتم میکشونمش سمت خودم و عاشقم میشه و اون زن رو برای همیشه فراموشمیکنه. اما بی توجهی هاش ادامه داشت.
فکر میکردم ایراد از منه ، من بدهیکلم که اتاق کناری میخوابه.
من اونجوری که دوست داره نیستمکه مدام از پیشم بودن امتناع میکنه و به صراحت میگه هرکاری دوست داری بکن و سکس از من نخواه.
جدیدا قربون صدش که میرفتم به جای توهین ، گریه میکرد و به دست و پام میوفتاد که ببخشمش و بیخیال شم.
همین موضوعم باعث شد فکرکنم که حتمااااا مشکل جنسی داره و بعد از کلی پرس وجو راجب مشکلش بهش پیشنهاد دادم که بریم دکتر شاید درست شد ومشکلش حل.
ازاونور هم خانوادش فشار میوردن که ما باید نوه ی تک پسرمونرو ببینیم وگرنه سامان وخانوادش از ارثیه ی میلیاردی خانواده ی زرندی محرومند و اگر مادرش از ناسازگاری سامان بمیره ، هیچوقت نمیبخشنش.
حقم داشتند ، یک سال بود که از بچه خبری نبود.
بچه که چه عرض کنم ، خانومش هم بااون دختر کوچولوی ۱۷ ساله هیچ فرقی نداشت.
این بودکه یک شبی که از خونه ی باباش برگشت وحسابی هم عصابش داغون بود ، با چشمای قرمز اومد تو اتاقم و من رو پرت کرد روی تخت و درجواب چیکار میکنی دیوونه شدیه من داد زد که مگه همینو نمیخاستی ؟ مگه عزیز و آقا همینو نمیخوان؟مگه بچه نمیخاید از من؟
اومد روم و ناشیانه کیرش رو از روی شلوار میمالید روی کصم ، خیلی وحشیانه و نابلد و سردر گم تی شرتم رو در آورد و با حسرت به سینه هام خیره شد و بعد خیلی محکم نوکشون رو با دوتا دستش فشار میداد.
بیشتر از سکس ، داشت بهم تجاووز میکرد .
من،هم ترسیده بودم ، هم درد داشتم و هم خوشحال بودم که بالاخره داشت اتفاق میوفتاد .
سرش رو که نزدیک سینه هام کرد ، عوق زد و به زور خودش رو به سرویس اتاق خواب رسوند .
انقدر بالااورد که فکر کنم روده و معده اش هم باهاش بیرون اومد.
فکر کردم تموم شده اما ، بازهم اومد و شلوارش رو در اورد و یه کیر تقریبا کلفت و خوابیده که سایزش مشخص نبود رو دیدم.
کلمو گرفت و به زور کیرش رو چسبوند به لبام.
فاقد هیچ حسی ، هیچ ناله ایی ، بدون حرف .
من هم نهایت غریزم روبه کار گرفتم و سعی کردم کیرش رو بلند کنم.
با تلاش بسیااار ، موفق شدم ، ولی هنوز هم سفته سفت نشده بود!
هولم داد روی تخت و نشست بین پاهام ، سعی کرد کیرش رو فشار بده توی کصم ، که نشد .
دوباره و دوباره تلاش کرد و من هر سانتی که از کیرش میرفت توی کصم جیغ میزدم و التماس میکردم که ادامه نده ، ولی خب انگار اونشب کسی دیگه ایی به جای شوهرم وارد خونم شده بود و حالا داشت من رو میکرد .
مردم و زنده شدم . فشارم افتاد و جر خوردگی به معنی واقعی کلمه روتجربه کردم . ولی خوشحال بودم و حس میکردمموفقیت زیادی رو کسب کردم.
سه چهار دقیقه که عقب جلو کرد ، آبش رو ریخت توی کصم و بالافاصله لباساش رو پوشید و رفت بیرون.
و اینگونه شد که من دیگه باکره نبودم ، بدون هیچ بوسه ایی ، بدون هیچ لذتی ، فقط درد و درد و درد و خوشی احمقانه.
کل مدت مثلا سکسمون داشت اشک میریخت و من نمیفهمیدم اشکاش اشک شوقه؟اشک مستیه؟ اشک ناراحتیه یا چیه دقیقا !!!
و من خوشحالومتعجب به مادر شدن فکرمیکردم …
با به دنیا اومدن ماهین، قرص هاش بیشتر شد ، گوشه گیریاش هم . پیشنهاد طلاق توافقی رو داد.
میگفت نمیخواد ایران بمونه.هیچ حسی به ماهین نداشت و وقتی ماهین بهش باباجون میگفت،انگار فحش شنیده باشه ، میخواست بزنه تو دهن بچه.
کمکم به این باور رسیدمکه رهاش کنم . ۶ سال تلاش کردمو درست شدنی نبود . شاید ده هانفر من رودوست داشته باشن ،ولی مطلوب سامان نبودمو نمیخواست بپذیرتم.
