اعتماد زیادی (۱)
سلام
من اسمم حسین و پسر اول خانواده هستم این داستان مال سالها پیش که من پسری یازده ساله بودم لاغر با چهره ای مظلوم که هیچ وقت اهل دعوا و کارای شیطنت آمیز نبودم ولی چهرم بانمک بود بیشتر بخاطر رعایت ادبی که داشتم خیلی از بزرگترها دوستم داشتن
یادمه اون سالها پدرم که مردی ساده بود و دست فروشی میکرد با مردی آشنا شد به اسم اکبر که به ظاهر آدم خوبی نشون میداد اولین بار که اکبر منو دید خیلی گرم گرفت بهم دست داد و ازپدرم پرسید چرا حسین همیشه خونه است بزار جایی چیزی یاد بگیره و الان که تابستون از وقتش بهتر استفاده کنه از اون روز ببعد ما اکیر رو بیشتر میدیدم و پاشو تو خونمون باز شد روز به روز خودش به ما نزدیکتر کرد و مخصوصا به من اکبر اون روزها مردی سی ساله با هیکلی پر و مجرد بود تقربیا سه ماهی بود که هر روز یجورایی به بهانه های مختلف میومد خونه ی ما که به من نزدیکتر بشه اخرای تابستون بود یه روز منو تنها یجا دید اومد کنارم بهم گفت میخوام برم مسافرت دوست داری باهام بیای من مثل همیشه خجالتی گفتم نمیدونم گفت پس اجازت از بابات میگیرم باهام میریم مسافرت خونه ی یکی از اقوامم همدان تو هم بگو دوست دارم برم گفتم باشه ازم قول گرفت که نه نیارم منم قبول کردم
شب همون روز اومد خونه از پدرم اجازمو گرفت بالاخره با چرب زبونی و خواهش اجازه ی منو گرفت بهم گفت دو روز دیگه میام دنبالت وسایلت آماده کن اون روزا مثل الان خیلیا ماشین نداشتن و همه با اتوبوس مسافرت میرفتن رفتیم سوار اتوبوس شدیم حرکت کردیم از شهر ما تا همدان فاصله زیاد بود تا برسیدیم همدان شب تو راه بودیم شب که شد بهم گفت سرت بزار رو پاهام تو بخواب من مواظبم گفتم باشه نمیدونم ساعت چند بود سرم رو پاهاش بود که از خواب بیدار شدم اتوبوس تقریبا تاریک بود منم سرم رو ی پاهای اکبر بود ولی حس کردم یکی انگار ازپشت دستش تو شلوارم داره با کونم بازی میکنه به خودم که اومدم دیدم دستای خودش که لای خط کونم حی با لا پایین میشه همون لحظه فهمیدم این مرد خوبی نیست خواستم بلند بشم که با فشار دستش نتونستم تکون بخورم و یواش یواش داشت کار خودش میکرد
خیلی ترسیده بودم کلامی نگفتم و دوباره خوابم بود صبح رسیدیم همدان به رو خودشم نیورد که دیشب چکار میکرده ولی من همش تو فکر بودم یعنی چی میشه دوساعتی تو شهر چرخیدیم گفت بریم مسافرخونه گفتم پس خونه دوستت گفت زنگ زدم گفته نیستم امشب میمونیم فردا یکاری میکنیم قبل از اینکه بریم مسافرخونه بهم گفت اگر ازت اسم پدرم پرسیدن بگو علی چند بار تمرین کردبم رفتیم مسافرخونه اونجا گفت پسر خواهرم و ازم پرسید اسم پدر بزرگت چیه گفتم علی بهمون اتاق دادن بعد گرفتن اتاق وسایلمون گذاشیم رفتیم توشهر تا شب بز نگشتیم شب شام خوردیم هرکدوم رفتیم تو تخت خودمون بهم گفت بهتر این قرص بخوری بخوابی گفتن من نمیخورم گفت بهتر نصف یه قرص بهم داد خوابیدم نصف شب احساس کردم کسی کنارم صدای نفساش قشنگ شنیدم خیلی
ترسیدم بلند شدم نشستم بهم گفت بخواب من که کاریت ندارم کسی هم که نیست من همش اشک میریختم و گریه میکردم بهم گفت نگاه اگر بزاری زود تمام میشه نه تو اذیت میشی نه من گفت فقط روت بکن اون ور من زود تمامش میکنم هیچی نگفتم پشتم کردم بهش خوابیدم
از رو تخت بلند شد و لخت لخت شد کیرش که دیدم خیلی ترسیدم از مچ خودم کلفتر بود ولی کیرش خیلی صاف سرخ و تقریبا بلند بود شلوار و شرتم کامل در اورد لباسمم در اورد گفت حالا بخواب عشقم چند ماه دنبال تو بودم الان تو مال منی فقط من
گرفتم تو بغل کیرش گذشت لای پاهام هی با آب دهنش لای پاهام خیس میکرد حی تند تند تلمبه میزد جرات نمیکرد بکنه توش ولی نمیدونم چرا همیشه توی این فکرم من چرا این کار کردم
بهش گفتم صبر کن گفت چرا دستم بردم پشت کیرش گرفتم سرش گذشتم رو سوراخ کونم گفتم حالا بکن گفت نه پاره مشی گفتم نمیشم گفت مطمئنی گفتم اره گفت باشه فقط هرجا نتونستی بگو گفتم میتونم اونم سوراخ کونم دقیق با وازلین که از قبل تو کیفش بود چرب کرد کیرشم تف زد گذاشتش در سوراخم یواش یواش فشار داد بدون درد راحت کل کیرش رفت داخل تعجب کرد گفت مگه قبلا با کسی بودی گفتم نه گفت اخه چجوری میتونی کیر مرد سی ساله رو راحت بخوری گفتم من همیشه پشتم اینجوری بوده نیم ساعت تو کونم تلمبه میزد و میگفت حیف بریزمش بعد نیم ساعت اولین بارم بود منی میدیدم ریختش تو کونم بلند شد
گفت برو دستشویی خودت تمیز کن گفتم نمیخوم بزار بمونه خوابیدم
نمیدونم چقدر گذشت طرفای پنج صبخ بودباز دیدم پشت سرم داره خودشآماده میکنه یک بار دیگه بهم نزدیکی کنه منم چیزی نگفتم باز کنارم خوابید همون مرحله رو انجام داد بهم گفت دوبارع ریختم پشتت برو خودت تمیز کن گفتم باشه میرم تو برو بخواب اون رفت خوابید من نرفتم ولی انگشت گه میکردم پشتم با یه ماده لیز برخورد میردم نمیدونم چرا من که تا حالا با کسی سکس نداشتم حتی بالغم نبودم لذت میبردم
فرداصبح بهم گفت باید زودبرگردیم شهرموون گفتم باشه همین که خواستیم انجا رو ترک کنیم کلید بدیم تحویل تو اتاق مسافر خونه ایستاد نگاهم کرد گفت حیف الکی بریم لخت شو بازم میخوام خودش لختم کرد باز منو خوابند رو شکم کرد توش افتاد روم باز ارضاع شد گفت حالا بر گردیم
ادامه دارد
نوشته: حسین