خودمو با بچه سرگرمکرده بودم و کاری به کارش نداشتم.
اونم که دیده بود بیخیالش شدم حالش بهترشده بود و توی خونهکه نه ، توی اتاقش و با گوشیش زندگیمیکرد.
بو برده بودمپای یکی دیگه وسطه ، تعجبم از این بودکه این چه عشق آتشینیه که شعله هاش بعدازگذشت ۶سال هنوز خاموشنشده.
هیچ رفتار مشکوکیهم نداشت ، همش سرکار وخونه .
گاهی هم که دلش تفریحمیخواست ، هرباریکه ویدیوکال میگرفتم با «آقای صبوری» همکارش ودوست بچگیاش بود. ازش در همین حد اطلاعات داشتم .
هفته ی پیش توی حموم با صدای بلند مشغولآواز بود . قرار بود با«آقای صبوری» برن بیرون .حسابی خوشحال بود وکبکشخروس میخوند.
برای اولین بار گوشیش روی اپن بود نه توی اتاقش .
تلفنش شروع به زنگ زدن کرد.
آدم فوضولی نبودم و اینجور مواقع چشمامومیبستم که نبینم کی زنگمیزنه.
البته فوضول که بودم اما از ترس مواجه شدن بااون زن هیچ وقت فوضولی نمیکردم.
اما اونروز رفتم سرگوشیش چون فکر میکردم اگر چیزی هم باشه ، من دیگه سر شدم وبرام مهم نیست .
با دیدن اسم شهین روی گوشیش که با دوتا قلب و به لاتین تایپ شده بود ، دنیا روی سرم خراب شد.
چشمام سیاهی رفت و ماهین هی میگفت مامان جون چیشده و گریه نکن .
اس ام اسی که بعدش داد تیر خلاصی بود برای نابود کردن من .
«عزیزم آماده ایی؟ تا ۵ دقیقه ی دیگه میرسم ،امروز قراره خاطره انگیز ترین روز زندگیت باشه»
گوشی رو برداشتم ، در کمال تعجب پسوورد نداشت .
بازش کردم و خوندم و خوندم وخوندم و فهمیدم عین این ۶ سال وحتی قبلتر باهمبودن.
دیدن قربون صدقه هایی که توی خوابمنمیدیدم سامان به کسی بگه بیشتر آتیشممیزد.
تمام روزهایی که میگفت با صبوری بودهروباهمگذرونده بودن.
تمام شد. شکم به یقین تبدیل شد
اجازه ندادم حتی از حمومدر بیاد ، وسایلمرو جمع کردم و دست ماهین روگرفتمورفتمخونه ی دوستم فرزانه.
بعداز کلی فحش و دری وری که توی تکست بهش دادم ، ازش مهریه ام رو تمام کمال خواستمو طلاق.
اونم هیچکدوم از اس ام اسا و تماسامروجواب نمیداد.حتی از شبکه های اجتماعی هم بلاکم کرده بود.
معلومه که از خداش بود ، من داشتم از حرصمیترکیدم و اون حتماخوشوخرم شهینجونشرو اورده بود تا باهم عشق وحال کنند.
ماهینبهونه گیروعصبی شده بود و مدام گریه میکرد اما من بدتر ازاون بودم.
جالب بود هیچکدومازخانواده ی اون هم بهمزنگنمیزدند.
خودش همهیچ اقدامی در راستای طلب بخشش و جبران وآوردن من به خونه نمیکرد.
احمق بودم که با وجود خیانت به این بزرگی
بازم دلممیخاست که باهاش زندگیکنم…
بعداز یکهفته تنها تکست دریافتی ازش همین یکخط بود :
«الان که شبه ، صبح بیا خونه ، حلش میکنیم عزیزم»
شاید اولین بار بود که همین عزیزم خشک وخالی رو میگفت.
منم که مثل ماهی ای که توی خشکی بوده و حالا یه قطره آب از یک طرف بهش رسیده ، شیرجه زدم سمتش.
صبح دست ماهین روگرفتم ورفتم . انقدر کودن که سر راه شیرینی همگرفتم . که بگم ببخشید بهم خیانت کردی ، ببخشید قهر کردم و هیچ سر سراغی ازم نگرفتی.
خوشحال در واحد رو که باز کردم ، با خاموشی مواجه شدم.
فکر کردم حتما خوابه و رفتم سر یخچال تا یکمی آب بخورم.
که این نامه ی سرنوشت ساز رو وصل به یخچال دیدم.
بازش کردم و ای کاش که نخونده میریختمش دور و یک عمر حس ترک شدنگی توسط شوهرم رو داشتم ولی این حرفای سنگین رو نمیخوندم :
«بچگی هام خوب بود ، کسی کاری به کارم نداشت و میگفتند بچس ، بحران اصلی از نوجوونی و بلوغم شروع شد .
خودمم میدونسم قضیه چیه.نمیخواستم باور کنم.
برعکس بقیه ی هم سن و سالم به بلوغ نرسیده بودم . صورتم صاف بود و هنوز مرد نشده بودم. مامان میگفت مشکل جنسی دارم.
از نجاری متنفر بودم ولی تابستون ها به زور بابا اونجا کار میکردم.
شبش میومدم و انقدر گریه میکردم که دستام داره خشک و زبر میشه که یک شب از بابام کتک خوردم و تمام تنم سیاه وکبود شد چون مرد انقدر تی تیش نمیشه.
داشتم دیوونه میشدم.
ببخش که انقدر پراکنده وکلی مینویسم اما یاد آوری تکتک لحظه های تلخ برام خود شکنجس .هرچند که قراره تلخ تر هم بشه.
یه چیزایی از اینترنت خونده بودم و باعث شد برم پیش مشاور مدرسه. خدا برکتش بده، سریعا من رو فرستاد پیش دوست روانشناسش تا تایید نهایی رو اون بده .
خوشحال بودم بالخره دلیل بلوغ نشدنم رو فهمیدم.
توی بازار وقتی یه پلیور قرمز رو که روش گوله برف های سفید بود انتخاب کردم ، بابام ترش کرد و داد زد که خجالت بکش ، تومگه نعوذبالله دختری که این رو میخوای و من با شجاعت و بعدازتایید دکتر متقابلا فریاد زدم که : بله ، من با افتخار دخترم .
دختری که توی این جسم مردونه ی نفرت انگیز گرفتار شدم …
جهنم واقعی ازفرداشکه روانشناسم بابام رو دعوت کرد و قضیه ی ترنس بودنم روبهش گفت شروع شد.
تا مرز سکته پیش رفت.ننگ و عار بود براشون.
تکپسرشون دختر باشه؟ عمل کنه دختر بشه؟
هرگز…
فکر میکردن چون با صبوری خوبم و بهترین دوستمه ، باهم یه کارایی میکنیم که من توهم زدم …
جدامون کردن ، فرستادنم سربازی ، برام تورو گرفتن ، که ثابت کنن من مردم ، دکترا اشتباه میکنن و یه ضری برای خودشون میزنن…
توی خدمت که هرکسی مشکلم رو میفهمید، فکر میکرد همجنس بازم و سریع تو ذهنش برام نقشه میکشید ، حتی فرمانده ام.
دوسال به بدترین شکل گذشت.
همونجا بود که تصمیمگرفتم بمیرم .
متاسفانه نشد و همه فکرکردن از فشار سربازی زده به سرم.
استخدام به عنوان سامان ، عذاب آورترازخدمتم بود ، من سارا بودم.
تنها شرط اینکه بیخیال قضیه بشم و ازدواجکنم این بود که تنها حامی و رفیقم هم به سفارش بابام استخدام بشه که من تنها نباشم.
بعدازاومدن «شاهین صبوری» سرکار برام قابل تحملتر شد.
دیگه کمتر با حسرت به ناخنای لاک زده ی منشی نگاه میکردم ، اینجور مواقع شاهین دستم رو میگرفت وقول میداد درستش میکنه.
قول میداد باهم میریم و من جراحی میکنم و باهم زندگی میکنیم.
شاهین عاشقم بود. مشکلم رومیدونست و با جون و دل پذیرفته بود …
بعدازاومدن تو ، زندگیم جهنم تر شد،دوست داشتم این من باشم که اون لباس عروسی رو میپوشم ، اون لباسای رنگی رنگی ، اون لوازم آرایش های هدی بیوتی رو استفاده کنم و عطرای خوشبوبزنم و دلبری کنم.
دوست داشتم اون شب من جای تو باشم و شاهین جای من …
خیلی بد کردی دختر ، منم بد کردم که جریان رونگفتم ،
ولی شرط بابام بود برای از ارث محروم نکردن .
توام هم هرچقدر اصرار کردمنرفتی که لااقل یه دلیل برای پولگرفتن ورفتن داشته باشم.
و ما یعنی من و شاهین برای مهاجرت و جراحی به پول احتیاج داشتیم .…
اگرهم بهت میگفتم ، بااون دید بسته و مذهبی ، با اون خانواده ی مذهبی ، هیچ درکیازش نداشتی حتی رابطه ی من و شاهین روگناه میدونستی …
اس ام اس های تهدید به رفتن و طلب مهریه اتو نشون بابام دادم .
پول سکه هاتو بهم داد که برات بریزم وبرگردی سر خونهزندگیت!
توقضیه روفهمیدی و زندگیبیشتر فقط عذاب برای جفتمون هست .
بابت پول هم نگران نباش ، نامه ام رو به حاج زرندی نشون بده ومتوجهش کن که با اون پول هارفتیم ، تنهات نمیزاره…
برامون آرزوی خوشبختی کن .»
نوشته: سنیوریتا